- ۰ نظر
- ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۳۴
بسم الله
راست میگفت ؛باید یکجوری رفتار کنی که همه چیز انگار از اول شروع شده
یکجوری وانمود کنی که هیچ اتفاقی نیفتاده وهمه چیز روبراه است
خودم هم انگار دوباره برگشتم همانجایی که دوران خوشی بود
دورانی که دنیایم توی دنیای کتاب ها خلاصه میشد و عاشق درست کردن دست سازه های خودم بودم ....
موسیقی را دوست داشتم و رویا پردازی می کردم
حالا دوباره می خواهم از همین نقطه شروع کنم به علاوه پرورش دادن عشقی که مرا اماده ی پذیرش مسئولیت های جدید می کند .همسر خوب بودن ومادر شدن....
بسم الله...
راستشو بخوام بگم تصوره من دقیقا و دقیقا از زندگی مشترک این چیزی که الان دارم نبود ...
خیلی رمانتیک تر و لطیف تر بود ...
لحظات عاشقانه زیاد داشت
صحبتای قشنگ
رفتارهای خوب ...
ولی نمیدونم دقیقا چطور شد که همه چی یک هو عوض شد انگار اصلا یه طوفانی اومد زد در و دیوار قصر رویاهامو آورد پایین...
جای لحظات عاشقانمون رو لحظاتی گرفت که با استرس حساب و.کتاب حقوق همسر رو می کردیم تا بلکه با کمک پول واممون بتونیم قرض هایی که برای خرید عقد کرده بودند ادا بکنیم....
صحبتای قشنگمون تبدیل شدن به بحث ها و جنجال هایی که یک طرفش من بودم در دفاع از حقوق خانوادک
اون بود و دفاع از خانوادش
یعنی بجای اینکه پشت هم باشیم دقیقا و دقیقا روبروی هم مینشستیم و یک مناظره ی خیلی سخت میکردیم که درنتیجه با گریه های من و عصبانیت او تمام میشد...
رفتار های خوب هم تبدیل شدند به سلام های سرد و دهن کجی های خانواده او و سرکوفت های خانواده من....
درکل این چندماهی که گذشت جز ساعت 12هرشبی که من توی خونه ی ایندمون مینشستم و به همسرم زل میزدم درحالیکه خواب بود چیزی جز یک اعصاب خوردی بزرگ نبود ....
تمام 99درصد این اعصاب خوردی مربوط میشه به خانواده ها و توقعاتشون...
چرا یکاری میکنید ادم رو پشیمون می کنید؟!
چرا نمیذارید خودمون اونطور که میخوایم زندگی کنیم:!
چرا تصمیم گرفتن ما برای زندگیمون رو سبک.سری میبینید؟!
چرا انقدر دلتون میخواد سرتون تو زندگی.ما باشه؟!ّّ
چرا
چرا...
بسم الله...
دقیقا شبیه این فیلمایی که وسط شلوغ پلوغیای فیلم یهو تصویر اهسته میشه و شخصیت فیلم با خودش حرف میزنه ....
منم یهو وسط شلوغ پلوغیای زندگی با خودم شروع کردم حرف زدن...
که ای دوست عزیز بگذر.خیلی چیزها رو باید ندید. نشنید نگفت.....واگذارش کن به خدا...
و اینجا دقیقا همون نقطه ای بود که به ارامش رسیدم ....
پ.نوشت:خدایا منو به ارزوم که یک شروع ساده است برسون الهی آمین.
پ.نوشت: بالاخره این زندگی مشترک یه سری جذابیتا داره که میشه به تغییر فرد مقابل اشاره کرد...بعد از چندماه تونستم همسربزگوار رو باخودم همراه کنم و بریم سینما...البته به شرطها و شروطها :دی..
فیلم به وقت شام ...یه جمله بیشتر درموردش نمیتونم بگم جز اینکه طعم تلخه تلخه تلخه برشی از یک حقیقت....
بسم الله
یکی از تعجب آورترین لحظات دورهمی های عید اینه که
وقتی یه زوج جوان مثلا من و همسر برای نی نی کوچولوهای فامیل ذوق میکنیم و بغلشون می کنیم و باهاشون بازی می کنیم
کنایه زنان میگند:وای اینا دوتاشون عاشق بچه اند خدابخیر کنه!!!!
و بعد با تاسف رو به مادر بنده که: باید زود فکر سیسمونی باشی!!
و مادرمنم با چنان اضطرابی سرشو.تکون میده که ....
این رفتار خیلی بده
اره ما دلمون میخواد زود بچه دار شیم
ده تا بچه بیاریم
من میخوام بدونم
جای کیو تنگ میکنیم
روزیشو کی میده
و بقیه ترسشون ازچیه
وقتی نه ماه توراهه و تو وجوده مادرش
دوسالم تو اغوشش
هرجور حساب میکنم میبینم
هیچ ربطی بهشون
و بازهم.تا عشق مارو به بچه ها میبینن
پوزخند میزنن....
بسم الله
دلم یک شروع ساده می خواهد....
مثلا خودمان وسایل خانه مان را بچینیم و بعد
به زیارت اقا امام رضا برویم و بعد
زندگیمان را شروع کنیم
دریغا
بسم الله
خدایا دلم کمی مادری می خواهد
یک نفر که ذره ای مادری کند
دلسوز باشد
......
نمیدونم زندگیم توچه مسیری میوفته ولی دیگه دست و پا نمیزنم فقط میذارم این موج هرجا که میخواد منو ببره
دیگه هیچی مهم نیست