منزل لیلی

ماجرای ازدواج 1

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دلم میخواد ماجرای ازدواجمو بنویسم لااقل یادگاری بمونه و یادم نره...

خصوصا الان که همسفرجان نیست و دلم هوای اونروزا رو کرده........

 

ماجرا فکر می کنم از اونوقتی شروع شد که تلفن خونمون اولین بار برای امرخیر زنگ خورد .Cell Phone....

یادم نیست کی بوده و کجا اما فکر کنم از 15 سالگی به بعد خواستگار داشتم البته کم و بیش تا اینکه توی 18 سالگی به اوج خودش رسیده بود ....اما من یه مانع بزرگ داشتم ....یعنی پدرم ...

البته پدرم مانع خوشبختی دخترش نبود فقط دلش میخواست دخترش خوشبخت بشه و دریک شریط خوب ازدواج کنه و با آبرو بره سر زندگیش  ...ولی خب هرچه قدرم پدرم میتونست جلوی اومدن خواستگارهارو بگیره ولی ذهن من دقیقا از اولین زمزمه های خواستگاری بدجور مشغول این مسئله شده بود ...از یه طرف دلم میخواست یه همسرم خیلی خوب و دلخواه خودم نصیبم بشه و از طرف دیگه  نگران این بودم که ایا اماده هستم یانه ؟؟؟؟

دوران دبیرستان که پدرم اجازه ورود هیچ خواستگاری به خونمون نداد و بعد ازتموم شدن پیش دانشگاهی من چون علاقه ای به رشتم که ادبیات بود نداشتم ترجیح دادم در دانشگاه این رشته و زیر شاخه هاشو انتخاب نکنم و اصلا دانشگاه نرفتم و ترجیح دادم خودم به صورت خیلی ازاد برم کلاس های هنری و حفظ قران و این شد که در زمانی که دوستام رفتن دانشگاه من قدم در محیط قرانی جامعه القران گذاشتم ....

پدرم کم کم در مسئله ازدواج نرم شده بود

 از علاقه ی من به ازدواج با یک طلبه سید هم خبردار شده بود....

دردنیای خودم خیلی دل میخواست که زندگی طلبگی رو انتخاب کنم خصوصا اگه سید بودن که چقدر خوب میشد از نظر من در  ان  دوران .....

توی شوخی هامون در زمان مجردی به همه گفته بودم

  من شوهر طلبه میخوام و سید و چقدر همه میخندیدند بهم .

..در این بین توی بلاگفا وبلاگ داشتم و وبلاگ های خانم هایی که شوهرانشون طلبه بودن رو دنبال میکردم یکی از این وبلاگ ها  متعلق به همسرسیدعلی بود که پست های جالب و منحصر به فردی میذاشتن و اونزمان وبلاگ نویسی طرف دار زیادی داشت Computer..

بعد از طوفان بلاگفا بیشتر وبلاگ ها به بیان اومدن همسرسیدعلی هم ....

از دوران بلاگفابودن تونظرات یکی از دوستان نظرم رو جلب کرد

 که شوهرش طلبه بود واصفهان هم بودن ..

.یادم میاد یکبار چندتا کامنت برای شهره گذاشتم یعنی به اسم شهره توی این وبلاک نظر میذاشتن ...

بعد از چندمدت ایشون وبلاگ منم خوندن و تقریبا دوست شده بودیم

  تا اینکه شهره شماره تلفنشو بهم داد و منم شمارمو بهش دادم بره زنگ زد و باهم حرف زدیم ...

.جالب بود خونه هامون خیلی نزدیک هم بود و ایشون خانواده ی منو به سبب عمویم شناختند ....

شهره دوتا بردار داشت که یکیشون 22 سالش بود و زن میخواست

 ..چقدر که شهره حرص میخورد میگفت داداشم هیچی نداره فعلانم سربازه سپاهه و دیپلم داره البته خودش دوست داره بره دانشگاه افسری امام حسین داره کاراشو میکنه .

.خلاصه که از مشخصات ظاهریش گفت و گفت چه دختری میخواد با چه مشخصاتیArabic Veil...شهره هم که از علاقه  من به طلاب باخبرشده بود گفت چندموردی هست اگه خانوادت اجازه میدن شماره خونتونو بده تابدم به مادراشون..White Hair

منم شماره تلفن و بعد از مدتی دو سه تا خواستگار باهم زنگ زدن خونمون ...مادرم میگفت بد نیستند یکیشون 20 سالش بود و تک فرزند مادره پسره پشت گوشی گفت پسرم دکتره مامانم باتعجب حرف میزد احتمالا پیش خودش میگفت هرجورافقی و عمودی ام فکر کنم چجور یه پسر 20 ساله دکتره که مامانش گفت دکتر طب سنتی و مغازه هم داره .Begging....

خلاصه ما یجوری نه انچنان زیاد راضی شدیم که مادرش و خالش تشریف فرما بشن..

ادامه دارد ان شا الله......


  • ۹۷/۰۷/۱۰
  • عارفه بانو

نظرات  (۳)

  • انگشتر نقره
  • ماجرای ازدواج جالبی داشتین
    پاسخ:
    هنوز شروع نشده که
  • پیـــچـ ـک
  • سلام
    همه مادرا پسراشون دکترن!خخخخ
    پاسخ:
    خخخ یا دکتر یا مهندس راستی علیک السلام
    سلام عزیزم
    خیلی خوشحالم که بروز میشی
    چه داستان هیجان انگیزی
    آخ جاااان
    منتظر ادامه اش هستم
    ساکن اصفهانید؟؟

    پاسخ:
    سلام گلم 
    درود بر شما مخاطب انرژی دهندی
    ان شا الله 
    بله ساکنیم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">