منزل لیلی

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

سال پیش همین موقع ها بود که دست در دست همسرم رهسپار سفری بی مثال شدیم

سال پیش همین موقع ها عمود به عمود دست به دست هم به سمت حرم حضرت یار می رفتیم...

یادم می اید پارسال به او گقتم :ان شا الله سال دیگه توراهی داشته باشیم...

اما...

دلم شکسته ...

من تنها موندم و او رفت به سفر عشق 

حاجتمان هم رفت به اسمان ...

دلم شکسته ...

امسال یکدست لباس علی اصغر داشتم و اما ... 

دلم شکسته ...

متوسل به حضرت ربابم 

دلم شکسته خدایا بحق علی اصغر .....

  • عارفه بانو
بسم الله الرحمن الرحیم


دلتنگی و امان از دل تنگی 

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم 


وقتی بغض راه گلویم را گرفت    با خوشحالی گفته بود با رفتنم موافقت شد  اربعینی شدم ...

اشک دوباره صورتم را تر کرد     وقتی دید گفت :میخواهی نروم؟؟؟؟؟

وقتی حرف از نرفتن زدی    وقتی که بی تاب شدم    در ذهنم بلوا شد ....

غباری در هوا بلندشد   و زنی بلندقامت گفت: مگر صدای هل من ناصرش را نمیشنوی....

خجالت زده ی چادر خاکی اش شدم    آب شدم   ذوب شدم ......

سکوتم را که دیدی خندیدی   گفتی : مثل همون شهید که گفت خانم دلمو میلرزونی اما ایمانمو نه....

گفتم : نگفتم که نرو برو امسال اگر بروی جزیی از همون ویژه ها میشی ..اشکامو توجه نکن دلتنگم اما مانع نیستم......

غبار توی ذهنم خوابید  بلوا ها ساکت شد   بانوی بلندقامت نبود ..

خودم بودم و آینه ای پیش رو   .دراینه من بودم اما انگار در دل تاریخ ..... اما انگار هزار و چهارصدسال پیش ....درست مثل یک فیلم سینمایی ...

دراینه کوفه را دیدم ..عده ای زن که دست شوهرانشان را گرفتند و نگذاشتند حامی حسین علیه السلام باشند اما عده ای دیگر را دیدم  همردیف همسر زهیر بن قین  یاهمان تازه داماد و عروسه شهید کربلا......عده ی دیگری پشت سرشان بودند به فاصله ی 1400سال همان زنهایی که از دل شان گذشتند و شدند همسران شهید ...گفتم اگر صدای هل من ناصرش را لبیک بگوییم شاید ماهم جزیی از این عظمت باشیم ..

راضی شدم          گفتم :دل تنگ توام  دوری ات سخته تنهایی برام عذاب اوره اما فدای سر امام حسین علیه السلام ... 


پ.نوشت....برای همه ی خانم هایی که موندن و همسرانشون به پیاده روی اربعین رفتند 

اجرتون با سیدالشهدا.....

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم....


عصر جمعه بود ..

گلستان شهدا کمی شلوغ بود و ماهم روی یکی از نیمکت های.نزدیک شهدای مدافع حرم نشسته بودیم...

دست راستش رو بالا اورد و جوری که من ببینم گفت: میخواستم این انگشتر رو بدم به مامانم که به شما بده تا من میام یه نشونی باشه خب خداروشکر که رفتیم و انگشتر نامزدی گرفتیم خیالم راحت شد...

نیم نگاهی به انگشتر عقیق پرتقالیش کردم و لبخند زدم قشنگ بود روش ایه ی و من یتق الله یجعل له مخرجا بود......

الان میفهمم که چقدرر این ایه توی زندگیمون معنی پیدا کرد.....

نزدیکی های غروب بود ...

کمی من من کرد و گفت؛ راستش میخواستم یه موضوعی رو بهتون بگم که البته یه سواله....

پرسشگرانه پرسیدم : بفرمایید..

نیشخندی زد و گفت :میخواستم بپرسم  که....

