سرسره بادی های زندگی
بعضی لحظه های زندگی
درست مثل همون لحظه ای ان
که یروز تصمیم میگیری برخلاف ترس هات عمل کنی
از پله های یک سرسره بادی بلند بالا بری
و با وحشت از اون بالا به پایین نگاه کنی و شیب سرسره رو نبینی ....
اونجاس که سرت گیج میره
حالت تهوع بهت دست میده
خدا و پیغمبرو زیر لب یادمیکنی
چشات که کامل سیاهی هاشو رفت
با یه حرکت کوچیک خودتو پرت میکنی پایین
1 2 3
این همه رفتی بالا اما در عرض 3 ثانیه میرسی پایین
انقدر جیغ میزنی که صدات بندمیاد ولی زود حالت خوب میشه .....
ولی به خودت قول میدی که عمرا دیگه پامو بزارم اینجا
به درک که فکر میکنن من ترسوام
به جهنم که بقیه انقدرشجاعن که نورد تحسینن
بزار همون ترسو باقی بمونم تا مرگو واسه 3 ثانیه ام شده تحمل کنم....
ازاون روزی که سرسره بادی رفتم
دیگه ازهربلندی و پستی میترسم .
اصلا از بازی های شهربازی بدم اومد
بقیه روهم هیجوقت درک نمیکنم که چه لذتی تو هوری ریختن دلشون میبرن....
هیچ وقت حکمت شهربازی رو نفهمیدم
ولی حکمت لحظات پراسترسو به لطف سرسره های بلند فهمیدم....
ان شا الله که زود به پایین سرسره برسیم
و زندگیمون پرازبازی های خطرناک و دلهره اور نشه...
هرچند اگه نباشه هم زندگی نیست ...
- ۹۶/۰۵/۱۴