قرار نبود اینطور بشه ....
بسم الله...
راستشو بخوام بگم تصوره من دقیقا و دقیقا از زندگی مشترک این چیزی که الان دارم نبود ...
خیلی رمانتیک تر و لطیف تر بود ...
لحظات عاشقانه زیاد داشت
صحبتای قشنگ
رفتارهای خوب ...
ولی نمیدونم دقیقا چطور شد که همه چی یک هو عوض شد انگار اصلا یه طوفانی اومد زد در و دیوار قصر رویاهامو آورد پایین...
جای لحظات عاشقانمون رو لحظاتی گرفت که با استرس حساب و.کتاب حقوق همسر رو می کردیم تا بلکه با کمک پول واممون بتونیم قرض هایی که برای خرید عقد کرده بودند ادا بکنیم....
صحبتای قشنگمون تبدیل شدن به بحث ها و جنجال هایی که یک طرفش من بودم در دفاع از حقوق خانوادک
اون بود و دفاع از خانوادش
یعنی بجای اینکه پشت هم باشیم دقیقا و دقیقا روبروی هم مینشستیم و یک مناظره ی خیلی سخت میکردیم که درنتیجه با گریه های من و عصبانیت او تمام میشد...
رفتار های خوب هم تبدیل شدند به سلام های سرد و دهن کجی های خانواده او و سرکوفت های خانواده من....
درکل این چندماهی که گذشت جز ساعت 12هرشبی که من توی خونه ی ایندمون مینشستم و به همسرم زل میزدم درحالیکه خواب بود چیزی جز یک اعصاب خوردی بزرگ نبود ....
تمام 99درصد این اعصاب خوردی مربوط میشه به خانواده ها و توقعاتشون...
چرا یکاری میکنید ادم رو پشیمون می کنید؟!
چرا نمیذارید خودمون اونطور که میخوایم زندگی کنیم:!
چرا تصمیم گرفتن ما برای زندگیمون رو سبک.سری میبینید؟!
چرا انقدر دلتون میخواد سرتون تو زندگی.ما باشه؟!ّّ
چرا
چرا...
- ۹۷/۰۱/۲۰