انگار براش سخت  بنظر میرسید......

:بپرسم اگه من بخوام برم سوریه شما مانع من میشید؟؟اصلا میخوام بدونم اگه لازم باشه مثل سوریه من برای جنگ و دفاع جایی برم راضی هستین.....

جا خوردم ....توقع چنین سوالی رو نداشتم....

نگاهی به قطعه مدافعان حرم کردم...

دراون لحظه جواب دادن خیلی سخت بود..

خندم گرفت..

دوباره گفت؛ میخواین روش فکر کنید....

صدای اذان فضای گلستان رو پرکرد...

نفس عمیقی کشیدم وگفتم :بله ..بعدازنماز بیاین همینجا قطعه مدافعان حرم....

و بلندشدم و سریع به وضوخونه رفتم ..

باخودم کلنجار رفتم ...

نمیخواستم از سر احساسم حرفی زده باشم که وعده ی دروغ باشه ...

اگه من مرد این راه نباشم باید همین الان کناربکشم 

همین الان که خبری نشده راه رو برای یه دختری که ایمانش از من قوی تره بازکنم.....

به تردید افتادم ...

یعنی من ! میتونم ؟میتونم سختی های این راه رو تحمل کنم....

داشت اشکم در می اومد...

نماز مغرب و عشا رو فردی خوندم ...حاج اقای مسجد نیومده بود ..

بعد ازنمازبه سجده رفتم و از خدا کمک خواستم...

خدایا خودت کمک کن خدایا این دوراهی خیلی مهمه ...

توی ذهنم مرور خاطرات شروع شد حرف خاله ی کوچیکم که همسرش جانباز شده تو گوشم پیچید:خاله جون اگه این جوونای خوب فدایی و شهید این راه نشن  اگه جلوشونو بگیری یهو میبینی بر اثر تصادف میمیره ها چه بهتر که شهید بشن....

اشک از چشمام جاری شد....

به خودم گفتم : دیوانه عمر دست خداست..نگران چی هستی؟؟؟

و یاد دعای خودم توی دارالهدایه افتادم که گفتم کسی رو میخوام که فدایی راه شما باشه...

سرسجده بلند کردم صورتم رو واز اشک چشمم پاک کردم و یه یاعلی گفتم و خودم رو سریع به قطعه ی مدافعان حرم رسوندم...

امین هنوز نیومده بود...

خیره به عکس شهدای مدافع حرم شدم.....

اهی کشیدم و توی فکر رفتم...

-:قبول باشه....

صدای امین منو از فکر بیرون اورد...

لبخند زدم و گفتم قبول حق...

داشت دکمنه استینشو میبست. ..با لبخند گفت:خب فکر کردین؟؟

سرمو انداختم پایین و گفتم :بله ....

مشتاقانع منتظر شنیدن حرفام بود..

گفتم: من مانع شما نمیشم و مشکلی ندارم...

چشماش برق زد لبخند. رضایتی زدو نفس عمیقی کشید و گفت؛ خداروشکر ...فقط لطفا مادرم از این روحیه ی شما باخبر نشه....

سرم رو تکون دادم و راهی زیارت شهدا شدیم....



یاعلی گفتیم و عشق و زندگی اغاز شد....

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم...


بابا استکان را محکم کوبید توی سینی و بلند گفت :بسه !!!!چقدر عجله.......

قند توی دهنم ماسید....

لیوان چاییم رو توی سینی گذاشتم و اروم به سمت اتاقم رفتم ...

خیلی ناراحت بودم توی تاریکی اتاق روی تختم دراز کشیدم و به اتفاقات این چند روز فکر کردم...

روزی که امین و خانوادش به طور خیلی رسمی اومدن خواستگاری من ...

باهم دیگه صحبت کردیم ..

یادمه از اینکه صندلی چوبی ساده رو برای نشستن انتخاب کرد چقدر خوشم اومد....من سوالات زیادی داشتم ...یک ساعتی که گذشت به شوخی گفت؛سوالات شما از سوالای ورودی سپاه سخت تر و زیادتره...ومن ریز خندیدم ...

