منزل لیلی

(بسم رب النور)

صبح زود میخواستم پست بزارم که ای آسمون چرا به اصفهان نمیباری  و......

که دیدم آسمون گرفت و تا ظهر نم نم بارون داشتیم هرچند تموم شد و آفتاب دوباره بهمون سلام کرد ..

خدابهمون رحم کنه خیلی بهمون رحم  ...

دلم کشید که به بهونه ی کاربانکی پیاده تا سر خیابون  پیاده روی کنم چتر رو برداشتم  راه افتادم که دیدم کودک درونم زودتر از من با چتر رنگی رنگیش داره تو کوچه زیر بارون بازی میکنه ...

 

بعدم توی اوتوبوس این کوچولو خیلی بامزه داشت نگاه آدما میکردد حس میکرد اونم خوشحاله که بارون اومده :)


ادامه ی مطلب هم قسمت سوم سفرنامه ی اربعین رو گذاشتم برای دوستانی که دنبالش میکنن:)

  • عارفه بانو

(بسم رب النور)

بالاخره با کلی تاخیر رسیدیم به مرز چزابه  ..ماشین رو نزدیک پارکینگ گذاشتیم و بعد از عملی کردن چند سری کار امنیتی توسط اقایون  و بعد  برداشتن کوله پشتیا راهی قسمتی شدیم که اوتوبوس ها مارو به  مرز ایران می رسوندند...

خیلی شلوغ بود و میشد نگرانی رو تو چشمای آقای همسر دید خصوصا وقتی که زیرلبی گفت : حالا من چجوری تورو سوار این اوتوبوسا کنم تو شلوغی و این همه مرد ..

.با لبخند جواب دادم: نگران نباش ببین اون خانمارو اینجاباید زرنگ باشیم و بدویم دنبال اوتوبوسا ...

انگار این حرفم انگیزه ی خوبی براش شد دستمو محکم گرفت و به سمت اوتوبوسای عقب تری رفتیم که هنوز درش رو باز نکرده بود یکی از اون ها جلو اومد و ما با سرعت کمی تند دنبالش دویدیم و آقای همسر به راننده گفت : حاجی درو باز میکنی خانممو سوار کنم ..

راننده هم در باز و کرد و منم سریع رفتم بالای اوتوبو س و بعد ازما بود که سیل جمعیت وارد اوتوبوس شد ..

آقای همسر نفس عمیقی کشید و رفت قسمت مردونه ...به مرز ایران که رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم برای کارهای مهر کردن گذرنامه ...خیلی خوشحال بودم  توی دلم میگفتم :خدایا شکرت خدایا شکرت که منم به این آرزوم رسیدم ....

بعد ازاینکه گذرنامه هامون توسط مرز خودمون مهرشد رفتیم که بریم برای مرز عراق ...

مایک کوله پشتی بیشتر نداشتیم  آقای همسر بهم سفارش کرده بود فقط یکدست لباس کامل برای خودت بیار وخودش هم یک دست لباس اورد و جمعا دونفری یک کوله پشتی داشتیم...وقتی توی نقطه صفر مرزی مردم با ساک های بزرگ میدید میگفت اینا کربلا نرسیده میبرن ..ولی بعدا گفتم کاش ماهم دوتا کوله پشتی داشتیم و یه سری چیزهارو باخودمون میوردیم ....

به مرز عراق رسیدیم  و اونجاهم پاسپورت هامون رو مهرکردن ...

کم کم یه احساسات خاصی توی قلبم داشت جون میگرفت ...

در آخرین ایستگاه بازرسی یک مرد چاق عراقی  که سبیل های کلفتی هم داشت و یکمی ترسناک بود گذرنامه هارو باچهره ها مطابقت میداد .

.همسر که قیاقه و ریخت این مامور عراقی رو دید کنار من ایستاد و گفت گذرنامه هامونو باهم میدیم یارو یه طوریه توچشماش نگاه نکن .....

نوبت ماشد آقای همسر گذرنامه هارو بازکرده بود و دست مامور عراقی داد ...

مامور نگاهی به گذرنامه همسر و من کرد و بعد نگاهی به ما کرد ...نگاهش ترسناک بود ..لبخندی زد و گفت :زوج . زوجه ؟

همسرگفت : نعم....

مامورعراقی زیر لب گفت :جمیل !!!!!......و بعد به عربی شروع کرد حرف زدن که من فقط با اشاره هایی که داشت فهمیدم که میگه توی عراق دست هم رو ول نکنید وکنارهم باشید....

