منزل لیلی

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

تجربه ثابت نموده است 

بحث ازدواج  و به خصوص خواستگاری  علی رقم تمام شیرینی ها و خنده ها  و این جورچیزا ها

به طرز بسیار باورنکردنی ای  عامل جوش صورت  آفت دهان  سردرد 

دندان درد  و خیلی مرض های دیگر است آن هم به طور اغراق امیز:|


انوقت بگید چرا جوونا ازدواج نمیکنن ×_×

  • عارفه بانو

بعضی لحظه های زندگی
درست مثل همون لحظه ای ان
که یروز تصمیم میگیری برخلاف ترس هات عمل کنی
از پله های یک سرسره بادی بلند بالا بری
و با وحشت از اون بالا به پایین نگاه کنی و شیب سرسره رو نبینی  ....
اونجاس که سرت گیج میره 
حالت تهوع بهت دست میده
خدا و پیغمبرو زیر لب یادمیکنی
چشات که کامل سیاهی هاشو رفت
با یه حرکت کوچیک خودتو پرت میکنی پایین
1 2 3
این همه رفتی بالا اما در عرض 3 ثانیه میرسی پایین
انقدر جیغ میزنی که صدات بندمیاد ولی زود حالت خوب میشه .....
ولی به خودت قول میدی که عمرا دیگه پامو بزارم اینجا
به درک که فکر میکنن من ترسوام
به جهنم که  بقیه انقدرشجاعن که نورد تحسینن
بزار همون ترسو باقی بمونم تا مرگو واسه 3 ثانیه ام شده تحمل کنم....

ازاون روزی که سرسره بادی رفتم
دیگه ازهربلندی و پستی میترسم .
اصلا از بازی های شهربازی بدم اومد
بقیه روهم هیجوقت درک نمیکنم که چه لذتی تو هوری ریختن دلشون میبرن....
هیچ وقت حکمت شهربازی رو نفهمیدم
ولی حکمت لحظات پراسترسو به لطف سرسره های بلند فهمیدم....
ان شا الله که زود به پایین سرسره برسیم
و زندگیمون پرازبازی های خطرناک و دلهره اور نشه...
هرچند  اگه نباشه هم زندگی نیست ...

  • عارفه بانو

بنده یک خاله ای دارم که دوتا دختر دارد

یکی 23 ساله و دیگری 18 ساله .

همیشه خانواده ها توقع دارند که اول دختر بزرگتر برود خانه ی بخت  و بعد یکی یکی به ترتیب  بروند پی بختشان

 امروزه خداروشکر مردم کمتر روی این مسئله   حساس هستند .

القرض که  این  دختر کوچکتر خاله ی من زد و یکهو یک خواستگاری برایش آمد که  خب  از همه نظر از نظر آن ها خوب بود و همه چی به قول خودشان اوکی و این ها شد ...

نامزد کردند ...

منتهی  محرمیتی خوانده نشد ..

 ماهم که حساس روی این مسائل  پایمان را توی یک کفش کردیم که خاله جان گناه است فلان است بیسار است  دوتا جوانند  نامحرمند باهم در ارتباطند

خدا خوشش نمی آید و این طور حرف ها ....

که در جواب می شنیدیم  عزیز دل توبرو خود را باش  الان این ها جوانند بگذار حال نامزدی شان را ببرند  و با استدلال اینکه دوران نامزدی از عقد شیرین تره  منطورش دوران قبل محرمیت بود از زیبر حرف های ما شانه خالی می کردند

با جست وج و دراین باب فهمیدیم که اصلا بحث این شیرینی ها و این ها نیست که خاله جان نگران دختر اولند و هم با توجه به فرهنگ محل  زندگیشان  خیلی بد و مکروه است که دختر کوچک تر را زودتر پای سفره ی عقد بنشانند...

اینجا بود که یک نوع حس انسان دوستی درما گل کرد گفتیم این دوتا بچه گناه دارند قربانی این جور مسائل شوند باید یک کاری بکنیم

که خب دقیقا چکاری را هم خودمان نمیدانستیم ..

درسفر مشهدی که ازقضا همه باهم بودیم  ونامزد آن کوچکتری هم آمد

بکی دیگر از خاله ها که اهل ذکرو دعاست    و دغدغه های ماراهم  داشت گفت: ما که کار خاصی نمی توانیم  بکنیم  بجز دعا  ....

 خب ماهم همیشه دعا میکردیم خصوصا در حضور امام رئوف آدم فقط زبانش به دعا باز است دیگر ..

اما خاله جان  فرمودند نه یکسری دعای خاص مخصوص  بخت گشایی ..

دوزاریمان افتاد که باید دست به دست هم دهیم  به مهر  بخت دختر خاله را کنیم اباد....