ازیه جایی به بعد دفترم رو بستم و چند دقیقه ای برام خاطره تعریف کرده بود و خندیده بودیم...

از اتاق که بیرون اومدیم...

عمو حاج اقا ازامین پرسید خب نظرشما مثبته ؟؟؟؟؟

یادم نمیره امین قرمزه قرمز شد سرش رو انداخت پایین و گفت:بله...

و من هم ...و من هم با چشم بله را دادم...

اما پدرم گفت:باید صبر کنیم حداقل شش ماه...

و امین گفت؛هرچی شما صلاح بدونید....


اما خدا اینطور خواست که ما فردای همون روز رفتیم برای خرید حلقه نامزدی ...

و خانواده امین پیشنهاد دادند تا الان که فرصت هست و امین هم مرخصی داره ازمایش خون رو هم انجام بدیم که بابا برزخ شد وقتی بهش گفتیم..

توی خیالات خودم بودم یه اه از سردل کشیدم و چهره امین رو مرور کردم...حجب و حیاش ...اینکه سر تقاطع چشمش به من نیوفته از پشت سرم به خیابون نگاه کرد(من به اصرار مادرشون جلو نشستم)

...

اینکه چقدر این پسر وجودش سراسر ارامش بود.....


توی همین خیالات بودم که دست بابا روی سرم احساس کردم..

بابا دستی روی موهایم کشید و گفت :ضعیف نباش!!!ادم که انقدر زود از خواسته هاش دست نمیکشه.....فردا برین دنبال کارهای ازمایشتون....

نمیدونستم از خوشحالی چکار کنم از اتاق دویدم بیرون و برای بابا و خودم چای ریختم و شروع کردم به صحبت کردن.....

فردا صبح زود از خواب بلند شدم به شوق دیدن امین....

مادرم بخاطر برادر کوچیکم نتونست بیاد اما مادره امین مارو همراهی کرد.....

سرکوچه که رسیدند زنگ زدن و من ماامانم رو بوس کردم و تا پایین پله ها پرواز کردم...

دلم میخواست ببینم قیافه ی صبح امین چطوره...

اخه ادم هارو گاهی وقتها میشه از قیافه ی صبحشون شناخت بعضی ها واقعا داغونن و اشفته ان...

اما با دیدنش گل از گلم شکفت انگار نور از صورتش می بارید ...نفهمیدم چطور به مادرش سلام کردم دلم.میخواست هرچه زودتربریم ازمایش خون بدیم....

بین راه حرفی نزدیم اما از در ازمایشگاه که وارد شدیم امین شروع کرد به خاطره گفتن و تعریف کردن .

همه جور ادمی توی ازمایشگاه بود 

اما فقط من چادری بودم ...

ازاین جا به بعد من بودم و امین ...

مدارک رو از من گرفت ورفت...

من هم اروم نشستم روی صندلی و منتظرش بودم از دور داشتم معاشرتش رو میدیدم ...خوب نبود عالی بود...

بعد از انجام ازمایش ها باید دوباره فردا برای کلاس دوم می امدیم...

ازمایش هامون خداروشکر مشکلی نداشت و ما کم کم داشتیم اماده میشدیم برای زیبا ترین لحظه های عمرمون.....


یک جلسه هم ما به خونشون رفتیم و محله و خونه و در و دیوارشو دیدیم...

بعد از شبی که از خونشون اومدیم احساس دلتنگی کردم چون دیگه نمیدیدمش تا دوباره دوهفته ز مرخصی بگیره و بیاد....

دلم گرفته بود برای شهره پیام دادم و یکجورایی حسم رو بهش گفتم که به پیشنهاد شهره قرار شد قبل از رفتن امین یک گلستان شهدا هم بریم...بال دراورده بودم...

گلستان شهدا  همه ی جایی.بود که من از اصفهان بلد بودم بنظرم بهترین جا بود ...

حالا که با امین قسمتم شده بود احساس میکردم خوشبخت ترینم

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم....


