منزل لیلی

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم الله...


یک مقداری انگار سنگین است 

حس می کنم همه چیز خیلی زود گذشت 

تا شدم خانمه یک زندگی.....

چندروزیست دلم بی دلیل برای روزهایی که خانه ی پدر مهمان بودم تنگ شده...


احساس میکنم مجرد بودم کمتر احساس تنهایی می کردم...

خانمه یک زندگی شدن تنهایی  زیاد دارد...


  • ۳ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۳۳
  • عارفه بانو

بسم الله...


پشت گوشی با یه صدای لرزون گفت ؛ امروز چند دفعه بلند صدات کردم ولی یادم افتاد نیستی دلم لرزید...


دل من هم با دل مادرم لرزید...


در کل قراره ادم هرجا هست دلتنگ باشه ...

کلا قراره دله ادم تنگ باشه 

اخرشم سرشو میذاره و با یه دله تنگ میره اون دنیا...


خدایا بحق این ماه 

عاقبتمون رو ختم بخیرکن

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۰۲
  • عارفه بانو

بسم الله 


و اما اولین چالش در اولین روز زندگی ....


وقتی امین سرکاراست


چه کسی درهای مربا. ترشی.  زیتون و غیره را باز کند!!!!


  • ۵ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۴:۵۱
  • عارفه بانو

بسم الله 

خیلی وحشتناک اتفاق افتاد ...

یعنی برای من وحشتناک بود...

از یک ساعتی به بعد زمین و زمان دور سرم می چرخید ..

روی زمین که راه می رفتم.انگار که بند بازی می کردم 

یک قدم هم نمی توانستم درست راه بروم   گاهی به در میخوردم و گاهی به دیوار....

امین باورش نمیشد تا این حد سرگیجه داشته باشم....

...

هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد ..

...

دکتر عمومی فقط یک سروم برای حال ناخوشم نوشت ولی باز سرم گیج می رفت...

عروسک های توی سقف اتاق ترریقات که برای بچه ها زده بودند دور سرم می چرخید ..

پرستار انگار توی هوا پرواز می کرد...

دلم برای خودم سوخت  

....

خوب نشدم 

از اتاق تزریقات که بیرون امدم  روی پای خودم بند نبودم به زور خودم را به امین رساندم ...

باز سرم گیج میرفت 

حالا انگار بدترهم شده بودم 

گوش هایم نمی شنید 

نه میتوانستم حرف بزنم...

تا بحال انقدرر احساس نکرده بود مرگ می تواند نزدیک باشد...

درخانه مادرم  

بامن حرف می زد 

امین حرف می زد 

اما انگار نمی شنیدم چه می گویند ...

فقط نگاهشان می کردم 

مادرم سرم را توی دستانش گرفت بعد با نگرانی کنارم نشست ..

نفهمیدم چشد ولی انگار تنم زیادی سنگین بود ..

یک آن

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۲۰
  • عارفه بانو

رها شدم

ارام شدم 

امین توی صورتم میزد دستم را تکان میداد 

تنها چیزی که دیدم چهره ی نگران امین بود...

1. 2.  3. 5.  6.  7.  8 9 10 

با صدای مادرم انگار برگشتم..

انگار دوباره بدنم گرم شد 

گوش هایم شنید 

دستانم قوت گرفت و توانستم روی ان ها تکیه کنم...

امین و.مادر نفس عمیقی کشیدن ....

امین با خوشحالی گفت :بدنش گرم شد .....


پیش خودم گفتم یعنی داشتم می مردم؟!!!!!!!!!!!


پ.نوشت:گاهی دردهای جسمی ناشی از دردهای روحیست 

تورا بجان عزیزتان همدیگر را اذیت نکنید...


 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۱۸
  • عارفه بانو

بسم الله

یکم : قرار بود همه چیز خداپسندانه پیش بره...به خاطر نزدیکی به ایام محرم توی محضر عقد کنیم و بعد از ماه صفر جشن عقد بگیریم ...

اما

خاله هاش گفته بودن : ما میخوایم پشت سرت کارناوال راه بندازیم  نمیشه اینطوری

در نهایت

ما مجبور به برگزاری جشن عقد  شدیم ...

در اوج دست تنگی های پدرم

دوم: قرار نبود رسم و رسومات نشانه های راهمون بشن به همین خاطر ما از شامی که گاهی اوقات خانواده دختر به پسر میدن صرف نظر کردیم .....

اما

بعد از چندماه مادرش علت دعوت نکردن های فامیلش رو بدقولی مادرم دونست  و همه چی رو گردن مادرم انداختند ....

در نهایت

انقدر پشت سر مادرم بد گفتند که همسرم رقبتی به دیدن خانواده من نداره

سوم : مراسم خواستگاری بود    مادرهمسر و خاله اش گفتند این پسر سنت شکنه   گفتند ما رسم و رسومات برامون مهم نیست

امین گفت : من از رسم جهاز بینی خوشم نمیاد 

اما

الان دم دمای عروسی این ندا به گوش میرسه که میخوایم جهاز عروس رو ببینیم ...

درنهایت

من مخالفم  من از  رسم و رسومات بدم میاد   من سرحرفم میمونم

امانمیدونم بعداز این چه سرنوشتی در انتظارمه ......


++ عیدتون مبارک

 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۱۲
  • عارفه بانو

بسم الله 

 

به یک نتیجه ی خیلی جالب رسیدم 

اینکه 

آقایون هرچی از خانواده دورترمیشن خیلی مهربون تر میشن ..


مثلا پدرم وقتی برای حج واجب راهی مکه شد و به مدت 33روز نبود    هروقت زنگ میزد خیلی ابراز احساس میکرد 


مادرم میگفت هیچ وقت انقدر بهم نگفته بود دوستت دارم که اینجا میگه 


هنوزم که هنوزه. مادرم میگه یادش بخیر بابات مکه بود چقدر ابراز احساسات میکرد...


یا مثلا چندنمونه دیگه از فامیل 

طرف با تمام اخلاق گندی که با خانمش داشت  بعد از رفتن به سفر یک کشور دیگه هروقت زنگ میزد میگفت: مرضیه دلم برات تنگ شده....


خودمم که جدیدا نمونه ی نزدیکشو دارم ..:|


چرا واقعا؟؟ 

خب شما که انقدر دلتون تنگ زن و زندگی میشه  چرا درطول مواقع عادی انقدر عاشقانه برخورد نمیکنید :|

  • ۴ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۰۵
  • عارفه بانو

بسم الله النور...


اینروزها یعنی از همین جمعه اید که گذشت و امین راهی شهر دیگه ای شد  

به شدت و به طور وحشتناکی روزهارو میشمرم تا زودتر برگرده...


کارمم فقط شده یکجا نشستن و فکر کردن به روزهای اینده ...

فکر کردن به مراسم عروسی

تجسم خودم توی لباس عروس 

نگاه ادم های خانواده داماد..

و پیش بینی حرف هایی که قراره بعدا بعد از عروسی از دله این مراسم بیرون بکشن....


البته یه راه خوب برای فلج کردن افکار پیدا کردم اونم کتاب صوتیه...

انقدر که آدم میره تو حال و هوای داستان حد و اندازه نداره.....


خدابخواد ان شا الله قراره قبل از ماه رمضان به دوران عقد پایان بدیم.  خداکمک کنه و هیچ مشکلی پیش نیاد ان شا الله


  • ۳ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۱۹
  • عارفه بانو