منزل لیلی

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم الله

و حقیقتاً هیچ‌کس سرش اون‌قدر شلوغ نیست که:

زمان از دستش در بره و شمارو یادش بره! 

همه چیز، برمی‌گرده به اولویت‌های اون انسان! اگه

اگه به هر دلیلی! کسی "تورو یادش رفت" فقط یک

دلیل داره: تو جزو الویت‌هاش نیستی، نه...

  • عارفه بانو

بسم الله....


یادت هست گفته بودم وقتی نیستی و دلتنگم چقدر عجیب میشوم...

حالا میفهمم

وقتی دیدارمان هم نزدیک میشود عجیب می شوم..

دلم نمی خواهد بخوابم 

میخواهم تا خوده صبح البالو پاک کنم 

الو هارا لواشک کنم 

چای بخورم 

و هی انتظارت را بکشم 


اینکه بشمارم چند ساعت دیگر به دیدارمان مانده 

لذتی دارد که تابحال بهتراز آن حس نکرده ام ......

  • عارفه بانو

بسم الله....


میگفت 6تا فرزند بودیم  و مادرم  24ساله بود که پدر امدادگر جنگ زده ها در جریان مددرسانی هایش شهید شد...


میگفت مادرم با سن کم خیلی سختی کشیده بود ..ازدواج که کردند خانه نداشتند پدرم صبح تا شب درمعدن کار میکرد و مادر هم ماست درست میکرد و میفروخت و شب باهم کم کم خانه شان را می ساختند...


میگفت:پدرم که شهید شد  مادرم ماند و ما بچه های کوچکش که به چنگ دندان گرفتمان و هم مارا بزرگ کرد  ....هم نان خانه دراورد....



بعد از چندین سال میگفت:اوضاع الان کشور را که میبینم میگویم برای چی پدر ما رفت برای چی جانش را فدا کرد 

میگفت راستیاتش من پدرم را می خواهم 

مگر ما چه چیزمان کمتراز اقازاده هاست 

به عقب برگردیم نمی گذاریم پدرمان برود 

ما پدرمان را میخواهیم.......

  • عارفه بانو

بسم الله ...

 

من شک ندارم در پس کوله پشتی ها و چمدان های مسافران ترمینال ها و ایستگاه ها و فرودگاه  ها نگاه های منتظر فراوانی پنهان است ..

من شک ندارم پشت سر مسافران همیشه یک چشم گریان هست  همیشه کسی هست که با لبخند مسافرش را  راهی کرده باشد و بعد از دور شدن  مسافرش در خودش فرو ریخته و همراه با کاسه ی آب و گل محمدی شناور رویش اشک ریخته و آیت الکرسی خوانده و برایش صدقه کنار گذاشته...

 

این ها همه برای این به ذهنم رسید که خودم مسافر دارم    که هر بار رفتنش   میبینم که جانم میرود.....

لحظه لحظه  فکرم درگیر اوست که حالا کجاست چکار می کند...

هرچند خاصیت کار او سفر است 

اما خاصیت من بی تفاوت بودن نیست ...

 

پ.نوشت : دلتنگی هارا از یه جایی به بعد باید قورتشون داد  ... از یه جایی به بعد دلتنگی ها میشن مرض میشن درد ناعلاج ....

باید دلتنگی هارو قورت داد صبح و ظهر و شب با آب فراوان..


  • عارفه بانو

بسم الله ....


همینجوری که برگه های ریحون رو از ساقه هاش جدا میکردم صداش زدم گفتم تورخدا یه دقیقه بیا بشین کنارم...


باید یک ربع دیگه میرفت ترمینال دکمه های پیرهنشو بست و اومد نشست کناردستم  و گفت بفرما خانم جان!!


یه ساقه نعنا برداشتم و خیلی جدی گفتم : ببین ما خانما خیلی با شما ها فرق داریماااا...ما رو نباید جلوی گریه هامونو بگیرین...


خندید وگفت : خببب ...


حق به جانب ادامه دادم : ببین اصلانشم اصلانشم نمی خوام گریه کنم ولی (بغضضمو قورت دادم ) توروخدا زود برگرد ...


سرمو انداختم زیر و اخرین برگ ریحونم از ساقش کندم ...


یه قطره اشک از چشمم چکید روی دستم ...


خدبد وگفت: بابا من که جایی نمیخوام برم ..گریه نکن .


با لجبازی گفتم : اصلانشم دلم برات تنگ نمیشه فقط  فقططط   (بغضم ترکید) خب دلم برات تنگ میشه ....


پ.نوشت: چرا خانما وقتی احساساتشون جریحه دار میشه کلماتشون برعکس میگن؟

  • عارفه بانو