همین که  گفتم نه نه نه شما بدرد هم نمیخورین.....

بغض توی گلوم جمع شد ....

تنها چیزی که تونستم به مامانم بگم این بود:مامان تورو به حضرت زهرا قسمت میدم خواهش میکنم توروخدا خیلی به دلم نشست ..

تورو بجون حضرت زهرا بخاطر حضرت زهرا...


مامانم سرشو انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت...

اشک ازچشمام جاری شد...چادرمو توی دلم مچاله کرده بودم و مظلومانه روی مبل نشسته بودم..

چند دقیقه نبود که رفته بودن...

داداش شهره بالاخره اومد....

بالاخره دیدمش...

ازهمون لحظه ی اول مهرش بدلم نشست ...

صحبت کردنش ...

حرفاش ...

ظاهرش...

بنده خدا خسته ی راه بود ...

چهره افتاب سوخته اش حکایت از یه دوران اموزشی سخت داشت...

به گفته ی خودش بخاطر سختی این دوران وزن زیادی کم کرده بود...

اما من نه به چهره افتاب سوخته اش نگاه کردم نه به چیز دیگه ای...

اما مادرم میگفت یک کلام بهم نمیخورید ....

......

توی همون سکوت تلفن خونه به صدا دراومد ...مامانم گوشی رو برداشت و فقط شنیدم که میگفت:نه چه زحمتی حاج خانم .. ..

بله ..بله...دختر منم همینطور....باشه پس من باید با پدرشون صحبت کنم.....

تا این جمله رو شنیدم مثل فنرازجام پریدم و رفتم کنار مامانم....

مامانم زیاد خوشحال نبود ولی من یه بوس سفت روی گونه هاش کردم و گفتم :مامان دمت گرم...

مامانم نگاهم نکرد فقط زیر لب گفت:حیف که مادرم............

...

حالا به جاهای سختتری رسیده بودیم راضی کردن پدرم...

پدرم هنوز سرسختانه با خواستگار های من رفتار میکرد...

 یک هفته ای گذشت تا ارام ارام تونستیکم.پدرم رو راضی کنیم...

دست اخر مادرم متوسل به حاج اقا عموی بزرگم شد...

یادم نمیره  روز راهپیمایی عفاف و حجاب بود. من هم تنهایی راهم رو کشیده بودم و رفته بودم میدان امام....

وسط،مراسم بود که مامانم بهم زنگ زد و گفت:عارفه زهرا...اقاامین اخر هفته میان اصفهان ...باعمو صحبت کردم امشب بیاد باباتو راضی کنه که توی محل کارش ببینتش ..توهم زود بیا خونه...

....

ازشوقم سریع سوار اتوبوس شدم تا برگردم خونه ....

توی راه پشت سرهم دعای عظم بلا خوندم ...به قسمت یا محمد و یاعلی که میرسیدم ملتمسانه صداشون میکردم...

اخه شنیده بودم دعای عظم بلا بسیار راه گشاست خودم هم توی بن بست ها به خوبی گشایش رو بااین دعا دیده بودم....

انقدر که همون شب بابا راضی شد که امین بره پیش بابا و باهم صحبت کنند....


........

درتمام طول این دوران دفتریادداشتم پرازدرددل با اهل بیت و خدا شده بود .سعی میکردم کمتر گناه کنم تا کارمون زود پیش بره اخه هدیه ی امام رضا بود نباید دست کم میگرفتمش....

......

روز دیدار امین و بابا  دل توی دلم نبود....

میخواستم زودتر نتیجه رو بفهمم.....

نزدیکی های ظهر...بالاخره بابا خودش زنگ زد به مامانم ...

مامانم لبخند میزد و دستشو به علامت مثبت تکون میداد و با هیجان به صحبت های بابا گوش میداد و میخندید ..

خنده های مادرم حکایت از یک دیدار خوب داشت...

دیگه دل توی دلم نبود مشتاقانه میخواستم دوباره ببینمش و باهم حرف بزنیم و تصمیم بگیریم...

