نمیدونم دقیقا اسم این پست رو بذارم من ورژیمم یا دردسرهای مادرشدن یا کلی اسم دیگه که بخاطرشون تغییر روش زندگیم رو در پیش گرفتم مثلا میتونست خداحافظ لباس های سایز بزرگ و خیلی عنوان های جذاب دیگه باشه....
خب ...اصلا چیشد ...ساده بگم عشق داشتن فرزند از همون ابتدای ازدواج در همسرم بود و این علاقه به من هم سرایت کرد ....
تااینکه یکمی اینورتراز اولین سالگرد عروسیمون نزدیکای تابستون متوجه شدم که باردارم ....شیرین ترین لحظات زندگیم رو داشتم همسرم علاقش دوچندان شده بود و خودم امید به زندگی زیادی پیدا کرده بودم ....
ماه دوم بارداری همسرم رفت ماموریت و بعد ازبرگشتش اون طوفان اتفاق افتاد ..
طوفانی که باعث شد خودم رو گم کنم باعث شدم از دنیای قشنگمون فاصله بگیرم ...سقط جنین .....
بعد ازاون دچار افسردگی شدم بی انگیزگی رخوت وخیلی چیزای دیگه ..(همسرم فکر میکرد من متوجه نمیشم ولی من میفهمیدم که مثل قبل نیست)
8 کیلو اضافه وزن و کلی بیماری ثمره ی یک بارداری ناموفق بود
پس فکر فرزنددار شدن رو از ذهنمون بیرون کردیم و تصمیم گرفتیم خودمون رو خیلی آماده کنیم ....
مهم ترین چیز سلامتی من بود پس بهمن ماه 98 بعد از مراجعه به یک پزشک سفارش شده و مشورت با اون متوجه شدم باید اضافه وزنم رو بیارم پایین
چون بارداری با اضافه وزن همراهش کلی بیماری دیگه هست ..
تصمیمم رو قاطعانه گرفتم جلوی اینه ایستادم و به خودم خیره شدم
میخواستم آینه رو بشکنم میخواستم جیغ بزنم ..
بله من از دیدن واقعیت خودم وحشت کردم .....
از خودم متنفرشدم دلم میخواست همسرم منو طلاق میداد تا با یک همسر جدید به ارزوی خودش و خانوادش برسه ..
گریه و افسردگی بیشتر سراغم اومد ولی سوسوی امید توی دلم بود ..
دستمو به زانوم گرفتم و یاعلی گفتم و بلند شدم
شروع کردم رژیم زیر نظر یک دکتر گرفتم و پیاده روی هم به لطف خدا شروع کردم
و الان 36 روزی هست که درحال تلاشم زمین میخورم ولی بازم بلند میشم واز خدا یاری میخوام ...
هدفم کمی از مادرشدن فاصله گرفته ..
.دلم میخواد ازخودم مراقبت کنم خودمو دوست داشته باشم وجرات اینو داشته باشم شجاعانه خودم رو توی آینه نگاه کنم......
یک تغییر کوچیک توی سبک زندگی باعث ثمرات خیلی بزرگی میشه .....
و میدونم خدا هیچ وقت بنده هاشو رها نمیکنه....