وقتی بقیه باورت نکنن این میشه-_-
وقتی بقیه ی آدما ها باورت نداشته باشن خب ندارن کاری هم نمی تونی بکنی مگر ابنکه یک نفر بیادو شهادت بده که توغیرازاینی هستی که نشون میدی
دیدم که میگما(البته شنیدم)
یکی از همکار های خانم پدرم (جا مامانم خالی چپ چپ نگام کنه D:) دچار مشکل اعصاب بوده یعنی یه سری مسائل خانوادگی باعث شده که حسابی از لحاظ اعصابی بریزه بهم ..سرکار حالش بد میشه و یکی دیگه از خانما میبردشون بیمارستان بخش اعصاب ...
گویا این بخش علاوه براینکه ادم های سالم رو پذیرش میکرده یک سری دوستانه عزیز بی اعصاب(خودشون تعریف کردن ؛یه مشت روانی و دیوونه×_×)
دراون بخش بستری بودن ..
این بنده خداروهم پس ازپذیرش به یکی از اتاق ها میبرن و میگن استراحت کن
خلاصه که این خانم میخواسته استراحت کنه ولی ازبس دوربرش پراز دوستان بی اعصاب بوده (من نمیگم دیوونه زشته گناه دارن)پامیشه تااز بین اونا فرار کنه که میبینه ای داد بیداد در اتاق قفله ..
در میزنه بی جواب می مونه
مشت می کوبه بی جواب میمونه
داد میزنه بی جواب می مونه
درنتیجه زنگ میزنه به پلیس 110 که بیاین اقا منو اشتباه گرفتن منتها بعداز اومدن پلیس
مسول بخش درگوش پلیس میگه که:اینا همشون همینطوری ان ×_×...
پلیس میره و این بنده خدا می مونه تواون اتاق تا اینکه در یک موقعیت بسیار مناسب از اتاق در میره
منتها پرستارها به دنبال او او به دنبال ازادی
پرستارها بدو او بدو بدو بدو بدو بدو
تا اینکه وسط خیابون این بنده خدارو میگیرن و کشان کشان برمیگردونن به همون بخش :|
(اگه دیوونه هم نبود درنهایت بیچاره شد یقیناD:)
روش هم نمیشده زنگ بزنه خانواده هیچی دیگه در نهایت ساعت9 شب شوهر همون همکار میاد و شهادت میده که بابا عزیزانه دلسوز لیشون سالمن فقط یکم سر درد داشته بیچاره :|...
من موندم در چند ساعت بین دوستان بس اعصاب چی بهش گذشته اگه من بودم یه کتاب می نوشتم با عنوان
8 ساعت در دیوانه خانه مطمئنا می فروختا ....
- ۹۶/۰۲/۰۴