از همان موقع خاله دربین کانال های ذکر ودعایش  هزاران دعای بخت گشایی پیدا می کرد و گلچین می کرد

دراین میان یک   دعای بخت گشایی خیلی جالب بود که نظرمان را جلب کرد  بخاطر عملیات جالبی که پیش رویمان میگذاشت

این بودکه در روز جمعه  یک غسلی داشت که باید یکسری سوره و دعا به آب میخواندیم  و برسر سوژه میریخیتم .

یکهو به دلم افتاد که ای خاله این همان است  ...خاله هم گفت اره همان است..

...خلاصه که دوعدد بطری آب معدنی را از اب  پرکردیم و کناری گذاشتیم ..

اما چه فایده  با وجود آب کل فامیل  جهت رفع تشنگی ازهمین دوتا بطری آب طلب میکردند و ماتوی دلمان میگفتیم الان است که حاجت هاشان قاطی  پاتی بشود   امسال  بخت آن یکی اشتباهی بازشود آن یکی بچه دارشود آن یکی جای بچه  به مقام منصب برسد و خلاصه ......

با هربدبختی بود  این بطری اب به هتل رسانیدیم  مانده بود راضی کردن دختر خاله برای این کار که عمرا زیربارش میرفت ..


پ.نوشت : قبل از هرقضاوتی بگم که دعا با جمبل و جادو خیلی فرق داره اینو در نظر داشته باشین..

 

  • عارفه بانو

مایه ی خوشحالی و سعادته که انقدر روی مسائل مذهبیمون  ددقیق شدیم  که خودمون برای دخترامون یه جشن  تکلیف مجزا جدا از اون جشن بی ملاحت تکلیف مدرسه می گیریم ...

مادرم به سبب شغلش * **جدیدا به خیلی از این جشن تکلیف ها خونگی دعوت میشن ...

فعلا این جشن تکلیف ها توی قشر متوسط به بالای شهرمون برگزار میشه

هروقت متوجه میشیم که مادرم   مجلس جشن تکلیف داره  با خوشحالی میگیم آخ جون دوباره جشن تکلیف ...

ازبس که برکتش زیاده تو زندگیمون ( خصوصا از لحاظ خوراکی های متنوعش D:)

همین چندروز پیش که مامانم به یکی از همین جشن تکلیف ها که از قضا به قول گفتنی دختر یکی ازاین کله گنده های شهرمون دعوت بود  گفتیم حتما مثل بقیه جشن تکلیفا برکتشون زیاده

ولی خب بعد از دیدن قیافه ی خسته   وناراضی مادرم و جویا شدن علت به این نتیجه رسیدیم که برای خودمون یه دعا کنیم .


خدایا پول دادی ندادی  خوشگلی دادی ندادی  مقام و منزلت دادی ندادی  خدایا اگه هیچی ام بمون ندادی  ولی لااقل ادب و شعور و فهم بده  

بعضی ادم ها که دستشون به دهنشون که هیچ به دهن  بقیه ام می رسه   از اخلاق هیچ بویی نبردن

به بقیه آدم ها  بجور دیگه نگاه میکنن 

مامانم تعریف میکرد :  ماشاالله از حسن جمال  هیچ چیزی کم نداشتند  ولی هیچ کدوم نه دست میزدند نه توجه میکردن 

همشم باهم حرف میزدن انگار نه انگار یه نفر داره یه چیزایی میگه ....به قول خودش توی کار مداح ها  پا جلسه ای ها خیلی مهم ان....


ما همیشه معتقدیم  مجالسی که توی خونه های ساده  که  پتو و بالش واسه مهموناشون گذاشتن خیلی آدم های با صفایی داره تا خونه هایی که میون چند دست مبل ندونی کجا بشینی ....


خدا به هممون معرفت بده فقط همین ..

آمین ...


***: نمیدونم قبلا چیزی نوشتم یا ننوشتم دراین باره ولی مادرم ذاکر امام حسین یا به قول خیلی امروزی ترش خانم جلسه ای هستند. ازاین به بعد بیشتر ازش مینوسم :)


  • عارفه بانو

روز دختر پارسال رو یادم نمی آید
که چطور گذشت
دعایی کردم یا نه
حالم چطوربود

ولی امسال  ولادت بانو درحالی از راه میرسه که
توی دلم از صبح تا شب  کارگاه رخت شویی افتتاح کردم
نگرانم
  امیدوارم
خوشحالم
 ناراحتم 
دلتنگم
یک حالته بینا بین تمامیه  حس و حال ها
ان شا الله که به دعای حضرت معصومه(سلام الله)

دلم یکدله شود
یکدست
تمیز و مرتب
و
مطمئن
آمین....

پ.نوشت:دخترا روزمون مبارک :)
ازاین لوس بازیا که میگن دختر یعنی رنگ صورتی و کفش فلان و لباس بیسار خوشم نمیاد ..
بنظرم دختر بودن فقط یعنی دیوانه وار عاشق لواشک باشی همین :|

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم 


میگن که هرکسی که روی به وبلاگ نویسی میاره  تا آخر عمرش  نمیتونه ازاون دل بکنه حتی اگه دوماه  سروقت این صفحه مجازیش نیاد ...

