منزل لیلی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

چی میشه آدما دوست داشتنی میشن؟؟؟

چی میشه یه نفر توی جمع باعث مشه همه بهش توجه کنن...؟؟

برام سواله ....

چرا بعضی آدم ها  هیچ وقت دیده نشدن ؟ ویک عده ی دیگه خیلی دیده شدن ؟؟

همش توی ذهنم از خودم میپرسم ....

ایا من بداخلاقم 

بی ریختم 

مغرورم ...

من چی ام ؟؟

چرا بعضیا هزار تا رفیق صمیمی و دارن ومن بعد از این همه سال بزور یدونه؟؟

آیا من شبیه گل کاکتوسم ؟؟؟

چرا باید بعضیا یاس و رز و شمعدونی باشن؟؟

شایدم ارثیه .......

فکرکنم پدرمم همینطوره  ...خودم شاهدم بابت تمام پیشرفتاش ..نوشتناش ...کتاب خوندناش ....علمش و خیلی ویژگی های مثبتش 

ولی هیچ وقت دیده نشد ...چه وقتی وبلاگ داشت و چه حالا که اینستا داره ..مطالب جالبی با حوصله و تحقیق مینوسه ولی دیده نمیشه؟؟

راز پر طرفداری چیه؟؟؟

 

چرا نمی تونم بفهمم چی میشه که محبوبیت اتفاق میوفته ؟؟

چرا هیچ کس دوستمون نداره.........

 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۱۶
  • عارفه بانو

درست نمی دانم از چه زمانی این حالت سردرگمی بی حسی و یکجورایی بودن شروع شد 

ولی

حدس میزنم از همون لحظه ای شروع شد که اسفند دونی روی اجاق گاز بود و منتظر بودم دود کنه تا خاموشش کنم توهمین موقع یکهو صدایی پوکی از داخلش اومد چراغ های خطر تو ذهنم روشن شد و هراسان اومدم دم اشپزخونه و به اقای همسر گفتم شنیدی ؟؟؟

صداشو شنیدی ؟؟؟ 

چشم زخم بود ..ننجون همیشه وقتی توی منقل اسفند این اتفاق می افتاد میگفت : ننه چشم بود چشم ختم بخیرشد ..

بعدم یه چیزایی از توی اسفند در می اورد نشونم میداد میگفت :وای وای نگاه کن چشموووو ....

ولی خدایی نگاه میکردی وحشت میکردی یک بیضی بزرگ شبیه چشم ولی سوخته بود ...

بعداز این حرفم انگار به قول گفتنی کاِئنات در این مسیر قرار گرفتن و بعد از اومدن یه نفر به خونمون و دیدن نگاهش رفتارش حرفاش و ناامیدیاش 

انگار یه موج عمیق چشم نظر و زخم و این صحبتا تلمبار شد رو سرم .....

بعد رفتنش زانوم سست شده بود و لنگ میزدم سرگیجه داشتم  حالت تهوع ... 

برا خودم چهار قل خوندم  اسفند دود کردم یکم دیگه مونده بود تخم مرغ هم بشکنم در این حد مغزم رفته بود به سمت این چیزا ...

رومم نمیشد به اقای همسر بگم فلانی که اومد خونمون بعدش من همچین  شدم فکر کنم چشمم زد  ..

البته من دیگه نمیگم چشم زدن میگم انرژی منفی ...

اینم قبول دارم بعضی آدم ها کوه انرژی منفی ان اصلا انگار این انرژی هارو از این ور به اون ور با خودشون میبرن و همه جا میپاشن ...

دیگه با اون حالی که تا امروز داشتم یهو چراغ های ذهنم روشن شد که ((شمع )) (البته قبلش به صدقه هم فکر کردم و گفتم دوتومنی کنار میذارم رفع بلا) 

یادم افتاد به مامانم که میگفت : میگن مهمون میاد براتون هم شمع زوشن کنید هم سنگ نمک بذارید انرژی منفیایو بعضیارو دفع میکنه ..

چندتا دونه شمع روشن کردم و عودهم گذاشتم کنارش که دیگه فضا کامل شه ...

تصمیم گرفتم که بیام بنویسم از این احساسات سردرگمی ولی ترجیح دادم اول نمازمو بخونم ....

اولین مشت آب روی صورتم انگار آب رو آتیش بود ...

توی ذهنم دو دستی زدم توسرم گفتم ای خاک برمخت ...آب در کوزه و تو گرد جهان میگردی ...

اینجا بود که رفتم سر خونه شروع از خودم پرسیدم : آخه تو از کی انقدر ایمانت شل و ول شد که تن دادی به این حرفا ؟؟؟

و تازه این شد اول ماجرای مواخذه خودم به دست خودم ....indecision

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۲۴
  • عارفه بانو

نمیدونم حسم رو به چی تشبیه کنم به پیدا کردن چاه نفت 

پیدا کردن معدن طلا 

پیدا کردن یه عتیقه تو دل خاک 

شاید خنده دار باشه ولی توی خونه ی ما که مشترکه با خونه ی پدر و‌مادر همسر 

معضل کم آبی به شدت زیاد بود یعنی چطور بگم کل محله پمپ داشتن  خونه ی ما نداشت 

چون پدرشوهرم حق الناس میدونستش ولی خب بعداز کشمش فراوون  بالاخره امروژ ماهم پمپ دارشدیم البته بگم تانک گرفتیم و پمپ سرراه تانکه که حلال هم باشه ....

