منزل لیلی

ماجرای ازدواج 9

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۵۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم...


بابا استکان را محکم کوبید توی سینی و بلند گفت :بسه !!!!چقدر عجله.......

قند توی دهنم ماسید....

لیوان چاییم رو توی سینی گذاشتم و اروم به سمت اتاقم رفتم ...

خیلی ناراحت بودم توی تاریکی اتاق روی تختم دراز کشیدم و به اتفاقات این چند روز فکر کردم...

روزی که امین و خانوادش به طور خیلی رسمی اومدن خواستگاری من ...

باهم دیگه صحبت کردیم ..

یادمه از اینکه صندلی چوبی ساده رو برای نشستن انتخاب کرد چقدر خوشم اومد....من سوالات زیادی داشتم ...یک ساعتی که گذشت به شوخی گفت؛سوالات شما از سوالای ورودی سپاه سخت تر و زیادتره...ومن ریز خندیدم ...

ازیه جایی به بعد دفترم رو بستم و چند دقیقه ای برام خاطره تعریف کرده بود و خندیده بودیم...

از اتاق که بیرون اومدیم...

عمو حاج اقا ازامین پرسید خب نظرشما مثبته ؟؟؟؟؟

یادم نمیره امین قرمزه قرمز شد سرش رو انداخت پایین و گفت:بله...

و من هم ...و من هم با چشم بله را دادم...

اما پدرم گفت:باید صبر کنیم حداقل شش ماه...

و امین گفت؛هرچی شما صلاح بدونید....


اما خدا اینطور خواست که ما فردای همون روز رفتیم برای خرید حلقه نامزدی ...

و خانواده امین پیشنهاد دادند تا الان که فرصت هست و امین هم مرخصی داره ازمایش خون رو هم انجام بدیم که بابا برزخ شد وقتی بهش گفتیم..

توی خیالات خودم بودم یه اه از سردل کشیدم و چهره امین رو مرور کردم...حجب و حیاش ...اینکه سر تقاطع چشمش به من نیوفته از پشت سرم به خیابون نگاه کرد(من به اصرار مادرشون جلو نشستم)

...

اینکه چقدر این پسر وجودش سراسر ارامش بود.....


توی همین خیالات بودم که دست بابا روی سرم احساس کردم..

بابا دستی روی موهایم کشید و گفت :ضعیف نباش!!!ادم که انقدر زود از خواسته هاش دست نمیکشه.....فردا برین دنبال کارهای ازمایشتون....

نمیدونستم از خوشحالی چکار کنم از اتاق دویدم بیرون و برای بابا و خودم چای ریختم و شروع کردم به صحبت کردن.....

فردا صبح زود از خواب بلند شدم به شوق دیدن امین....

مادرم بخاطر برادر کوچیکم نتونست بیاد اما مادره امین مارو همراهی کرد.....

سرکوچه که رسیدند زنگ زدن و من ماامانم رو بوس کردم و تا پایین پله ها پرواز کردم...

دلم میخواست ببینم قیافه ی صبح امین چطوره...

اخه ادم هارو گاهی وقتها میشه از قیافه ی صبحشون شناخت بعضی ها واقعا داغونن و اشفته ان...

اما با دیدنش گل از گلم شکفت انگار نور از صورتش می بارید ...نفهمیدم چطور به مادرش سلام کردم دلم.میخواست هرچه زودتربریم ازمایش خون بدیم....

بین راه حرفی نزدیم اما از در ازمایشگاه که وارد شدیم امین شروع کرد به خاطره گفتن و تعریف کردن .

همه جور ادمی توی ازمایشگاه بود 

اما فقط من چادری بودم ...

ازاین جا به بعد من بودم و امین ...

مدارک رو از من گرفت ورفت...

من هم اروم نشستم روی صندلی و منتظرش بودم از دور داشتم معاشرتش رو میدیدم ...خوب نبود عالی بود...

بعد از انجام ازمایش ها باید دوباره فردا برای کلاس دوم می امدیم...

