ماجرای ازدواج 9
بسم الله الرحمن الرحیم...
بابا استکان را محکم کوبید توی سینی و بلند گفت :بسه !!!!چقدر عجله.......
قند توی دهنم ماسید....
لیوان چاییم رو توی سینی گذاشتم و اروم به سمت اتاقم رفتم ...
خیلی ناراحت بودم توی تاریکی اتاق روی تختم دراز کشیدم و به اتفاقات این چند روز فکر کردم...
روزی که امین و خانوادش به طور خیلی رسمی اومدن خواستگاری من ...
باهم دیگه صحبت کردیم ..
یادمه از اینکه صندلی چوبی ساده رو برای نشستن انتخاب کرد چقدر خوشم اومد....من سوالات زیادی داشتم ...یک ساعتی که گذشت به شوخی گفت؛سوالات شما از سوالای ورودی سپاه سخت تر و زیادتره...ومن ریز خندیدم ...
ازیه جایی به بعد دفترم رو بستم و چند دقیقه ای برام خاطره تعریف کرده بود و خندیده بودیم...
از اتاق که بیرون اومدیم...
عمو حاج اقا ازامین پرسید خب نظرشما مثبته ؟؟؟؟؟
یادم نمیره امین قرمزه قرمز شد سرش رو انداخت پایین و گفت:بله...
و من هم ...و من هم با چشم بله را دادم...
اما پدرم گفت:باید صبر کنیم حداقل شش ماه...
و امین گفت؛هرچی شما صلاح بدونید....
اما خدا اینطور خواست که ما فردای همون روز رفتیم برای خرید حلقه نامزدی ...
و خانواده امین پیشنهاد دادند تا الان که فرصت هست و امین هم مرخصی داره ازمایش خون رو هم انجام بدیم که بابا برزخ شد وقتی بهش گفتیم..
توی خیالات خودم بودم یه اه از سردل کشیدم و چهره امین رو مرور کردم...حجب و حیاش ...اینکه سر تقاطع چشمش به من نیوفته از پشت سرم به خیابون نگاه کرد(من به اصرار مادرشون جلو نشستم)
...
اینکه چقدر این پسر وجودش سراسر ارامش بود.....
توی همین خیالات بودم که دست بابا روی سرم احساس کردم..
بابا دستی روی موهایم کشید و گفت :ضعیف نباش!!!ادم که انقدر زود از خواسته هاش دست نمیکشه.....فردا برین دنبال کارهای ازمایشتون....
نمیدونستم از خوشحالی چکار کنم از اتاق دویدم بیرون و برای بابا و خودم چای ریختم و شروع کردم به صحبت کردن.....
فردا صبح زود از خواب بلند شدم به شوق دیدن امین....
مادرم بخاطر برادر کوچیکم نتونست بیاد اما مادره امین مارو همراهی کرد.....
سرکوچه که رسیدند زنگ زدن و من ماامانم رو بوس کردم و تا پایین پله ها پرواز کردم...
دلم میخواست ببینم قیافه ی صبح امین چطوره...
اخه ادم هارو گاهی وقتها میشه از قیافه ی صبحشون شناخت بعضی ها واقعا داغونن و اشفته ان...
اما با دیدنش گل از گلم شکفت انگار نور از صورتش می بارید ...نفهمیدم چطور به مادرش سلام کردم دلم.میخواست هرچه زودتربریم ازمایش خون بدیم....
بین راه حرفی نزدیم اما از در ازمایشگاه که وارد شدیم امین شروع کرد به خاطره گفتن و تعریف کردن .
همه جور ادمی توی ازمایشگاه بود
اما فقط من چادری بودم ...
ازاین جا به بعد من بودم و امین ...
مدارک رو از من گرفت ورفت...
من هم اروم نشستم روی صندلی و منتظرش بودم از دور داشتم معاشرتش رو میدیدم ...خوب نبود عالی بود...
بعد از انجام ازمایش ها باید دوباره فردا برای کلاس دوم می امدیم...
ازمایش هامون خداروشکر مشکلی نداشت و ما کم کم داشتیم اماده میشدیم برای زیبا ترین لحظه های عمرمون.....
یک جلسه هم ما به خونشون رفتیم و محله و خونه و در و دیوارشو دیدیم...
بعد از شبی که از خونشون اومدیم احساس دلتنگی کردم چون دیگه نمیدیدمش تا دوباره دوهفته ز مرخصی بگیره و بیاد....
دلم گرفته بود برای شهره پیام دادم و یکجورایی حسم رو بهش گفتم که به پیشنهاد شهره قرار شد قبل از رفتن امین یک گلستان شهدا هم بریم...بال دراورده بودم...
گلستان شهدا همه ی جایی.بود که من از اصفهان بلد بودم بنظرم بهترین جا بود ...
حالا که با امین قسمتم شده بود احساس میکردم خوشبخت ترینم
- ۹۷/۰۷/۱۸