منزل لیلی

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

(بسم الله)


به یه منطق مسخره ای رسیدم که پیش خودم میگم...

وقتی اونیکه دوستش داری  و قبلاها  تا یه سرفه می کردی. می رسوندت دکتر و نگرانت میشد   حالا وقتی از سرفه تمام تنت میلرزه و  تب ولرز ول کنت نیست مثل روزای اول شال و کلاه نمیکنه و بیاد سراغت و پشت گوشی میگه: برو دکتر......

همون بهتر که مریضی تو تنت بمونه وقتی انگار دیگه برای هیچ کس مهم نیستی ...

.....

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۸
  • عارفه بانو

بسم الله 

تا بحال قسمتم نشده بود....به بهونه ی تالار دیدن گذرمون به نجف آباد افتاده بود به دلمون افتاد یه سر هم به مزار شهید حججی بزنیم....

بعد از طی کردن یم بلوار طولانی و سرسبز  به گلستان شهدای نجف آباد رسیدیم ...

ورودیه مزار شهید حججی مزین به  عکس شهدای مدافع حرم بود 

وارد خیمه ی نسبتا بزرگی شدیم که برای زائر های شهید حججی اماده کرده بودن ...

انتهای خیمه مزار این شهید بود...ارامش خیلی خوبی اونجا بود .توی دلم غوغا شده بود همینجور دردل می کردم ....

انگار واقعا وجود خوده شهید رو هم میشد حس کرد ....

ان شا الله که شهید حججی برامون دعا کنه و همه ی کارهامون روی روال بیوفته و بی هیچ  دردسری پیش بریم ..

عکس نوشت:این عکس مزار  شهید حججی قسمت بانوان است ....

  • ۴ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۵۱
  • عارفه بانو

بسم الله

چند صفحه از کتاب خداحافظ سالار گذشته بود... خاطرات از رفتن خانم چراغ نوروزی به سوریه شروع شده و برایم خیلی جالب بود با تعجب از همسرم پرسیدم؛:مگه اینایی که میرن سوریه میتونن زن و بچه هاشونو ببرن ؟؟!!

او لبخندی زد و گفت:ّ نه  ...مگه جنگ جای زن هاست!!!

-:خب بیا خودت بخون خانم شهید همدانی رفته اونم با دوتا دختراش تازه ببین چه نفس گیرهم بوده ممکن بوده دست تکفیری ها بیفتن....

او با خنده گفت:عزیزم اینا سردارنا .....

به شوخی گفتم؛ یعنی من نیام !؟؟؟؟!!!!!

شانه بالا انداخت و نوچ آبداری ادا کرد ..

با لج گفتم؛اصلا حالا انگار خودشو میبرن چه اعتماد به نفسی داری ها....

مغرورانه شانه عقب داد و.گفت: حالا بعدا مشخص میشه...

گفتگویمان را با لبخند تمام کردم وبه خواندن ادامه دادم ....

>>>>>

 کتاب را نصفه نیمه رها کردم ...درایام فاطمیه خریده بودمش..اما دل این را نداشتم روزهایه بی حسین را برای پروانه بخوانم...

شاید برای خیلی ها داستان جالبی باشد ولی برای من نبود 

کتاب را دقیقا همانجایی رها کردم که حسین کنار پروانه بود و تازه ازدواج کرده بودند...

گذاشتم تا حسین کنار پروانه بماند ....

دلم.نمیخواستم پروانه را  وقتی بخوانم که خبر شهادت همسرش را شنیده بود  یا روزهایی که باید هی صبر میکرد هی صبر میکرد و.چشم به در میدوخت تا چشمش به دیدن حسین روشن شود....

اگرچه درواقعیت پروانه بی حسین شده. ولی تاجایی که دستم بود کتاب را ناتمام گذاشتم. تا لااقل توی دنیای من.  حسین پروانه را تنها نگذارد..


شما دوست داشتید بخوانیدش کتاب خوبیست....