هردونفس عمیقی کشیدیم و از نطق مامور خندمون گرفته بود ..

آقای همسر درگوشم گفت : بیا عراقی هام فهمیدن ما به هم میایم !!!.

این مرحله رو هم رد کردیم وارد خاک عراق شدیم....خاکی که خیلی عجیب و غریبه شنیده بودم میگفتن به کربلا رسیدی احساس غربت میکنی اما من از همون مرز انگار غریبانه ترین حس عالم رو پیدا کردم.....

آقای همسر دست منو سفت گرفت و گفت : اینجا شلوغه دست منو ول نکن ...

اگرهم نمیگفت من تحت تاثیر این حس غریبانه از کنارش تکون نمیخورد ....

نقطه ی آغاز پیش بینی نشدنی ترین سفر عمرم از همین جا همین مرز عراق بود..

  • عارفه بانو

(بسم رب النور)

یکی از جذاب ترین اتفاقاتی که خداخواست  تا بعداز ازدواجم رخ بده  سفره پیاده روی اربعین بود....

هرچندکه به همین سادگی هم برام اتفاق نیوفتاد ..همسره گرامی به شدت معتقد بود که توی این سفر جای خانم ها نیست ولی من از یه طرف دلم تجربه کردن این راهو میخواست و از طرف دیگه یک هفته دور بودن آقایه همسر خیلی برام سخت بود  خصوصا وقتی که گفت  حتی تلفنم هم اونجا خاموش میکنم ..من شدم اسفند رو آتیش و بهونه گیری هام شروع شد  ..

تا اینکه یه شب بعد از یه بحث طولانی  از سری ترفندهای زنانه در وجودم استفاده کردم و قهر ظاهری راه انداختم وو جناب همسر با ناراحتی از خونه ی ما رفت خونشون ...هرچند دلم راضی نبود ها ولی دلم میگفت که باید برم ...

فردای اونشب صبح زنگ زد و گفت خانم من اسممو دادم برا اربعین  منم گفتم خب بسلامت  اون بنده خدا هم گفت من چکارکنم تو از این حالت دربیای منم گفتم منم ببر ..منم باید ببری (هرچند چند روز پیش تویه فیلمه خانمه به آقا گفت :به شرط اینکه منم ببری جناب همسر فرمودند این مسخره ترین حرف دنیاس :(  )

اینگونه  بود که ماهم اسم خویش را در سامانه ثبت نام نمودیم و اماده ی سفر اربعین شدیم...

اولین مخالف های سفر سرسختترینشون خانواده ی همسر بودن  خصوصا بعضی خانم ها که احساسم میگفت از سر حسادت میگفتن خیلی سخت میگذره خیلی فلانی رفته گفته اصلا خوب نبوده ...

این حرف هارو در حالی میشنیدم که دوستام میگفتن خیلی بهشون خوش گذشته و بار معنویه خوبی رو پیش رو داشتن...

با تمام این حرف ها  من هیچ چیزی حالیم نبود و فقط خودمو تو اون مسیر میدیدم ...

قرارسفرمون رو با یکی از دوستایه آقای همسر به همراه خانمشون گذاشتیم .که با ماشینه ما بریم دم مرز شلمچه و بعد بریم اونطرف ..البته که قبل از هرچیزی بگم با کسی که نمیشناسید اصلا سفر نرید خصوصا سفر سنگینی مثل پیاده روی اربعین ...

خانم ایشون به صورت پیامکی به من اطلاع دادن که نهار با ایشون و منم گفتم تنقلات و میوه و چای توراه هم بامن...

اما چه میدونستم نهار رو رو دوش مادر شوهر بنده خداش انداخته  که درنهایت نتونسته بود درست کنه و ما تا 2 ظهر در به در دنبال یه رستوران بودیم و دیگه معده هامون با بیسکوییت و چای پر نمیشد  ..

بالاخره ما تونستیم یه رستوران خیلی خوب پیداکنیم  که هم با کلاس بود هم غذای اونروز ظهر خیلی چسبید  و گلاب به به روتون سرویس بهداشتی های تر وتمیزی داشت (اینو واسه این میگم که تو عراق دیگه چنین منظره ای ندیدیم تا خوده مرز ایران ) بعدشم خداروشکر کردیم که نهار ظهرو یادشون رفت  کتلت کجا وجوجه کجا خخخ///


تویه راه بحث سراین بودکه آقا بیایم و از مرز مهران بریم  همسر میگفت نه مهران شلوغه از همون شلمچه بریم  خلاصه بحث بود تااینکههههه  قرار شد از چزابه بریم !!!

