ما نذر امام زمانیم.....
بسم الله الرحمن الرحیم....
از پیچ و خم کوچه ها عبور کردم ...سنگینی وسایل شانه هایم را خسته کرده بود اما از بس غرق درخیاالات خودم بودم اصلا نفهمیدم چطور به خانه رسیدم....
کلید را ارام توی در انداختم ...چندقفله بودن در نشان از این داشت که هیچ کس خانه نیست ..پدرشوهرم سرکار بود و مادرشوهرم هم حتما به جلسه روضه رفته بود...امین هم که طبق معمول نبود.
قفل هارا یکی یکی باز کردم. با هر تق تق من هم زیر لب میشمردم ...
یک دو سه چهار...
درباز شد ...نفس عمیقی کشیدم و وارد حیاط شدم .....
هیچ کس خانه نبود ...همیشه از این حالت واهمه داشتم...
بچه که بودم ازتنهایی میترسیدم ...خصوصا وقتی بعدازظهر میخوابیدم و پدر و مادرم به خیال اینکه تاشب خواب می مانم برای کارهایشان بیرون می رفتند اما نمی دانستند من تنهایی رادر خواب بو میکشیدم و پریشان بیدار میشدم ...گریه میکردم و در تنهایی خانه صدایشان میکردم ...تا وقتی که می رسیدند و مرا دراغوش می کشیدند اما چه فایده چه اغوش کشیدنی تنهایی بر روح من زخم گذاشته بود...
.
وارد خانه که شدم بلند سلام کردم ...قناری هایمان با ورود من جست و خیز کردند و صدا دادند ...احساس کردم از امدن من خوشحال شدند ..برایشان سوت زدم و قربان صدقشان رفتم ...
خسته روی مبل نشستم و نگاهی به دوراطراف خانه انداختم...
یادم افتاد که قرار تلفنی با خانم داشتم...
شماره را ارام گرفتم و صدایم را صاف کردم...بعد از خوردن چند بوق خانم جواب داد...
با خوشرویی حالم را پرسید و بدون مقدمه گفت از حال پریشانم برایش بگویم...من هم همه را گفتم ....از تنهایی ها وابستگی ها گریه ها غصه ها همه چیزهایی که نبودن طولانی مدت امین به سرم اورده بود....
احساس خوبی داشتم بالاخره توانسته بودم دردلم را برای یکی شرح دهم.....
بعدازاینکه حرف هایم تمام شد خانم بسم اللهی گفت و اول از همه به این اشاره کرد که تمام این وابستگی ها ریشه در تربیت کودکی من داشته...تک فرزند بودنم به مدت 15سال خصوصا هفت سال اول تربیتم ...شغل مادرم ...چیزهایی بود که در درجه اول از من یک دختر منزوی و درون گرا ساخته بود...وقت به خانم گفتم که درحال حاضر فقط تنها یک دوست دارم و ان هم سالی چندبار اگر هم را ببینیم نشان از همان حالت هاداشت.....
گفت ما در مشاوره هایمان می گوییم بچه های تک فرزند در اینده به قول معروف زوج.خودشان را خیلی اذیت می کنند...راستش را بخواهی کمی دیگر ادامه بدهی همسرت را خسته می کنی ...انقدر که ترجیح بدهد بیشتر از بیشتر نباشد...
گفت توکلت کجا رفته دختر ...قران خواندنت را بیشتر کن بیشتر با خدا انس بگیر با اهل بیت ذکر بگو و از خدا بخواه که صبرت را زیاد کند ..دستت را بگذار روی سینه ات و سوره ی والعصر بخوان...
بعدهم یادت باشد که اول زندگی خودت و شوهرت و زندگی ات را نذر کردی..نذر امام زمان...پس خوشحال باش وقتی همسرت درراه امام زمان است ...اصلا به خودت بگو امین که مال من نیست مال امام. زمان است این زندگی مال امام زمان است نذر اوست...حتی خودت نذر اقایی اینطوری ارامشت بیشتر می شود عزیزم ..وقتی سرتاسر نذر امام زمانی جای غصه نداری خودشان هوایت را دارند عزیزم....
صحبت های خانم آبی بود بر آتش جانم .....
بعداز خداحافظی نشستم با خودم مرور کردم و تکرار کردم ما مال خودمان نیستیم نذرامام زمانیم...نذر ظهوریم ...فدایی راه ظهوریم...
شرمنده شدم ...
کاش این حالت تدوام داشته باشد کاش.....
- ۹۷/۰۸/۱۳