  • ۳ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۰۶:۵۱
  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم 


امام زین العابدین علیه السلام می فرمایند :

حق همسر این است که بدانی خدای اورا مایه ی آرامش و انس تو قرارداده و بدانی که این خود نعمتی است از جانب خداوند به تو پس اورا گرامی بداری و با او مهربان باشی....


توضیح نوشت: کتابی می خونم درمورد عوامل آرامش بخش و نشاط آفرین در خانواده این حدیث خیلی نظرمو جلب کرد اونهم فقط بخاطراینکه در ازدواج هایی که اخیرا دور و اطرافم پیش و اومده و حتی ازدواج خودم کمتر به این مسئله میشه رسیدآرامش....

من فکر می کنم یکی از دلایل کمرنگ شدن این هدف ازدواج توقعات بالایه بالای همه ی ما از هم دیگه است...

مرد اززن    زن از مرد   خانواده ها ازهم.  و خلاصه  که   داریم به طرز وحشتناکی آرامش خودمون و  هدف اصلیمون از ازدواج رو فدای  توقعات بالا می کنیم و نمی فهمیم تا وقتی که دیگه به اخرکار می رسیم   بعنی یا به فکر طلاق . یا زندگی میکنیم با عقده های روزهای اول....

راستی گذشت هم خیلی کم شده  قبول دارین؟؟؟خصوصا خانم ها ....

  • ۶ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۰
  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم ...

باتوجه به یک سری حواشی ای که به سبب ناپختگی خودمون و نا یزرگواری بزرگترا ایجاد شد 

آقای همسر تصمیم گرفت رفت و آمد من رو به خونه خودشون به حدااقل برسونه یعنی هفته ای یکبار ....

بعد از عید این اولین هفته ی اجرا شدن این خواستشه،...

من دو جور فکر سراغم میاد اینکه چرا وقتی مشکلی نیشه جناب همسر کم دیدن منو تجویز میکنه چرا منو کنار میارن...

و دیگری انکه میخواد آسیب کمتری ازلحاظ روحی بهم برسه چون خانوادشو میشناسه...

....نمبدونم به کدوم یکی از اینا توجه کنم

پ.نوشت؛دستور از خانواده همسر رسیده باید قبل ماه رمضان عروسی کنی پس شاید امیدی باشه که اگر تصمیمشان به صلاح دید خدا باشه و خدا بخواد این اتفاق بیوفته ولی من بیشتر از اینکه ذوق داشته باشم میترسم از مادره همسرم خیلی میترسم.....



  • ۲ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۳
  • عارفه بانو

قسم 

به تمام شعرهای نسروده ام 

نثارتویی که 

نیستی،،نیامده ای 

درتمام بندبند وجودم...

لانه کرده ای...

پ.نوشت: حس خوبی داشت این عکس نوشته :)

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۳۴
  • عارفه بانو

بسم الله 

راست میگفت ؛باید یکجوری رفتار کنی که همه چیز انگار از اول شروع شده 

یکجوری وانمود کنی که هیچ اتفاقی نیفتاده  وهمه چیز روبراه است 

خودم هم انگار دوباره برگشتم همانجایی که  دوران خوشی بود 

دورانی که دنیایم توی دنیای کتاب ها خلاصه میشد  و  عاشق درست کردن دست سازه های خودم بودم ....

موسیقی را دوست داشتم و رویا پردازی می کردم 

حالا دوباره می خواهم از همین نقطه شروع کنم به علاوه پرورش دادن عشقی که مرا اماده ی پذیرش مسئولیت های جدید می کند .همسر خوب بودن ومادر شدن....

  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۴۳
  • عارفه بانو

بسم الله...


 راستشو بخوام بگم تصوره من دقیقا و دقیقا از زندگی مشترک این چیزی که الان دارم نبود ...

خیلی رمانتیک تر  و لطیف تر بود ...

لحظات عاشقانه زیاد داشت 

صحبتای قشنگ 

 رفتارهای خوب ...

ولی نمیدونم دقیقا چطور شد که همه چی یک هو عوض شد انگار اصلا یه طوفانی اومد زد در و دیوار قصر رویاهامو آورد پایین...

