ماجرای ازدواج 2
بسم الله الرحمن الرحیم
واقعا به عنوان اولین خواستگاری نمیدونستم باید چکارکنم دقیقا..
مامانم که گفته بود بشین سرجات تکونم نخور
..حالا من بودمو مامانه دکتر و خاله ی دکتر.....
مامانه دکتر و خاله اش لهجه بسیار غلیظ اصفهانی داشتند و از محل زندگی و توضیحاتشون فهمیدیم که از اون اصفهانی های اصیل اند...
این تنها دلیلی بود که میشد بخاطرش ردشون کرد
چرا؟؟ من خودم اصفهن بدنیا اومدم و مردم اینجا رو خیلی خوووب میشناسم
ما اصفهانیا وقتی خیلی غلیظ بشیم تو خیلی چیز هاهم غلظتمون میره بالا مثلا در مسئله ی ازدواج انقدر غلظت پیدا می کنیم که اگه می تونستیم جهازیه رو از طلا بدیم از طلا می دادیم ...
واز جهتی دیگه من دوست نداشتم خانواده ای که میخوام عروسشون بشم اصفهانی باشن اینم از شرایطم بود دیگه ..بگذریم ..پ
مامانم چایی ومیوه اورد منتها مامان دکتر نه لب به چایی زد نه میوه خورد ..
همونطوری که چادرشو سفت گفته بود توصورتش از جاش تکون نمیخورد ...
مامانه بنده خدای منم مونده بود چکارکنه انگار اصلا این یخه نمیخواست بشکنه .
.باز خاله ی دکتر سربحثو باز کرد و شروع کرد به تعریف از دکتر ...
من ازاولشم که زنگ زدن زیاد از این مود خوشم نیومد ولی خب مامانم گفت تک پسره خوبه بزار بیان ...
اونجور که فهمیدیم مامان دکتر کلا به علت خیلی مسائل طبی از خوردن چایی امتناع کردن میوه هم میل نداشتن و فقط یه لیوان اب خواستن .
..مامان بنده خدای منم دوید توی اشپزخونه یه جام برداشت و پر آب خنکش کرد و اومد که نزدیکی دست مامانه دکتر.....دیدم یه چیزی توی آب شناوره نزدیک تر که شد دیدم پوست پیازه
مامان دکتراومد دستو دراز کنه که ازجا مثل فنر پریدم بشقابی که جام اب توش بود رو ازدست مامانم کشیدم و گفتم : مامانجان چرا تو اون لیوانا براشون آب نیوردید و دویدم تو آشپزخونه و قبل ازاینکه به خودشون بیان لیوان آب رو دادم دست مامان دکی ...
خلاصه یکمی که یخ مامان دکی باز شد مامان منم یکم درمورد خودمون حرف زد و رسید به اینجا که : مااینطوریم که اگه همین لیوان آب ساده رو که خودمون میخوریم جلو دامادمون میذاریم ..
مامان دکی زبان در دهان گرداند و فرمود: نه باید برا اقامهدی من تو لیوان سیلور چایی بیارین!!!!!!!!
ماهیچ مانگاه
خلاصه تا اخر مجلس فهمیدیم که این بندگان خدا چقدر از ظاهر ساده ی خونه ی ما لجشون گرفته
..من اصلا نمیذاشتم مامانم مبل جدید بخره
میگفتم کسی که برای مبل و فرش بیاد منو بگیره میخوام صدسال سیاه نگیره.....
.....
گذشت بعد ازماجرای دکی که حتی مامانش زنگم نزد و فقط خالش زنگ زد ومامانمم خیلی شیک گفت دخترمون گفته میخواد درس بخونه .
..یکی از مورد هایی که شهره معرفی کرده بود واومدن خونمون..
باز این مورد به اون تصورات ذهنی من بیشتر نزدیک بود ...طلبه بود...
مادر و خاله ی حاج اقا اومدن خونمون چه انسان های خوبی چه مادره مهربونی چه قدر خوش بیان و خوش زبان....
حتی من عکسو پسرشونم دیدم مامانم خیلی ذوق کرد ولی من ذوق نکردم بدلم یجورایی نبود ولی به چشم برادری گفتم خوب بود...
مامان حاج اقا یه سوالی ازم کرد با این مضمون که شما هدفت از ازدواج چیه!!!
خداشاهده این سوال واقعا سوال پیچیده ای
که حتی دختر پسراهم یجور دیگه از هم میپرسن
سکوت توامان با یک لبخند تحویل مادره حاج اقا دادم و گفتم :هدفم ؟؟؟؟
اون بنده خدا هم گفت : بله عزیزم....
واقعاااا مونده بودم چی بگم تامامانم نجاتم داد و یه بحثی رو شروع کرد ....
چندلحظه بعد مامان حاج اقا سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت : از پسر من خوشت اومد؟؟؟؟
و باز سوالی که منو به سکوت چندلحظه ای واداشت
چشمان نگران مادره حاج اقا وادار کرد یه کلام ناخوداگاه از دهنمون دراومد که :بله ...
و در یک آن به خودم گفتم آخه خره این چه جوابیه .....
چنان عذاب وجدانی گرفتم که هنوز جاش درد میکنه ..قرار شد حاج اقا بره دفتر عموم تا بابا و عمو هم ایشون رو ببینن...
همون موقع ها بود که شهره بین حرفاش میگفت :دختر خوب سراغ نداری و من هرچی معرفی میکردم میگفت داداش جانش نمیپسندد.......
- ۹۷/۰۷/۱۰