رفیقه همسر با گوگل مپ راه رو نشون میداد و میرفتیم ولی از یه جایی به بعد احساس کردم داریم اشتباه میریم کاملا درست حدس زدم  همسر بیین راه زد کنار و از پلیس پرسید آقا تا مرز چزابه چقدر مونده طرف هم گفت : آقا اینجا میره مرز مهران اشتباه اومدی برگرد ....


خیلی خبر بدی بود چون آقایه رفیق به ما ادرسی که خودش میخواست رو داد تا با نظر اون بریم مهران ...خداروشکر زود فهمیدیم  این همه ی ماجرا نبود ب

گاهی وقت ها تکنولوژی هم با آدم روراست نیست بعد از اون وقتی به سمت چزابه میرفتیم تویه جاده ای افتادیم که هیچ ماشینی داخلش نبود  و تنها چیزی که تو تاریکی شب دیدم  تابلویی بود که نشون میداد شهید آوینی در این محل شهید شده ...

هرچی میرفتیم به جایی نمیرسیدیم حتی یه ماشین هم نبود جاده هم چراغ نداشت نگران خستگیه همسر بود و از یه طرف ناراحتیش از رفیقش ...

درنهایت رسیدیم به یه اردوگاه  که چندنفر با لباس نظامی خیلی با تعجب نگاهمون کردن ...

بعداز پرس و جو فهمیدیم که گوگل مپ واسه خودش چرت و پرت آدرس داده ا و مااگه یه کم دیگه میرفتیم وارد محدوده ی نظامی میشدیم که ورود کاملا بهش ممنوعه

اینم باز از برکت همسفریه عاقلمون بود که یعنی راه بلد ماشده بود....

  • عارفه بانو

(بسم رب النور)

امروز هم تولدم بود و هم  چهارمین ماهگرد عقدمون ....

4 ماه میگذره  و من تازه فهمیدم اتفاقات جدید توی زندگی چقدر آدم گیج و سردرگم میکند..البته  که شاید این از من باشه و بقیه آدم ها بتونن تو این شرایط  بهتر عمل کنن....

4 ماهی که گذشت  و من دختره لوسه به قول گفتنی لای پر قو بزرگ شده ی مامان بابام فهمیدم

که زندگی چه سختیای که نداره..

آدم های خوب دنیا  تا چه حد میتونن بد بشن  و تورو زیر پا بزارن ...

فهمیدم که  واقعا قتی آدم تنهاو مجرده  اصلا زندگی نمیکنه وجود یه نفر دیگه تازه به آدم میفهمونه زندگی یعنی چی...

فهمیدم گاهی وقت ها جیب ادم خالی میشه بی پول میشه  باید قرض کنه ...

فهمیدم که باید خیلی وقت ها یعنی بیشتر وقت ها سکوت کنی  گاهی ثبات یک زندگی به چهار کلمه حرف تو بنده باید هیچی نگی تا همه چیز خوب باشه....

خلاصه که  

4 ماه خوبی بود خداروشکر میکنم ...

تولدت مبارک خودم جان:)

  • عارفه بانو

درایام مبارک ازدواج دو نور ...
حضرت زهرا سلام الله و مولای خوبی ها حضرت علی علیه السلام 
خدانظر کرد و دست منو گذاشت تو دست یکی از بنده های خوبش 
.....
خداروزی همه ی جوان ها بگرداند الهی امین ....

  • عارفه بانو

تجربه ثابت نموده است 

بحث ازدواج  و به خصوص خواستگاری  علی رقم تمام شیرینی ها و خنده ها  و این جورچیزا ها

