منزل لیلی

بسم الله الرحمن الرحیم 


میگن که هرکسی که روی به وبلاگ نویسی میاره  تا آخر عمرش  نمیتونه ازاون دل بکنه حتی اگه دوماه  سروقت این صفحه مجازیش نیاد ...

اینکه دقیقا کی گفته و کجا گفته مهم نیست تنها این مهم است که باز با یه فاصله ی خیلی زیاد دوباره دست به تایپ شدم...


اولین پست روهم تقدیم می کنم به آقای مهربونی که نهایت مهمون نوازی در حق ما ادا کردند ...

اینکه بری مشهد  اونم بعد از یک ماه روزه داری اونم اینکه روز قبل از عید فطر راه بیوفتی و خوده عیدفطر مشهد باشی  یه نعمت 

یکی از  چندتا دعاهای مستحاب شب قدر...


چقدر که دلم برای اون روزها وشب ها تنگه 

کنار اقا انگار تویه بهشتی 

دلت نمی خواد برگردی ازبس که سبک بالی 


دلم برات تنگ آقای مهربونم  بطلب  آقا دوباره بیایم ...

کاش میشد  آدم هفته ای یکبار بره پیش امام رضا کاش میشد  ولی چه میشه کرد  ازهمین دورهم آقا سلاممونو میشنوه...


السلام علیک یا علی بن الموسی الرضا .....


یکی از اتفاقات خوب سفر : 

شبی بود که با یه دل شکسته در  صحن انقلاب   با یکی از خاله ها نیت کردیم تا نماز صبح بشینیم و با اقا درد و دل کنیم 

از قضا دم یکی از همین حجره ها نشستیم که پیرمرد مریض احوالی اونجا نشسته بود و توحالت نیمه خواب نیمه بیدار بود 

وضع خوبی نداشت مریضی تموم بدنشو ازبین برده بود بین همون حالت خواب وبیداری شروع کرد به ناله کردن و با امام رضا حرف زدن 

میون حرف هاش شنیدم که میگفت :یا امام رضا خسته شدم ...من و خاله و چند نفرخانم خیلی منقلب شدیم پیرمرد شده بود روضه خون و انگار حرف دله همه ی مارو میزد  ..خیره شده بودم به گنبد آقا  انگار که اون پیرمرد وسیله ی وصل کردن همه ی ما به اقا بود 

در همین بین  یه خانم به سمت پیرمرد اومد و در کیفش روباز کرد و گفت: پدرجان مشتتو باز کن یکم غذا از غذاخوری حضرت برات بریزم ..

پیرمرد همونجور که گریه میکرد به سمت ما اشاره کرد که برای بقیه هم بریز ..ماهم عین گداها دستمونو بالا اورده بودیم تا چندتا دونه برنج از سفره ی آقای مهربون توی دستمون بریزن ..چه حس خوبی بود  وقتی به آرزوم رسیدم  دلم میخواست که از غذای غذاخوری آقا بخورم  ...


و خنده دارترین لحظات سفر:

خاله ی مامانم که همراه مابود  بنده خدا  پا درد داشت  مجبور بودیم براش ویلچر بگیریم  ویلچر گرفتن همانا و دعوا سر هل دادن ولچر خاله همانا..

شدت دعوا انقدر زیاذ بود که حاج مصطفی شوهرخاله  میخندید و میگفت :بابا این خاله مال منه  ...ماهم قول میدادیم مثل آدم ویلچر رو نوبتی هول بدیم ..

یکی از این شب هایی که باید زودتر ویلچر رو تحویل میدادیم و خاله هم حال نداشت بیاد  افکار خبیثانه به ذهنمون خطور کرد  اول دخترخاله محدثه رو نشوندیم رو ویلچر تاسرکوچه بردیم و بعد از اون دختردایی کوچیکمون رو  حالا هرکی از کنار مارد میشد یه نگاه به این بچه رو ویلچر میکرد و با تاثر وتاسف سرتکون میداد   دختردایی هم از بس خندش گرفته بودچادرشو انداخته بود توصورتش فقط میخندید ...

دیگه از یه جایی دیدیم نگاه ها سنگینه تصمیم گرفتیم ویلچر رو خالی ببریم ..

