گاهی وقت ها حس کتابخونی میاد سراغم ممکنه توی خونه باشم و ساعت 12 شب باشه ممکنه توی راهه خونه باشم و کلا بیشتر توی موقعیت های حساس و نشدنی سر راهم سبز میشه .
حس نوشتنم همینطور اونم یه موقع هایی میاد که اصلا موقعیتش نیست بخاطر همین من نویسنده نشدم چون تمام سوژه ها وقتی تو ذهنم گل کردن که وقت و جاییه مناسبش نبودم آره خلاصه که داشتم میگفتم
مثلا تویه ایستگاه اتوبوس یا حتی خوده اوتوبوس ...
اون حسه میاد که کتاب بخون بخون بخون اگه کتاب باشه که هبچی اگه نباشه میگم اخه عزیزم حس جان من از کجا کتاب بیارم براتو تا انقد حرف نزنی هاننن؟؟اونم هیچی دیگه میگه لااقل دوربرتو نگاه ادم ها خود همگی کتابی نانوشته اند(اینو الکی گفتم حسم ازابن چیزا بلد نیست:|)حسه میگه ...چیزی نمیگه سکوت میکنه ..
ازاین خزعبلات ذهن چرت و پرت من که بگذریم ...
دیدم نوشتن اینکه من هرروز چکار می کنم و فلان شد و چی چی شد و اینا کاری بیهوده اس اخه که چی !!!!
گفتم بزار یه کاری کنم تو وبلاگ یه چیزایی بنویسم که خب ارزش خوندن داشته باشه بالاخره من در برابر خواننده مسئولم من ..من نه من (ایکون مثلا من کلی طرفدار دارم )
پرحرفی نباشه که شد میخواستم بگم یه روزی همینجا دلم میخواست سیاهه صدتایی رمان رضاجان امیرخانی بخونم(انگار پسرخالمه:|) چندتاییشو خوندم میخوام ادامش بدم (ان شا الله فراموش نشه)
اصلا معلوم نیست که مثه گنجشک ازاین شاخه به اون شاخه می پرما ..
- ۳ نظر
- ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۹