به طرز بسیار باورنکردنی ای  عامل جوش صورت  آفت دهان  سردرد 

دندان درد  و خیلی مرض های دیگر است آن هم به طور اغراق امیز:|


انوقت بگید چرا جوونا ازدواج نمیکنن ×_×

  • عارفه بانو

بعضی لحظه های زندگی
درست مثل همون لحظه ای ان
که یروز تصمیم میگیری برخلاف ترس هات عمل کنی
از پله های یک سرسره بادی بلند بالا بری
و با وحشت از اون بالا به پایین نگاه کنی و شیب سرسره رو نبینی  ....
اونجاس که سرت گیج میره 
حالت تهوع بهت دست میده
خدا و پیغمبرو زیر لب یادمیکنی
چشات که کامل سیاهی هاشو رفت
با یه حرکت کوچیک خودتو پرت میکنی پایین
1 2 3
این همه رفتی بالا اما در عرض 3 ثانیه میرسی پایین
انقدر جیغ میزنی که صدات بندمیاد ولی زود حالت خوب میشه .....
ولی به خودت قول میدی که عمرا دیگه پامو بزارم اینجا
به درک که فکر میکنن من ترسوام
به جهنم که  بقیه انقدرشجاعن که نورد تحسینن
بزار همون ترسو باقی بمونم تا مرگو واسه 3 ثانیه ام شده تحمل کنم....

ازاون روزی که سرسره بادی رفتم
دیگه ازهربلندی و پستی میترسم .
اصلا از بازی های شهربازی بدم اومد
بقیه روهم هیجوقت درک نمیکنم که چه لذتی تو هوری ریختن دلشون میبرن....
هیچ وقت حکمت شهربازی رو نفهمیدم
ولی حکمت لحظات پراسترسو به لطف سرسره های بلند فهمیدم....
ان شا الله که زود به پایین سرسره برسیم
و زندگیمون پرازبازی های خطرناک و دلهره اور نشه...
هرچند  اگه نباشه هم زندگی نیست ...

  • عارفه بانو

بنده یک خاله ای دارم که دوتا دختر دارد

یکی 23 ساله و دیگری 18 ساله .

همیشه خانواده ها توقع دارند که اول دختر بزرگتر برود خانه ی بخت  و بعد یکی یکی به ترتیب  بروند پی بختشان

 امروزه خداروشکر مردم کمتر روی این مسئله   حساس هستند .

القرض که  این  دختر کوچکتر خاله ی من زد و یکهو یک خواستگاری برایش آمد که  خب  از همه نظر از نظر آن ها خوب بود و همه چی به قول خودشان اوکی و این ها شد ...

نامزد کردند ...

منتهی  محرمیتی خوانده نشد ..

 ماهم که حساس روی این مسائل  پایمان را توی یک کفش کردیم که خاله جان گناه است فلان است بیسار است  دوتا جوانند  نامحرمند باهم در ارتباطند

خدا خوشش نمی آید و این طور حرف ها ....

که در جواب می شنیدیم  عزیز دل توبرو خود را باش  الان این ها جوانند بگذار حال نامزدی شان را ببرند  و با استدلال اینکه دوران نامزدی از عقد شیرین تره  منطورش دوران قبل محرمیت بود از زیبر حرف های ما شانه خالی می کردند

با جست وج و دراین باب فهمیدیم که اصلا بحث این شیرینی ها و این ها نیست که خاله جان نگران دختر اولند و هم با توجه به فرهنگ محل  زندگیشان  خیلی بد و مکروه است که دختر کوچک تر را زودتر پای سفره ی عقد بنشانند...

اینجا بود که یک نوع حس انسان دوستی درما گل کرد گفتیم این دوتا بچه گناه دارند قربانی این جور مسائل شوند باید یک کاری بکنیم

که خب دقیقا چکاری را هم خودمان نمیدانستیم ..

درسفر مشهدی که ازقضا همه باهم بودیم  ونامزد آن کوچکتری هم آمد

بکی دیگر از خاله ها که اهل ذکرو دعاست    و دغدغه های ماراهم  داشت گفت: ما که کار خاصی نمی توانیم  بکنیم  بجز دعا  ....

 خب ماهم همیشه دعا میکردیم خصوصا در حضور امام رئوف آدم فقط زبانش به دعا باز است دیگر ..

اما خاله جان  فرمودند نه یکسری دعای خاص مخصوص  بخت گشایی ..

دوزاریمان افتاد که باید دست به دست هم دهیم  به مهر  بخت دختر خاله را کنیم اباد....

از همان موقع خاله دربین کانال های ذکر ودعایش  هزاران دعای بخت گشایی پیدا می کرد و گلچین می کرد

دراین میان یک   دعای بخت گشایی خیلی جالب بود که نظرمان را جلب کرد  بخاطر عملیات جالبی که پیش رویمان میگذاشت

این بودکه در روز جمعه  یک غسلی داشت که باید یکسری سوره و دعا به آب میخواندیم  و برسر سوژه میریخیتم .

یکهو به دلم افتاد که ای خاله این همان است  ...خاله هم گفت اره همان است..