اینکه دقیقا کی گفته و کجا گفته مهم نیست تنها این مهم است که باز با یه فاصله ی خیلی زیاد دوباره دست به تایپ شدم...


اولین پست روهم تقدیم می کنم به آقای مهربونی که نهایت مهمون نوازی در حق ما ادا کردند ...

اینکه بری مشهد  اونم بعد از یک ماه روزه داری اونم اینکه روز قبل از عید فطر راه بیوفتی و خوده عیدفطر مشهد باشی  یه نعمت 

یکی از  چندتا دعاهای مستحاب شب قدر...


چقدر که دلم برای اون روزها وشب ها تنگه 

کنار اقا انگار تویه بهشتی 

دلت نمی خواد برگردی ازبس که سبک بالی 


دلم برات تنگ آقای مهربونم  بطلب  آقا دوباره بیایم ...

کاش میشد  آدم هفته ای یکبار بره پیش امام رضا کاش میشد  ولی چه میشه کرد  ازهمین دورهم آقا سلاممونو میشنوه...


السلام علیک یا علی بن الموسی الرضا .....


یکی از اتفاقات خوب سفر : 

شبی بود که با یه دل شکسته در  صحن انقلاب   با یکی از خاله ها نیت کردیم تا نماز صبح بشینیم و با اقا درد و دل کنیم 

از قضا دم یکی از همین حجره ها نشستیم که پیرمرد مریض احوالی اونجا نشسته بود و توحالت نیمه خواب نیمه بیدار بود 

وضع خوبی نداشت مریضی تموم بدنشو ازبین برده بود بین همون حالت خواب وبیداری شروع کرد به ناله کردن و با امام رضا حرف زدن 

میون حرف هاش شنیدم که میگفت :یا امام رضا خسته شدم ...من و خاله و چند نفرخانم خیلی منقلب شدیم پیرمرد شده بود روضه خون و انگار حرف دله همه ی مارو میزد  ..خیره شده بودم به گنبد آقا  انگار که اون پیرمرد وسیله ی وصل کردن همه ی ما به اقا بود 

در همین بین  یه خانم به سمت پیرمرد اومد و در کیفش روباز کرد و گفت: پدرجان مشتتو باز کن یکم غذا از غذاخوری حضرت برات بریزم ..

پیرمرد همونجور که گریه میکرد به سمت ما اشاره کرد که برای بقیه هم بریز ..ماهم عین گداها دستمونو بالا اورده بودیم تا چندتا دونه برنج از سفره ی آقای مهربون توی دستمون بریزن ..چه حس خوبی بود  وقتی به آرزوم رسیدم  دلم میخواست که از غذای غذاخوری آقا بخورم  ...


و خنده دارترین لحظات سفر:

خاله ی مامانم که همراه مابود  بنده خدا  پا درد داشت  مجبور بودیم براش ویلچر بگیریم  ویلچر گرفتن همانا و دعوا سر هل دادن ولچر خاله همانا..

شدت دعوا انقدر زیاذ بود که حاج مصطفی شوهرخاله  میخندید و میگفت :بابا این خاله مال منه  ...ماهم قول میدادیم مثل آدم ویلچر رو نوبتی هول بدیم ..

یکی از این شب هایی که باید زودتر ویلچر رو تحویل میدادیم و خاله هم حال نداشت بیاد  افکار خبیثانه به ذهنمون خطور کرد  اول دخترخاله محدثه رو نشوندیم رو ویلچر تاسرکوچه بردیم و بعد از اون دختردایی کوچیکمون رو  حالا هرکی از کنار مارد میشد یه نگاه به این بچه رو ویلچر میکرد و با تاثر وتاسف سرتکون میداد   دختردایی هم از بس خندش گرفته بودچادرشو انداخته بود توصورتش فقط میخندید ...

دیگه از یه جایی دیدیم نگاه ها سنگینه تصمیم گرفتیم ویلچر رو خالی ببریم ..

خلاصه که سراین ویلچر قصه ها داشتیم 

و  از جمله سخت ترین لحظات :

تمام لحظه هایی که مجبور بودیم تویه اتاق کوچیک کنار هم بخوابیم  واقعا جوری میخوابیدیم که صبح شست پامون توی چشم همدیگه بود . معنی صمیمت رو به خوبی متوجه شدیم  هرچند تا صبح معلوم نبود پشتی زیر سرت و پتو روت بمونه یا نه..منکه اصلا شراکت حالیم نبود بیچاره دختر خاله ها چی کشیدن زیر کولر ...


باید زودتر مینوشتم خاطرات سفرمون رو  یادم رفته حیف لحظه های خوبی که گذشت.



  • عارفه بانو