مادرم به محض قطع صحبتش با پدرم گفت:خب خداروشکر ..بابا میگه پسر خیلی خوبیه ...کلا بابا میگه بیشتر بچه ها سپاهی بچه های خوبی اند...میگه تا وارد دفتر بابا شده ...بابا بهش گفته:اخه شما که میخوای شهید بشی براچی میخوای زن بگیری...

اونم جواب داده:اول میخوایم دینمونو کامل کنیم و بعد با یه دین کامل شهید بشیم..خلاصه که بیشتر به بگو و بخند گذرونده بود...


حالا دیگر مطمئن بودم حاجتم را گرفتم 

دلم میگفت...

...مقصدم را پیدا کرده بودم..

اما این تازه اول راه پرپیچ و خم این هدیه امام رضایی بود


شکرخدا.....

  • عارفه بانو

...✒

#اگر_از_عشق_نمیدانید_نخوانید 🍃

نِشَستِه بود پایِ میز زهوار دَر رفتِه ، کنجِ اتاقِ شش مِتری اش .

عکس تاخورده و چرک مور امامِ راحل بالای میز ،

از رویِ دیوارِ گچی بِه رسوُل لبخند میزد ...

رادیوُی جیبی اش را تا تُک بینی اش بالا می آورد و بعد از مختصر نِگاهی ، دوبارِه روی زانو میگذاشت. دونیمه ی آنتنِ رادیو با چسب برزنتی روی هم سوار شده بود !!

رسوُل سر انگشت سبابه اش را به ابروی شکسته اش کشید ...

قد بُلندش روی صندلیِ خشک و چوبی تاخوُرده بود

تا تسلطش را نسبت به کاری کِه از سَحر مشغولش بود ، بیشتَر کند!

روی میز نشَستم و کاسِه ی سُفالی را که دوُ خرمالوی تازِه در آن بود روی پا جابه جا کردم .

آنکِه بزرگ تر بوُد برایِ رسول کِنار گذاشتِه بودم!

سَهم خُودم را بَرداشتم و درحالیکِه پاهایم را تاب میدادم ، انگشت شصتم را درست روی خط میانی اش فشار دادم تا نصف شود...

نگاه رسوُل از پاهایم بالا آمد و روی دستهایم کِشیده شُد؛نصفه ی خرمالو را کِه با ولع در دهانم گُذاشتم ؛ لبهایش کش آمدند.

سرم را بِه چپ و راست جُنباندم و به سختی گُفتم :

اونطوُر نخند! نازدوُنت هول شده ...

و دست چپَم را کشیدم روی شکم برآمده ام که پیراهن گلدار ، سفیدیاسی اش کرده بود . نِقَم می آمد تا سرزبان و قورتش میدادم!

آخر سر خم شُدم و رادیو را از دستَش کِشیدم.

مِشکی چشمانش از بالای عینک روی ابروهایم که به طور ناشیانه ای

درهم بود ، ثابت ماند .

چین دامنم را روی زانوهایم صاف کرد و گفت :

بهونه گیر شدی خانوم...

لحن آرامش طوری بود که بعید میدانستم ، خوُدش هم چیزی شنیده باشد!

لبهایم را جمع کردم و گفتم : از صُب یک بند نشستی سر این اوراقی!

طفلک کارش از چسب گذشته!

- این سفر باید پی ام باشه! ... واجبه ... !

+ واجِب تراز دلِ تنگِ من؟! تصدقت ، از صبح یه ریز زل زدم بِت!

روا نیس اینطور ... 

- حرف از روا نزن دم آخری ... 

نگاه نافذش همیشه راهِ هر بهانه ای را می بَست ...

چشمهایش خسته تر از آن بود که بخواهد بیشتَر خواهش کند!

دلتنگی نگاهش را بلد بودم ... رسوُل را هربار دلش برمیگرداند!...

اما مَن میدانستم امروز و فردا کردنش فرقی به حالِ اخر ماجرا ندارد!

.

.

.

.

.

چادرم را دوُر کمر جمع کردم و کِنار مزار دوزانو نَشستم ...