خلاصه که سراین ویلچر قصه ها داشتیم 

و  از جمله سخت ترین لحظات :

تمام لحظه هایی که مجبور بودیم تویه اتاق کوچیک کنار هم بخوابیم  واقعا جوری میخوابیدیم که صبح شست پامون توی چشم همدیگه بود . معنی صمیمت رو به خوبی متوجه شدیم  هرچند تا صبح معلوم نبود پشتی زیر سرت و پتو روت بمونه یا نه..منکه اصلا شراکت حالیم نبود بیچاره دختر خاله ها چی کشیدن زیر کولر ...


باید زودتر مینوشتم خاطرات سفرمون رو  یادم رفته حیف لحظه های خوبی که گذشت.



  • عارفه بانو

دیشب اخبار درحاشیه های پزشکی اخبار 20 .30 دکتر دندون پزشک وزیر بهداشت رو نشون داد که میگفت نگران وضعیت جناب وزیرن که چندروزه اومدنشون به مطب به تاخیر افتاده......
و من یادم افتاد به خودم که  چندتا دندون سوراخ و یه دندونه پنهونو و چندتا دندون بی روکش دارم که از ترس اینکه نرم دندونپزشکی و جیب بابامو یه شبه خالی نکنم حسابی مسواک میزنم و حواسم هست یوقت دردنیاد سراغ دندونام..


دنیایه عجیبیه...

  • عارفه بانو

باچندتا از بروبچه های تینیجره فامیل قرار گذاشتیم بعداز امتحاناشون بیان خونمون ..هم واسه تفریح و هم دیدن فیلم های خون اشامی و غیره....
ولی خب به دلیل موجود نبودن دوبله و سانسورهای مناسب تصمیم گرفتم خودم فیلم هارو دانلود کنم و عملیات سانسور سازی رو انجام بدم خدایی نکرده تینیجرامون گوشو چشمشون یه طورایی نشه (هرچند که...)
ولی خب خیلی سخته واقعا کار به ثانیه بنده ...اگه من ارزوی دیدن چند نفرو تو عمرم داشته باشم سانسور چی فیلم ها رو خیلی دوست دارم بیینم....
درنهایتتت ....
تصمیم گرفتم قید فیلم هایی که از دوساعت 1ساعت و نیمش باید قیچی بشه  ...فیلمایی رو براشون بزارم که نهایتا 5 دقیقه اش مورد داره..

پ.نوشت:تو رفاقت با کوچکتر از خودم نمیدونم چرا یه حس ناباب پنداری بهم دست داده:|  حس میکنم خانواده هاشون گاهی وقتا یجورایی نگام میکنن ...
پ.نوشت 2:من اگه نشینم باشون فیلم ترسناک خون اشامی ببینم میرن با یکی دیگه میبینن اونوخ کی میشنه باشون فیلم میبینه خدا مرگم دهد...

  • عارفه بانو

نمی دانم کجا بود کدوم برنانه ی تلویزیونی بود یا اصلا کدوم بازیگر بود که گفت:کتاب بخونین کتاب بخونین اگ حالشو ندارین فیلم ببینین....


ازوقتی اینو شنیدم عاشق فیلم دیدن شدم....

در اولین قدم هم تصمیم گرفتم بجای وقت گذاشتن پای کتاب های قطور هری پاتر فیلمشو ببینم و این شد که الان 4 قسمت از فیلم های هری پاتر رو دیدم ...

وقتی پست برام فیلم هارو اورد مامانم گفت :این چیه گفتم فیلم های هری پاتر یه نگاهی چپی بمن کرد و گفت:واااااای همین کم مونده بود بری تو توهم و خیال :|



  • عارفه بانو

تمـــــام شــــــــعرهایم را

در وصــــــــف نیامدنت ســـــــــــــروده ام !

و اگر یــــــــــک روز ناگهـــــــــــان ناباورنه ســــــــر برسی

...

دســـــــــت خالی ,حیرت زده

از شاعر بودن استعفا خواهم داد!

نقــــــاش میشوم

تا ابدیت نقش پرواز را

بر میله های تمام قفس های دنیـــــــا

خواهـــــــم کشید.
  • عارفه بانو

ازتمامی استعداد های دنیا خداروشکر خیال پردازی ام در حد اعلا درجه یک است....

یعنی یکجور برای دوستانم خیال پردازی میکنم و چرت و پرت تحویلشان میدهم که خودم هم به طور کاملا عچیبی باورم می شود...


انگار که من دونفرم یک روی زرنگ خیال پرداز خالی بند 

و یک روی ساده ی ساده لوح که همه چی را باورمیکند.....


