منزل لیلی

درمن عذابیست مداوم ازآنچه که باید بران صبرکنم و نام آن را حکمت گذاشته اند...

گاهی باخودم می گویم کاش اصلا به این دنیا نمی آمدم 

کاش اصلا منی نبود ..

گاهی زندگی جان ادم را به گلو می رساند 

اما نه می توان به کس گفت و نه می شود اعتراضی کرد ..

هیچ کس همدردی نمی کند ... 

بالاترین درجه انسانی شنیدن دردهای فرد دیگری نهایتا اشک کوچکی باشد که بروی گونه ای روان شود  .

خب بعداز آن چه ؟؟؟ازدرد ها که کم نمی شود ...

 

شبیه زخمی بروی جسم  روح زخمی هم درد می کشد ...

جسم را می توان با مسکن ارام کرد ما روح را با چه چیزی؟؟؟

وقتی زخم روحت با گذر مان عمیق و عمیقتر می شود...

 

دردها ززمانی بیشتر می شوند که انسان های که از ان ها توقع درک کردن داری روترش می کنند نه برای حال تلخ تو برای لحظه ها و حال خوبشان که تو خراب کرده ای.

اینجاست که شک میکنی آیا واقعا دوستت دارند ؟؟

وقتی خواسته هایشان از تو ..ازخود تو برایشان مهمتر است 

آیا دوست داشتن همین است؟؟

 

هرروز صبح با روحی خسته چشم باز می کنم 

کی می شود که این وضعیت تمام شود 

و روح من با نشاطی عمیق دلش آفتاب هنگام طلوع را به رویاهای پوچ درخواب ترجیح دهد ..

 

تلخ است 

این روزهای بلاتکلیفی  برای من تلخ می گذرد ...

 

  • عارفه بانو

به نام خدا....

 

من اجازه نمی دهم آدم ها روی من برچسب بگذارند..

زندگی اینطور نمی ماند..

من نمی گذارم

نمی گذارم مثل کشتی رها شده و بی هدف در دریای این جهان باقی بمانم تا امواج دنیا برای من هدف تعیین کنند..

  • عارفه بانو

به نام خدا

 

درست از همون زمانی که زندگی مطابق اونچه تصور می کردم و در ذهنم چیده بودم 

جلو نرفت زندگی  برایم مشکل و 

ذهنم پر از چالش شد...

 

شدم یک آدم با  سوال همیشگی که من از زندگی چی می خوام ..

اصلا من اینجا چکار می کنم ...؟؟

نمی خوام خودمو سانسور کنم یا مثل همیشه روی دردهام سرپوش بذارم ..من راهم رو به عنوان یک زن بومی وسنتی انتخاب کردم..

ازدواج ..و اندکی بعد فرزند آوری و بعد تربیت بچه ها گرفتاری بچه ها و اینکه انقدر سرگرم بچه و زندگی بشوم که یادم برود سال های عمرم چگونه می روند ..

 

مثل خیلی از زن های دیگر که یکهو سر چهل و اندی سالگی می نشینند به گوشه ای زل می زنند به خودشون میگن زندگی مثه پلک زدنی گذشت و نفهمیدیم کی انقدر پیر شدیم ..

این چیزی بود که من  برای خودم انتخاب کردم ...

 

ولی آنچه که پیش آمد همه ی این تصورات را برهم ریخت ..

 

من شدم یک آدم بی هدف بی انگیزه که نشسته به انتظار اینکه بالاخره یکروزی آن اتفاق خوبش بیافتد ..

امروز صبح که از خواب بیدار شدم ترجیح دادم قبل از هرکاری انیمیشن روح رو برای بار دوم اینبار با دوبله فارسی ببینم .

چون درست مثل همون روح کوچک سرگردان دنیای پیشین هی دور خودم می چرخم و می چرخم و میگم هدف ندارم پس هدف من کو ..

 

باید خیلی فکر کنم روی این فیلم تا درون مغزم جابیفتد و خوب به خورد مغزو هوشیاری ام برود ..

من هم شبیه یک روح سرگردانم..

مانده ام بین انچه انتخاب کرده ام و آن چه که پیش آمده ...

نمی دانم باید درست چکار کنم ؟

 

همین چند سال پیش هم موقع انتخاب رشته همینجوری و سرسری یک رشته ای که دوستش نداشتم انتخاب کردم ..

ولی باز موفق شدم ترمز دستی این کار بکشم و لااقل دانشگاه را کمی عقب بیاندازم تا روزی که واقعا علاقه شخصی خودم رو پیدا کنم. .

 

 

که هنوز شاید پیدا نکردم ...

من هنوز نمی دانم اگر به عقب برگردم و دوباره حق انتخاب به من بدهند چه راه و مسیری را برای خودم پیدا می کنم ...

 

درست شبیه روح کوچک سرگران انیمیشن روح شده ام ...

نه می دانم چه می خواهم نه می دانم چه می کنم و چه هدفی دارم ...

 

خیلی بد است یک نوع برزخ است .. اینکه ندانی چکار داری و چه چیزی ازا این زندگی می خواهی برزخ ترسناکیست که فعلا در آن به سر میبرم..

 

چند روز پیش به یک روانشناس پر مدعا که می گفت با کلاس های من زندگیت عوض میشه صحبت کردم ..

ولی خب ایشون نسخه پیچید که هرچه زودتر بچه دار شو ..

و بعد از اینکه گفتم فعلا صلاح و مصلحت خدانیست و نداریم .

گفت فلان ذکر رو بگو...

 

همین؟؟؟؟

 

کاش کسی فانوس زندگی را بدستم بدهد ...

خدانکند که این حال ادامه پیدا کند خدانکند

  • عارفه بانو