رادیو را در حالت پخش گذاشتم ،

صِدای ضبط شده ی رسوُل مثل هربار دیگر ؛ آرام بود!

- دخترِ بابا ...سلام!

بابایی الان که داری صدامو میشنوی ؛ سه ساله که تو رو امانت

به مامان و مامانی رو به خدا سپردم! ...

نور چشمم ! ...

امیدوارم بابایی رو ببخشی که حتی نموند تا یبار ببینتت!

نمیدونی گذشتن از دیدن اولین گریه ات ،

اولین خندیدنت ...

اولین بار که چشمهاتو باز میکنی ... چقدر سخته!...

تو نامه ای که به دست مامانت میرسه نوشتم که این نوار رو نگه داره

برای تولد سه سالگیت ...

کوچولوی بابا ! نازدونه ی آقا هم مثل تو بود !...

من میرم ... که یک وقت شرمندگی برامون نمونه! ...

دلبرِ عسلیِ من ! نمیشه تو چند دقیقه کل قربون صدقه ای که یادگرفتم

برای چنین روزی ، خرج چشمهای قشنگت کنم! ... جونمو برای اول خدا

و بعد تو و مامانت میدم .... ! ... تولدت مبارک ! ....

بابایی دوست داره ! خیلی... بابایی رو ببخش ...

و شما خانوم .... یکبار هم قسمم رو نشنیدی ... اما ... بخدا میدونم

روا نبود ...! ... هیچی از این دنیا باخودم نمیبرم جز دوست داشتن تو رو .... تنها خواستِه ی آخرتِ رسوُل ! ... از رسوُلت بگذر .......

صدا قطع شد ... 

یادگارِ رسوُل را روی پایم نشاندم، صورتم را در ابریشم مشکیِ موهایش فرو بردم و بغض سر باز کرده را رها کردم ...

دستهایم را دور بدنِ نحیفش حلقه کردم و وجود ظریفش را به سینه چسباندم! چشمهایم را بستم و عطر تنش را با ولع نوشیدم...

عطرِ رسول! آغوشش ... دلتنگیِ سه ساله را هِق زدم!...

حلقه دستهایم را تنگ تر کردم و پشت گردنِ لطیفش را ارام بوسیدم...

آنطور روا نبود ... بار آخر حتی نتوانسته بودم خوب صدایش را بشنوم

اگر میدانستن هرکلمه اش را صدباره میشنیدم ...

شمعِ سه سالگی ، روی کیک کوچکی که صبح پخته بودم ، میسوخت ...

و تصویر رسول از پشتِ پیچش نیلی و سرخ آتش به نگاهم لبخند میزد....

یکبار دیگر دکمه ی پخش را زدم ...

- دخترِ بابا ... سلام ....


#میم_سادات_هاشمی

  • عارفه بانو
  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم

یا امام رضا ...

دختر خاله کوچیکه رو ببین ...

خب ..

اقا....

میشه منم....


دختر خاله کوچیکه که دوسال از من کوچیکتر بود نامزد کرده بود...

نامزدش و خانوادش هم اومده بودن...من و خواهرش ازش بزرگتر بودیم مجرد  اما اون زرنگتر ازما بود...


به شدت متوسل بودم ...

محال بود برم حرم و سر کج نکنم و خواستمو نگم....

خدامیدونه دیگه قلبم چقدر از همه جا بریده بود فقط توسلم به خودشون بود...

خسته شده بودم از اینکه گاهی ادم هارو مقصد میدیدم اما قسمتم نبود ..همراه من نبودند ..

شنیده بودم نماز امام زمان پای منبر توی مسجد گوهرشاد برای این موضوع جواب داده خلاصه هرجوری بود نمازو خوندم و دعاکردم ...


شب اخری که سید رضا نریمانی توی دارالهدایه روضه داشت 

روضه مادر بود روضه حضرت زهرا سلام الله. ...

هرکی اونجا بود محال بود وصل نشده باشه ....

همه ناله میزدند و برای مادره سادات کنار حرم امام رضا زار میزدن...