جای لحظات عاشقانمون رو لحظاتی گرفت که با استرس حساب و.کتاب حقوق  همسر رو می کردیم تا بلکه با کمک پول واممون بتونیم قرض هایی که برای خرید عقد کرده بودند ادا بکنیم....

صحبتای قشنگمون تبدیل شدن به بحث ها و جنجال هایی که یک طرفش من بودم در دفاع از حقوق خانوادک 

اون بود و دفاع از خانوادش 

یعنی بجای اینکه پشت هم باشیم دقیقا و دقیقا روبروی هم مینشستیم و یک مناظره ی خیلی سخت میکردیم که درنتیجه با گریه های من و عصبانیت او تمام میشد...

رفتار های خوب هم تبدیل شدند به سلام های سرد و دهن کجی های خانواده او و سرکوفت های خانواده من....

درکل این چندماهی که گذشت جز ساعت 12هرشبی که من توی خونه ی ایندمون مینشستم و به همسرم زل میزدم درحالیکه خواب بود چیزی جز یک اعصاب خوردی بزرگ نبود ....


تمام 99درصد این اعصاب خوردی مربوط میشه به خانواده ها و توقعاتشون...

چرا یکاری میکنید ادم رو پشیمون می کنید؟!

چرا نمیذارید خودمون اونطور که میخوایم زندگی کنیم:!

چرا تصمیم گرفتن ما برای زندگیمون رو سبک.سری میبینید؟!

چرا انقدر دلتون میخواد سرتون تو زندگی.ما باشه؟!ّّ

چرا 

چرا...


  • ۳ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۵۴
  • عارفه بانو

بسم الله...


دقیقا شبیه این فیلمایی که وسط شلوغ پلوغیای فیلم یهو تصویر اهسته میشه و شخصیت فیلم با خودش حرف میزنه ....

منم یهو وسط شلوغ پلوغیای زندگی با خودم شروع کردم حرف زدن...


که ای دوست عزیز بگذر.خیلی چیزها رو باید ندید. نشنید نگفت.....واگذارش کن به خدا...


و اینجا دقیقا همون نقطه ای بود که به ارامش رسیدم ....


پ.نوشت:خدایا منو به ارزوم که یک شروع ساده است برسون الهی آمین.

پ.نوشت: بالاخره این زندگی مشترک یه سری جذابیتا داره که میشه به تغییر فرد مقابل اشاره کرد...بعد از چندماه تونستم همسربزگوار رو باخودم همراه کنم و بریم سینما...البته به شرطها و شروطها :دی..

فیلم به وقت شام ...یه جمله بیشتر درموردش نمیتونم بگم جز اینکه طعم تلخه تلخه تلخه برشی از یک حقیقت....

  • ۵ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۲۸
  • عارفه بانو

بسم الله


یکی از تعجب آورترین لحظات دورهمی های عید اینه که 

وقتی یه زوج جوان مثلا من و همسر برای نی نی کوچولوهای فامیل ذوق میکنیم و بغلشون می کنیم و باهاشون بازی می کنیم 


کنایه زنان میگند:وای اینا دوتاشون عاشق بچه اند خدابخیر کنه!!!!

و بعد با تاسف رو به مادر بنده که: باید زود فکر سیسمونی باشی!!


و مادرمنم با چنان اضطرابی سرشو.تکون میده که ....


این رفتار خیلی بده 

اره ما دلمون میخواد زود بچه دار شیم 

ده تا بچه بیاریم

من میخوام بدونم 

جای کیو تنگ میکنیم 

روزیشو کی میده 

و بقیه ترسشون ازچیه 

وقتی نه ماه توراهه و تو وجوده مادرش

دوسالم تو اغوشش

هرجور حساب میکنم میبینم 

هیچ ربطی بهشون 

و بازهم.تا عشق مارو به بچه ها میبینن 

پوزخند میزنن....


  • ۴ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۳۵
  • عارفه بانو