ازمایش هامون خداروشکر مشکلی نداشت و ما کم کم داشتیم اماده میشدیم برای زیبا ترین لحظه های عمرمون.....


یک جلسه هم ما به خونشون رفتیم و محله و خونه و در و دیوارشو دیدیم...

بعد از شبی که از خونشون اومدیم احساس دلتنگی کردم چون دیگه نمیدیدمش تا دوباره دوهفته ز مرخصی بگیره و بیاد....

دلم گرفته بود برای شهره پیام دادم و یکجورایی حسم رو بهش گفتم که به پیشنهاد شهره قرار شد قبل از رفتن امین یک گلستان شهدا هم بریم...بال دراورده بودم...

گلستان شهدا  همه ی جایی.بود که من از اصفهان بلد بودم بنظرم بهترین جا بود ...

حالا که با امین قسمتم شده بود احساس میکردم خوشبخت ترینم

  • ۹۷/۰۷/۱۸
  • عارفه بانو

نظرات  (۵)

  • پیـــچـ ـک
  • سلام
    منم یاد جریانای خواستگاریمون افتادم. برای منم عجله ای بود.
    خیلی روزای شیرینی بود. ولی راستشو بخوای الانمو بیشتر دوست دارم تا اون موقعا رو.
    پاسخ:
    سلام ...
    اره شیرینه چون تازگی داره ....
    منم همینطور ..
    عروسی کردم و سر زندگیمم بیشتر دوست دارم
  • بانوی عاشق
  • وای عارفه جون قند تو دلم آب شد
    منم یاد خاستگاری خودم افتادم
    برای من عجله ای نشد
    حداقل سه ماه طول کشید تا مامانم اجازه بده بیان خواستگاری
    ولی بعدش همه چیز سریع و سخت گذشت

    اما الان که خونه خودمم و یه بچه کوچیک دارم با همه ی سختی هاش برام خیلی شیرینه

    خدا همسرت رو برات نگه داره عزیزم
    پاسخ:
    سلام میدونم ادم کلا تو اون زمانا قند قیلی بیلی میشه تو دلش بعدشم که یادش میوفته همینطور...
    اخییییی...
    میدونم محاله که همه چیز خیلی خوب پیش بره ..

    خیلی هم عالی برامنم دعا کن منم مادربشم...

    متشکرم عزیزم ان شا الله خوشبخت باشید
  • بانوی عاشق
  • ان شالله خدا به همهی دخترای سرزمینم طعم مادر شدن رو بچشونه
    پاسخ:
    ان شا الله ممنون از دعای قشنگت اول صبحی انرژی گرفتم
    ان شاء الله تعالی تا ته بهشت خوشبخت و خوش روزی و عاقبت بخیر باشید کنار هم...
    همچنان از مشتاقانیم
    ..
    پاسخ:
    ممنونم بهمچنین عزیزم

    قربانت
  • دخترک مژده
  • من همون شب اول،بعداز2دقیقه رفتنشون،دلم براش تنگ شد!...باورتون میشه تا2روزمی نشستم کنار اون صندلی ای که رویش نشسته بود وعطرشو بو میکردم؟!؟توی اون2روز نذاشتم کسی روی اون صندلی بشینه!
    اونم حجب و حیایش دلم رو برد وگرنه قیافه اش عالی نبود!...
    ازاولین روزی رفت محل کارپدرم،تا40شب نذر رفتن به جمکران کرد و هرشب میرفت با موتور،توی اون جاده خطرناک!...
    هه رفته بود جمکران،برام هدیه کتاب خریده بود!...
    مبارک باشه!ان شاءالله دوتایی باهم وارد بهشت بشید!
    پاسخ:
    شاید داستان زندگیت هنوز تموم نشده ....
    نگاه به این چندروز دنیا نکن ...
     ...ان شا الله شماهم بهشتی باشید باکسی که خدا برات انتخاب کرده
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">