اخر مجلس سیدرضا شور معروفشو گرفت...

منم باید برم..........اره برم سرم بره.......

انقدر دارالهدایه شلوغ شده بود که خیلی ها روپا وایساده بودند...

همونجا بود که به خانم گفتم :من کسی رو میخوام که فدایی شما باشه...

با این شور مدافعان حرم دعاکردم که همسرم توی راه خودشون باشه و از حضرت زینب سلام الله هم خواستم.....


جلسه تموم شد ولی قصه من تازه شروع شد.....

فردای همون روز 


قرار شد با خاله و دخترش برم بازار...

درحالی که. داشتم سواره ماشین میشدم.

توی تلگرام پیام شهره رو دیدم که نوشته بود:سلام میشه شماره خونتونو بدی؟؟؟

منم به شوخی گفتم:بله که میدم امره خیره؟؟

نوشت :بله ....

یه ذوقی کردم که خودمم نمیدونم چرا....

یه کم صحبت کردیم که شهره عکس داداششو فرستاد...

تا عکسشو دیدم قلبم از جاش کنده شد....

بسیاااااار زیاد پسندیدم .....

خلاصه که انگار اونا سریع زنگ زدند خونه ما که مامانم زنگ زد و گفت: عارفه !خانم ..فلانی..کیه؟؟(ازبیان فامیل معذورم)

گفتم:دوستمه چطور مگه؟؟؟

-:گفت مامانش زنگ زده برا داداشش.....

-:گفتم عه نه بابا ....حالا چی گفت

-:داداش 23سالشه ..پاسداره...

با تعجب گفتم:مطمئنی ؟؟؟؟

-؛اره ...حالا قرار شده عکسشو برام بفرسته....

 خلاصه یجور خودمو وسط خیابون جمع کردم و استرس تمام وجودمو گرفت ...

نمیدونستم داداشش بعد دوسال پاسدار شده فکر میکردم هنوز سربازه...


مامانم هم مهرتایید و زد و گفت خوبه ...قرار میذارم زنونه بیان بعد که از مشهد اومدی...

منم عکس این بنده خدارو نشون همه دادم...

جالبه همه هم پسندیدن...


به امام رضا حسابییییییی سفارش کردم که اقا اگه قسمته خودت همه کارارو ردیف کن....

..

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم 


-:من دلم میخواد تحصیلمو ادامه بدم ...

-:بله حق شماست منم مانعی ندارم ولی توی یک.همایش به این نتیجه رسیدم خانمای خونه داری که دیپلمم گاهی ندارن توی تربیت فرزند موفق ترن...


دراون موقعیت و جبهه ای که من جلوی حاجی نخبه گرفته بودم این حرفش علی رقم درست بودنش بنظرم قابل پسند نبود..

به خودم تلنگر زدم که ووی توهم سخت میگیریا این مسائل که مسائل مهمی نیستند....خلاصه که همونجا تونستم باخودم کناربیام و یکسری صحبت هارو برای خودم حل و فصل کردم...


خیلی جالب بود حاجی یجور بامزه ای نشسته بود روصندلی ..البته یه نکته جالب بگم بخاطر بسپرید بعدا باهاش کاردارم ..

من دوتا صندلی برای خودم و خواستگارم میذاشتم توی اتاق 

یه صندلی ساده چوبی و یه صندلیه چرخ دار و بزرگ که برای میز تحریرم بود..یه تشک نرمم می انداختم روش تا راحت تر بشه روش نشست..و وارد اتاق که میشدیم بدون اینکه چیزی بگم اقا پسرا معمولا رو همون مینشستن...

حاجی نخبه یه دستشو تکیه داده بود به دسته صندلی و زده بود زیر چونش و شبیه معلمایی شده بودکه میخوان از شاگرد تنبلاشون درس بپرسن...


القصه ...

صحبت های ماکه تموم شد و تصمیم گرفتیم از اتاق بریم بیرون ..

حاجی چنان از رو صندلی پرید طرف در و دست در و فشار میداد احساس کردم زلیخام ....

