و پناه میبرم به خدا از دلتنگی هایی که پایان ندارد.......
- ۳ نظر
- ۲۴ دی ۹۶ ، ۰۷:۱۳
و پناه میبرم به خدا از دلتنگی هایی که پایان ندارد.......
تلخ ترین جایه زندگی شاید همونجایی باشه که حس کنی
دور و بریات نزدیکترین ها درکت نمیکنن ...
اونجایی که حس کنی نه تو اونارو میفهمی نه اونا تورو...
نمیدونم شایدم اونجایی باشه که به این نتیجه برسی باید بیشتر فکر میکردم ......باید صبر میکردم ....
توی کتاب های قدیمی مامانم یه کتاب اشپزی پیداکردم
که الحق و الانصاف هرجی غداهست دستورشو داده...
فک کنم نویسندش یه مادربزرگ بوده چون حتی دستور تهیه ساندویچ کتلت رو هم داده به این شکل که:
وقتی کتلت ها اماده شد نان ساندویچی را برش داده و داخل ان خیارشور و گوجه و .....به همراه کتلت می گذاریم @_@.
.
ازنویسنده کتاب ممنونم چون اینم بلدنبودم خداخیرش بده ...
++هیچ کس جای هیچ کسو نمیتونه بگیره خصوصا جای یه پدر رو...
گاهی وقت ها وسط شادی های بزرگ زندگی یکدفعه دلم آدم میگیره
یکدفعه دلتنگ میشی ....
گاهی وقتا کنار بهترین های زندگیتی ولی دلت براشون تنگ میشه...
گاهی وقت ها تو اوج شلوغیا دل ادم میخواد تنها باشه و گاهی وقت ها تو تنهایی دل ادم شلوغی میخواد....
جدا چرا ادم توهرحالتی باشه بازم دلش یه چیز دیگه ای میخواد و یطور دیگه ای احساس میکنه..!!!
پ.نوشت: گاهی انقدر وسعت دلتنگیا زیاده که ساعت زیادی میخواد واسه رفع شدنش اگه بعضیا بهتون اصرار میکنن کنارشون باشین برای همینه خصوصا پدر مادرامون....
پ.نوشت 2: شادی های اینروزای زندگیمو مدیون یه نفرم ...اهای یه نفر ارادت مندتیم...
پ.نوشت3:خدایا میشه انقدرررر حوصلمون سرنره!!!!!
پ.نوشت4:کتاب خوب که علم ادمو بالا ببره سراغ دارین؟؟؟
(یاصبور)
دلم خواست این پست رو برای اسم زیبا خدا
برای صبور بنویسم و
عکسی هم به این مطلب اضافه کنم ...
کلمه ی یا صبور رو جستجو کردم
و
بین عکس ها این عکس نظرم رو خیلی جلب کرد ...
واقعا بعضی آدم های ِخوبِ خدا تجلی این اسما الهی اند
بعضی ها واقعا صبورند
.....
کاش خداهم از این دریای بی انتها به همه ی آدم ها خیلی زیاد بده ..
خصوصا بعضی بنده هایی که قلبشون مثل من کوچیکه و تحملشون خیلی خیلی کم...
یا راضی....
خدایا از تو ممنونم که هرچیزی رو سر وقتش به بندت می دی...
درسته گاهی وقت ها تو خواستن بعضی چیز ها عجله داریم
درسته بعضی چیز هارو دوست نداریم ولی تو زندگی پیش میاد یا داریمشون ...
درسته که خیلی ناشکریم و راضی به رضای تو نیستیم ....
ولی خوبیش اینه یه خدای مهربون داریم که خیلی حواسش بهمون هست که چی رو چه وقت و کی بهمون بده و استجابتمون کنه..
ببخش ما عجولیم و خجل ...
قربانت خدای مهربون....
