نعمت مادری...
بسم الله الرحمن الرحیم
حالا میفهمم چرا گاهی مادرم خسته بود...چراگاهی چشم هایش ازخستگی بزور باز نگه داشته می شدند...
حالا می فهمم چرا یک روزهایی توی تختش می ماند و باهیچ کس حرف نمی زد...
زن بودن مادر بودن خیلی مسولیت سنگینیست...
حالا که خودم نقش خانم خانه بودن را پذیرفتم می فهمم گاهی انقدر سرت شلوغ است وکار پشت کار برایت پیش می اید
نمی فهمی روزت چگونه گذشته
بعد از چندساعت روی پا بودن یکهو روی صندلی اشپزخانه رها می شوی و به خودت می گویی: امروزمونم جدی جدی نفهمیدیم چیشدا...
.....
اصلا دختراها تا ازدواج نکنند دلیل غرولند های مادرشان را نمی فهمند ...
ازبس سرمان به دخترانگی هایمان مشغول بود نفهمیدیم مادرمان چطور مادری کرد چقدر زحمت کشید..
راحت سر سفره از غذایی که پایش زحمت کشیده ایراد گرفتیم...
بدون اینکه متوجه بیماری مادرمان بشویم از تمیزی خانه انتقاد کردیم و از نگرانی هایش بدمان امد ...
راستش را که بگویم حالا که ازدواج.کردم تازه میفهمم مادر دارم.....
به خودم می گویم؛وای بحالت ...اگر دخترت هم مثل خودت شود.......
.......
خدایا بابت نعمت مادر و پدر ازتو سپاسگزارم....
- ۹۷/۰۸/۰۹
چه خوب که زودتر فهمیدی
خوشحالم