حالا این دسته در اتاق منم گیر داشت این بنده خداهم تند تند تکونش میداد...

داشتم از خنده میمردم ...

با ترس گفت ؛چرا وا نمیشه !!!!!!!

منم خندمو خوردمو گفتم :اروم فشار بدید در وامیشه...

خداشاهده.چنان از اتاق در رفت که گفتم پاش لیز بخوره حاجی تخم مرغ میشه .....

تنها چیزی که دراون لحظه نظرم رو از این رو به اون رو کرد نظم ظاهری حاجی بود....

من خیلی توجه میکردم طرف مقابل تو نشست و برخواستش چجوری ظاهرش براش مهمه که متاسفانه کله ی چرب و لباس چروکیده ی ایشون باعث شد دلم اصلا راضی نشه به این وصلت....

خلاصه بعد از رفتنشون ...

چقدر که عمو و بابا تعریف کردن ولی من روم نمیشد بگم نه....

فردا به مامانم گفتم جوابم نه هست .....

بابا خیلس ناراحت شد و گفت : بهتر از این مورد برات پیدا نمیشه باهمچین خانواده ای...

ولی من که روم نمیشد علتشو بگم گفتم:بابا جون حس میکنم ایشون  از لحاظ فکری خیلی ازمن بالاتره و بهم نمیخوریم ...

بعدم مامانم باز اصرار کرد که چرا منم گفتم :چون زیاد بچه میخواست!!!!!!!!!!!

........

این ماجراهایی که میگم در طول دوسال اتفاق افتاده. خواستگارا پشت سرهم نبودن شاید وقفه چندماهه بینشون بوده....

.......

بابا که هنوز تاسف اون موردو میخورد دیگه به هرموردی راضی میشد....

منم فاز فکریم خیلی فرق کرده بود...

مدافعان حرم و گلستان شهدا  حال و هوامو عجیب عوض کرده بودند...حالا دیگه اصلا پی این نبودم که زندگی طلبگی رو انتخاب کنم...

فقط از خدا میخواستم که همسرم خدایی اهل بیتی و شهدایی باشه ...

حتی گاهی وقتا میگفتم یعنی میشه یکی از همین مدافعان حرم باشه البته این ارزوی خیلی دختر مذهبی ها بود و هست...

اما زیاد تو نخش نبودم فقط یه همراه خوبه به قول امروزی ها مذهبی میخواستم....

سال تحویل خیلی دعا کردم 

ماه رمضون هم ..

کلا سال عجیبی بود دعام فقط شده بود انتخاب یه همراه خوب..

 دیگه احساس میکردم واقعا به یه همراه احتیاج دارم ...

.....ماه رمضان شب قدر بود که برای شهره پیام دادم من میام مهدیه شما نمیای.؟اخه دوسال از دوستیمون میگذشت ولی هیچ وقت قسمتمون نمیشد همو ببینیم ...

باز اون شب قدر هم نشد همو ببینیم ولی باز پیام دادیم ..

ازش پرسیدم داداشت زن نگرفت؟؟

گفت: نهههه...روهر دختری یه عیب میذاری...من اگه جا داداشم بودم تاحالا عقد کرده بودم رفته بود...!!!!!!

فقط گفتم خدا بدادت برسه ..چرا پس اینجوریه ..

-:ماهم نمیدونم اصلا هیچ کسو نمیپسنده...!!!!!!

 برام خیلی عجیب بود چرا یه پسر نمیتونه یه نفر بپسنده!!!!!!ّّّ


......

قرارشد عید فطر با دایی اینا برم مشهد ..احساس ذوق زدگی داشتم...

مشهد با قطار با دخترخاله ها و دایی و زندایی اونم 9روز چه شودد..

تازه سیدرضا نریمانی هم 5روز دارالهدایه مراسم داشت ...

گفتم از ذوق این سفر نمیرم خیلیه 

خلاصه که راهی مشهد شدیم....

به امید دعاهایی که براورده بشند...


السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

ّّ

  • عارفه بانو