++اسم های خدا انگار که تمام اونچیزی هستند که یه آدم باید بخونه واسه شناخت خدای خودش
یا راضی یا راضی یا راضی راضیمون کن به رضای خودت ...
+++ آقای همسر رو هم گرفتار وبلاگ کردیم :دی http://didehban180.blog.ir/
(بسم رب النور)
انگاری که آدم اگر یک چیزهایی را نداشته باشد برایش بهتراست
به بعضی ادم ها نرسد بهتراست
اصلا از خیلی چیز ها دورباشد خیلی خیلی بهتر است.....
اصلا خدایا لطفا مارا به ان چیزهایی که میخواهیم نرسان
انگاری که نرسیدن حال و هوایش بهتراست از رسیدن و دیدن...
هیجان نداشتن ها خیلی بیشتر است
امید به زندگی نیز هم ...
خدایا ما هرچه قدر هم اصرارکردیم تو مارا نرسان
آمین ....
:|
(بسم رب النور)
اعتراضات بجای خودشااا واقعا اگه همش درمورد گرونی و اوضاع اقتصادی بود اصلا خودم ..یعنی خوده خودما میرفتم میگفتم توروخدا یه فکری بحال ما کنین
اماااااااااا
حالا که اعتراض ها جهتش عوض شد و قصد و قرضشون چیز دیگه اس
و سهم ماهم از این کارا نگرانی واسه اقای همسره دلم میخواد سر به تن هیچ کدومشون نباشه.....
نگرانی هم چیز عجیبیه درنهایت به جایی میرسی به خودت میگی برو باباااااا....ای داد ....
(بسم رب النور)
چقدر خوبه که قسمت سامرا رفتن ما با ولادت آقا اامام حسن عسکری توی یک روز افتاده ..
ولادت امام حسن عسگری مبارک باد....
واما....
بعد از فکر میکنم 10 ساعت ما به سامرا رسیدیم و توی یکی از به اصلاح ترمینال های که خودشون درست .کرده بودند برای ماشین ها پیاده شدیم ...
میگفتن تا حرم امام ها هنوز خیلی راه هست و یک مسیر طولانی باید پیاده روی بشه ...خیلی خسته بودیم خیلی زیاد اصلا دلم هیچ چیزی نمی خواست خصوصا حال زیارت نداشتم توی راه خیلی اذیت شده بودم کمر درد امونمو بریده بود گشنگی و تشنگی بهم فشار آورده بود و دیگه تحمل گرما رو هم نداشتم ...دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم...آقای همسر هم سکوت کرده بود وفکر میکردم توی دلش میگفت :من که بهت گفتم نیا بفرما!!!!
از یه طرف قبل از پیاده شدن داد و بیداد های مرد عراقی سر آقای همسر بابت کرایه ...
مرد عراقی خوش اشتها شده بود و بیشتر پول میخواست و آقای همسر که از اوضاع و احوال من هم خبر داشت حاضر نبود بخاطر صندلی های بیخود ماشینش پول بیشتر بهش بده مرد عراقی با لحن بلندش سرآقای همسر داد و عراقی حرف میزد اقای همسر هم به فارسی حرفشو میزد هیچ کدوم حرف همو نمیفهمیدن ولی من تنها چیزی که فهمیدن خشم مرد عراقی و داد های بلندش سر آقای همسر بود توی ذهنم تصور کردم یک عدد چک ناقابل توی گوش این مردک شکم گنده میزنم تا دیگه سر آقای همسر داد نزنه و کلی توی دلم بهش بدو بیراه گفتم..
تنها چیزی که نور امید رو توی دلم روشن نگه داشته بود همراهی کردن آقای همسر بود ..شده بود پدر و من مثل یه دختر کوچولوی بهونه گیر دستشو گرفته بود و بغض کرده بودم ...چندقدمی پیاده رفتیم و بعد از اون جلوی رومون یک جاده ی طولانی تااااا رسیدن به حرم ...