خنده دارباشه شاید اینکه توی همین شهر هنوزم خونه هایی ان که با تشت و لگن حمام میکنن مثل خونه ی ما قبل پمپ ...

خداشکرت ....ممنونم.....

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۲۸
  • عارفه بانو

نمیدونم دقیقا اسم این پست رو بذارم من ورژیمم یا دردسرهای مادرشدن یا کلی اسم دیگه که بخاطرشون تغییر روش زندگیم رو در پیش گرفتم مثلا میتونست خداحافظ لباس های سایز بزرگ  و خیلی عنوان های جذاب دیگه باشه....

 

خب ...اصلا چیشد ...ساده بگم عشق داشتن فرزند از همون ابتدای ازدواج در همسرم بود و این علاقه به من هم سرایت کرد ....

تااینکه یکمی اینورتراز اولین سالگرد عروسیمون نزدیکای تابستون متوجه شدم که باردارم ....شیرین ترین لحظات زندگیم رو داشتم همسرم علاقش دوچندان شده بود و خودم امید به زندگی زیادی پیدا کرده بودم ....

ماه دوم بارداری همسرم رفت ماموریت و بعد ازبرگشتش اون طوفان اتفاق افتاد ..

طوفانی که باعث شد خودم رو گم کنم باعث شدم از دنیای قشنگمون فاصله بگیرم ...سقط جنین .....

بعد ازاون دچار افسردگی شدم بی انگیزگی رخوت وخیلی چیزای دیگه ..(همسرم فکر میکرد من متوجه نمیشم ولی من میفهمیدم که مثل قبل نیست)

8 کیلو اضافه وزن و کلی بیماری ثمره ی یک بارداری ناموفق بود  

پس فکر فرزنددار شدن رو از ذهنمون بیرون کردیم و تصمیم گرفتیم خودمون رو خیلی آماده کنیم ....

مهم ترین چیز سلامتی من بود پس بهمن ماه 98 بعد از مراجعه به یک پزشک سفارش شده و مشورت با اون متوجه شدم باید اضافه وزنم رو بیارم پایین 

چون بارداری با اضافه وزن همراهش کلی بیماری دیگه هست ..

تصمیمم رو قاطعانه گرفتم  جلوی اینه ایستادم و به خودم خیره شدم 

میخواستم آینه رو بشکنم میخواستم جیغ بزنم ..

بله من از دیدن واقعیت خودم وحشت کردم .....

از خودم متنفرشدم دلم میخواست همسرم منو طلاق میداد تا با یک همسر جدید به ارزوی خودش و خانوادش برسه ..

گریه و افسردگی بیشتر سراغم اومد ولی سوسوی امید توی دلم بود ..

دستمو به زانوم گرفتم و یاعلی گفتم و بلند شدم 

شروع کردم رژیم زیر نظر یک دکتر گرفتم و پیاده روی هم به لطف خدا  شروع کردم

و الان 36 روزی هست که درحال تلاشم زمین میخورم ولی بازم بلند میشم واز خدا یاری میخوام ...

هدفم کمی از مادرشدن فاصله گرفته ..

.دلم میخواد ازخودم مراقبت کنم خودمو دوست داشته باشم وجرات اینو داشته باشم شجاعانه خودم رو توی آینه نگاه کنم......

یک تغییر کوچیک توی سبک زندگی باعث ثمرات خیلی بزرگی میشه .....

و میدونم خدا هیچ وقت بنده هاشو رها نمیکنه...heart.

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۴۳
  • عارفه بانو

حال خوبی ندارم .....

گلاب بروی همه یک نوع تهوع ...یک نوع مجازی زدگی ...

همش با خودم میگم ما چی میخوایم از این همه بودن توی دنیای مجازی 

چی میخوایم از عرضه کردن خودمون 

چی میخوای از به اشتراک گذاشتن زندگی هامون برای هم 

بله بله بله میدونم حرف جدیدی نیست 

خیلیا اینو گفتن 

ولی قبول کن خیلیا هم اینو نمی فهمن که دقیقا چه فاجعه ای برای خودشون رقم میزنن ..

شاید اززمانی که اینستاگرام اومد صرفا جهت کنجکاوی من هم پیج داشتم مثل خیلی از پلیکیشن های دیگه وایبر واتس اپ لاین وووو کلی راه ارتباطی دیگه که اوایلش هیجان انگیز بودن برامون ولی بعد از گذشت چندسال 

و تاثیرات این فضا توی زندگی حقیقی به خودم میگم ما آدم ها چه بلایی داریم سرخودمون و همدیگه میاریم///

 

حالم از دیدن زندگی یک عده دیگه بهم میخوره 

از دیدن حیلی چیزهایی که حتی توی زندگی خودم نیست ...

حالم از دخترهایی که با ارایش غلیظ خودشون عرضه میکنن پسرهایی که سعی میکنن بگن ما خیلی مردیم 

زن هایی که ادعا کنن ما خیلی خوشختیم و خانواده هایی که بگن ما خیلی شادیم بهم میخوره ...

 

برای همین برگشتم به نوشتن وبلاگ ////ارامشی که اینجا هست در اون دنیای شلوغ فاسد مجاز کمی اونطرف تر  نیست....

 

فقظ یک سوال ما میخوایم با این نوع زندگی دقیقا به کچا برسیم خدایا به کجا؟؟؟

 

++اگه حرفی و سخنی هست .رو صندوقچه بالای وبلاگ کلیک کن..wink

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۲۸
  • عارفه بانو