الان هم که این پست را می نویسم از سر فکر و درگیری بابت یک خالی بندی کوچک خوابم نمیبرد...


  • عارفه بانو

کانال مارو درتلگرام می تونین دنبال کنین 

پرازشعر و متن و عکس تودل برو 

:)

booyebaaron@

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۵
  • عارفه بانو

بابد اعتراف کنم از انتخابات   /از تبلیغات/ از یحث/ازمناظره/از ادم های نفهم/از حامیان ناران/ از هرچیزی که فلش بخورد به انتخابات 


حالت تهوع گرفتم ....


خدایا زود بگذره خسته شدیم از بحث و کنایه


  • ۷ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۴
  • عارفه بانو



یکی از دانش آموزای مدرسه ای که پدرم در اون درس میده به افتخار روز معلم برای همه ی معلم ها کارت بازی شهربازی سرپوشیده سیتی سنتر اصفهان رو گرفته بود(بچه های مدرسه غیرانتفاعی ان دیگه )البته  پدرم میگفت که این دانش اموز رو نمیشناسه و اون به تعداد معلمین رفته و کارت گرفته  دورهم باشیم( البته بابا میگه اینا  یجورای  دارن دم  معلم و مدیرا رو میبینن که آره برا نمره و این ها)

ماهم دیروز رفتیم تا  داداش کوچیکه رو ببریمش و از این کارت استفاده کنیم

در بدو ورود خانم خوش اخلاق پذیرش گفت می تونین 20 عدد بازی انتخاب کنین که بلیط نداشته باشن ...

ماهم تشکر کرده و دربه در دنبال بازی هایی که تیکت نداشته باشن میگشتیم که دست آخر برخوردیم به یک مجموعه بازی که سرزمین عجایب و قلعه جادویی بهش میگفتن  مجموعه ای از تونل های در هم پیچیده و یکسری بازی و سرسره....

خب هیچ بچه ای غیر از داداش کوچیکه ی من اونجا نبود  ..شاید به خاطر بی مشتری بودنش چراغ ها و وسایلش هم کار نمیکرد   یکجوراییی خیلی شبیه تونل وحشت بود  اثرات بازی  هنوز به درو  دیوار اونجا بود ولی از هیچ بچه ای خبر نبود 

داداش من هم جرات نمیکرد بره  والا سقف های کوتاه و نور کم  آدم بزرگاشم میترسونه..

ازجایی به بعد بچه رفت که خودش بازی کنه  منتها به سبب پیچ در پیچ بودن بازی رفت و رفت  ولی نتونست برگرده  وشروع کرد به جبغ داد و کمک خواستن ...

از بالای پنجره کوچیک بازی من و بابا رو نگاه میکرد و گریه می کرد( که من و باباهم گریمون گرفته بود و دلمون ریش شد )

حس اینو داشتیم که انگار  تویه ساختمون در حال آتیش گرفته و کمک می خواد ..

خلاصه که یکی از آقایون مسوول اونجا شروع کرد آژیر کشیدن و رفت داخل وسایل بازی و کودک تنها و در   راه مانده ی مارا نجات داد...

خداوکیلی اینایی که این وسایل رو طراحی میکنن هوش اینو ندارن این راه پیچ در پیچ یه علامتی داشته باشه بچه بتونه خودش تنهایی برگرده:/ ...

پ.نوشت: میخواستم برم کمک داداش کوچیکه منتها آقایه گفت نه نمیشه بزار بازی کنه حالا بچه داشت خودشو میکشت از گریه ها

پ.نوشت 2 : خلاصه که خاطره ی بدی شد

  • ۴ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۱۳
  • عارفه بانو

تحقق رویا ها دوحالت دارد :
اینکه در واقعیت به حقیقت بپیوندد
و یا اینکه در یک کتاب و یا فیلم تجسم پیدا کند...
داستان اخرین حرکت قهرمان همواره یکی از آرزوهای کودکی من بوده ،هست ،احتمالا خواهد بود. 
بلیط جادویی و وارد شدن به پرده جادویی سینما !!!!
.....
فیلم درسال 1993 ساخته شده و احتمالا ده ها بار برای تماشگرانش به اجرا رفته ولی برای من که اولین بار این فیلم را دیدم انگیزه ایست تا دوباره ببینمش ....

من عاشق به حقیقت پیوستن رویاها و زنده شدن تخیلات در دنیای واقعی ام  :)

  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۲۲
  • عارفه بانو