خداخیرش بده یک سری ماشین ها هم بودن که مردمو میرسوندن نزدیکی های حرم ..اقای همسر دستاش رو دور شونه های من سپر کرد و از میون جمعیت آقایون رد کرد و دم ماشین گفت : آقا من میخوام با خانمم سوار شم ..همه به پشت سرشون نگاه و راه رو برای ما باز کردند ...و ما روی دوصندلی کنار راننده نشستیم ....ماشین به شدت خنک بود خداروشکر کردم لااقل یکی از دردهام کم شد ولی گرسنگی و خستگی بدجور حالمو گرفته بود....
نزدیکی های حرم پیاده شدیم و فکر میکنم 15 دقیقه پیاده روی دیگه تاحرم داشتیم ...
از ظهر گذشته بود و موکب ها غذاهاشون تموم شده بود غیر از یکی از موکب های ایرانی که هنوز داشت غذا میداد ..صف خانم ها خلوت بود برای خودم و اقای همسر غذا وآب گرفتم ...
کنارخیابون نشستیم و من نفهمیدم از گشنگی و تشنگی چطور اون غذارو خوردم کم بود ولی غنیمت بود ...
برای رسیدن به حرم باید از ایستگاه های بازرسی عبور میکردیم ..
همیشه از محیط های شلوغ حذر داشتم ولی اندفعه بدجور توی این شلوغی گیر کرده بودم ....حالم بدتر وبدتر میشد ..اقای همسر سریع بازررسی شد ولی ما توی یک جمعیت گیر کردیم نگاهی از سر بیچارگی به جناب همسر انداختم و اون فقط سرش رو تکون داد ....
اگر یکذره حالی هم داشتم اون هم از دست دادم دیگه به سفرم هم شک کرده بودم ...مدام از خودم میپرسیدم چرامن اومدم..چرا واقعا !!آخه چه چیزی ارزش این سختیارو داشت ...به خودم لعنت میفرستادم این چکاری بود که کردم..وقتی حتی زیارت امامزاده سید محمد توی راه سامرا رو هم از دست داده بودیم و فقط نماز ظهر رو خوندیم و چند دقیقه کنار آقای همسر نشستم و غر زدم ...
ولی همسر صبورانه تسلی میداد ...
با همین حس و حال وارد حرم عسکریین شدیم از اقای همسر جداشدم و به همراه همسر آقای رفیق به قسمت زنونه رفتیم...
روی زمین نشستم و طلبکار بودم .خانم آقای رفیق پیشنهاد کرد که بریم زیارت ولی من اون روی گنداخلاقیم بالا اومده بود و تند بهش گفتم : من نه زیارت میام نه نماز میخونم نه هیچ کار دیگه بمن کاری نداشته باش...
بنده ی خدا گفت : باشه خسته ای ولی لااقل بیا بریم غذا بگیریم .
غذارو که گرفتیم حتی نمیخواستم لب به غذا بزنم....زنه آقای رفیق رفت زیارت و من تنهاشدم ..حس تنهایی بدجور قلبمو فشرد غریبونه به دور و برم نگاه میکردم و صدای سخنران رو که فارسی حرف میزد گوش میدادم توی حال و هوای خودم بودم که سخنرن گفت :: خسته ای ؟؟ از راه دور اومدی ؟؟ اینجا غریبی؟؟ خوش اومدی آقات آغوششو برای تو بازکرده داره میگه خسته نباشی زائر من بیا کنارما آروم بگیر ...
حرف های سخنران انگار فقط و فقط بامن بود بغضم شکست و یک دل سیر گریه کردم ..مثه بچه ای گمشده که وقتی پدر و مادرش اونو پیدا میکنن توی بغلشون فقط گریه میکنه.....
دلم سبک شد و به خودم گفتم لعنت به شیطون این همه راه اومدی سامرا واسه زیارت میخوای نری بلند شو بلندشو و سراغ صاحب خونه برو...