ماجرای ازدواج پایان....
بسم الله الرحمن الرحیم....
عصر جمعه بود ..
گلستان شهدا کمی شلوغ بود و ماهم روی یکی از نیمکت های.نزدیک شهدای مدافع حرم نشسته بودیم...
دست راستش رو بالا اورد و جوری که من ببینم گفت: میخواستم این انگشتر رو بدم به مامانم که به شما بده تا من میام یه نشونی باشه خب خداروشکر که رفتیم و انگشتر نامزدی گرفتیم خیالم راحت شد...
نیم نگاهی به انگشتر عقیق پرتقالیش کردم و لبخند زدم قشنگ بود روش ایه ی و من یتق الله یجعل له مخرجا بود......
الان میفهمم که چقدرر این ایه توی زندگیمون معنی پیدا کرد.....
نزدیکی های غروب بود ...
کمی من من کرد و گفت؛ راستش میخواستم یه موضوعی رو بهتون بگم که البته یه سواله....
پرسشگرانه پرسیدم : بفرمایید..
نیشخندی زد و گفت :میخواستم بپرسم که....
انگار براش سخت بنظر میرسید......
:بپرسم اگه من بخوام برم سوریه شما مانع من میشید؟؟اصلا میخوام بدونم اگه لازم باشه مثل سوریه من برای جنگ و دفاع جایی برم راضی هستین.....
جا خوردم ....توقع چنین سوالی رو نداشتم....
نگاهی به قطعه مدافعان حرم کردم...
دراون لحظه جواب دادن خیلی سخت بود..
خندم گرفت..
دوباره گفت؛ میخواین روش فکر کنید....
صدای اذان فضای گلستان رو پرکرد...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم :بله ..بعدازنماز بیاین همینجا قطعه مدافعان حرم....
و بلندشدم و سریع به وضوخونه رفتم ..
باخودم کلنجار رفتم ...
نمیخواستم از سر احساسم حرفی زده باشم که وعده ی دروغ باشه ...
اگه من مرد این راه نباشم باید همین الان کناربکشم
همین الان که خبری نشده راه رو برای یه دختری که ایمانش از من قوی تره بازکنم.....
به تردید افتادم ...
یعنی من ! میتونم ؟میتونم سختی های این راه رو تحمل کنم....
داشت اشکم در می اومد...
نماز مغرب و عشا رو فردی خوندم ...حاج اقای مسجد نیومده بود ..
بعد ازنمازبه سجده رفتم و از خدا کمک خواستم...
خدایا خودت کمک کن خدایا این دوراهی خیلی مهمه ...
توی ذهنم مرور خاطرات شروع شد حرف خاله ی کوچیکم که همسرش جانباز شده تو گوشم پیچید:خاله جون اگه این جوونای خوب فدایی و شهید این راه نشن اگه جلوشونو بگیری یهو میبینی بر اثر تصادف میمیره ها چه بهتر که شهید بشن....
اشک از چشمام جاری شد....
به خودم گفتم : دیوانه عمر دست خداست..نگران چی هستی؟؟؟
و یاد دعای خودم توی دارالهدایه افتادم که گفتم کسی رو میخوام که فدایی راه شما باشه...
سرسجده بلند کردم صورتم رو واز اشک چشمم پاک کردم و یه یاعلی گفتم و خودم رو سریع به قطعه ی مدافعان حرم رسوندم...
امین هنوز نیومده بود...
خیره به عکس شهدای مدافع حرم شدم.....
اهی کشیدم و توی فکر رفتم...
-:قبول باشه....
صدای امین منو از فکر بیرون اورد...
لبخند زدم و گفتم قبول حق...
داشت دکمنه استینشو میبست. ..با لبخند گفت:خب فکر کردین؟؟
سرمو انداختم پایین و گفتم :بله ....
مشتاقانع منتظر شنیدن حرفام بود..
گفتم: من مانع شما نمیشم و مشکلی ندارم...
چشماش برق زد لبخند. رضایتی زدو نفس عمیقی کشید و گفت؛ خداروشکر ...فقط لطفا مادرم از این روحیه ی شما باخبر نشه....
سرم رو تکون دادم و راهی زیارت شهدا شدیم....
یاعلی گفتیم و عشق و زندگی اغاز شد....
- ۹۷/۰۷/۱۹