...خلاصه که دوعدد بطری آب معدنی را از اب  پرکردیم و کناری گذاشتیم ..

اما چه فایده  با وجود آب کل فامیل  جهت رفع تشنگی ازهمین دوتا بطری آب طلب میکردند و ماتوی دلمان میگفتیم الان است که حاجت هاشان قاطی  پاتی بشود   امسال  بخت آن یکی اشتباهی بازشود آن یکی بچه دارشود آن یکی جای بچه  به مقام منصب برسد و خلاصه ......

با هربدبختی بود  این بطری اب به هتل رسانیدیم  مانده بود راضی کردن دختر خاله برای این کار که عمرا زیربارش میرفت ..


پ.نوشت : قبل از هرقضاوتی بگم که دعا با جمبل و جادو خیلی فرق داره اینو در نظر داشته باشین..

 

  • عارفه بانو

مایه ی خوشحالی و سعادته که انقدر روی مسائل مذهبیمون  ددقیق شدیم  که خودمون برای دخترامون یه جشن  تکلیف مجزا جدا از اون جشن بی ملاحت تکلیف مدرسه می گیریم ...

مادرم به سبب شغلش * **جدیدا به خیلی از این جشن تکلیف ها خونگی دعوت میشن ...

فعلا این جشن تکلیف ها توی قشر متوسط به بالای شهرمون برگزار میشه

هروقت متوجه میشیم که مادرم   مجلس جشن تکلیف داره  با خوشحالی میگیم آخ جون دوباره جشن تکلیف ...

ازبس که برکتش زیاده تو زندگیمون ( خصوصا از لحاظ خوراکی های متنوعش D:)

همین چندروز پیش که مامانم به یکی از همین جشن تکلیف ها که از قضا به قول گفتنی دختر یکی ازاین کله گنده های شهرمون دعوت بود  گفتیم حتما مثل بقیه جشن تکلیفا برکتشون زیاده

ولی خب بعد از دیدن قیافه ی خسته   وناراضی مادرم و جویا شدن علت به این نتیجه رسیدیم که برای خودمون یه دعا کنیم .


خدایا پول دادی ندادی  خوشگلی دادی ندادی  مقام و منزلت دادی ندادی  خدایا اگه هیچی ام بمون ندادی  ولی لااقل ادب و شعور و فهم بده  

بعضی ادم ها که دستشون به دهنشون که هیچ به دهن  بقیه ام می رسه   از اخلاق هیچ بویی نبردن

به بقیه آدم ها  بجور دیگه نگاه میکنن 

مامانم تعریف میکرد :  ماشاالله از حسن جمال  هیچ چیزی کم نداشتند  ولی هیچ کدوم نه دست میزدند نه توجه میکردن 

همشم باهم حرف میزدن انگار نه انگار یه نفر داره یه چیزایی میگه ....به قول خودش توی کار مداح ها  پا جلسه ای ها خیلی مهم ان....


ما همیشه معتقدیم  مجالسی که توی خونه های ساده  که  پتو و بالش واسه مهموناشون گذاشتن خیلی آدم های با صفایی داره تا خونه هایی که میون چند دست مبل ندونی کجا بشینی ....


خدا به هممون معرفت بده فقط همین ..

آمین ...


***: نمیدونم قبلا چیزی نوشتم یا ننوشتم دراین باره ولی مادرم ذاکر امام حسین یا به قول خیلی امروزی ترش خانم جلسه ای هستند. ازاین به بعد بیشتر ازش مینوسم :)


  • عارفه بانو

روز دختر پارسال رو یادم نمی آید
که چطور گذشت
دعایی کردم یا نه
حالم چطوربود

ولی امسال  ولادت بانو درحالی از راه میرسه که
توی دلم از صبح تا شب  کارگاه رخت شویی افتتاح کردم
نگرانم
  امیدوارم
خوشحالم
 ناراحتم 
دلتنگم
یک حالته بینا بین تمامیه  حس و حال ها
ان شا الله که به دعای حضرت معصومه(سلام الله)

دلم یکدله شود
یکدست
تمیز و مرتب
و
مطمئن
آمین....

پ.نوشت:دخترا روزمون مبارک :)
ازاین لوس بازیا که میگن دختر یعنی رنگ صورتی و کفش فلان و لباس بیسار خوشم نمیاد ..
بنظرم دختر بودن فقط یعنی دیوانه وار عاشق لواشک باشی همین :|

  • عارفه بانو