منزل لیلی

قسم 

به تمام شعرهای نسروده ام 

نثارتویی که 

نیستی،،نیامده ای 

درتمام بندبند وجودم...

لانه کرده ای...

پ.نوشت: حس خوبی داشت این عکس نوشته :)

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۳۴
  • عارفه بانو

بسم الله 

راست میگفت ؛باید یکجوری رفتار کنی که همه چیز انگار از اول شروع شده 

یکجوری وانمود کنی که هیچ اتفاقی نیفتاده  وهمه چیز روبراه است 

خودم هم انگار دوباره برگشتم همانجایی که  دوران خوشی بود 

دورانی که دنیایم توی دنیای کتاب ها خلاصه میشد  و  عاشق درست کردن دست سازه های خودم بودم ....

موسیقی را دوست داشتم و رویا پردازی می کردم 

حالا دوباره می خواهم از همین نقطه شروع کنم به علاوه پرورش دادن عشقی که مرا اماده ی پذیرش مسئولیت های جدید می کند .همسر خوب بودن ومادر شدن....

  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۴۳
  • عارفه بانو

بسم الله...


 راستشو بخوام بگم تصوره من دقیقا و دقیقا از زندگی مشترک این چیزی که الان دارم نبود ...

خیلی رمانتیک تر  و لطیف تر بود ...

لحظات عاشقانه زیاد داشت 

صحبتای قشنگ 

 رفتارهای خوب ...

ولی نمیدونم دقیقا چطور شد که همه چی یک هو عوض شد انگار اصلا یه طوفانی اومد زد در و دیوار قصر رویاهامو آورد پایین...

جای لحظات عاشقانمون رو لحظاتی گرفت که با استرس حساب و.کتاب حقوق  همسر رو می کردیم تا بلکه با کمک پول واممون بتونیم قرض هایی که برای خرید عقد کرده بودند ادا بکنیم....

صحبتای قشنگمون تبدیل شدن به بحث ها و جنجال هایی که یک طرفش من بودم در دفاع از حقوق خانوادک 

اون بود و دفاع از خانوادش 

یعنی بجای اینکه پشت هم باشیم دقیقا و دقیقا روبروی هم مینشستیم و یک مناظره ی خیلی سخت میکردیم که درنتیجه با گریه های من و عصبانیت او تمام میشد...

رفتار های خوب هم تبدیل شدند به سلام های سرد و دهن کجی های خانواده او و سرکوفت های خانواده من....

درکل این چندماهی که گذشت جز ساعت 12هرشبی که من توی خونه ی ایندمون مینشستم و به همسرم زل میزدم درحالیکه خواب بود چیزی جز یک اعصاب خوردی بزرگ نبود ....


تمام 99درصد این اعصاب خوردی مربوط میشه به خانواده ها و توقعاتشون...

چرا یکاری میکنید ادم رو پشیمون می کنید؟!

چرا نمیذارید خودمون اونطور که میخوایم زندگی کنیم:!

چرا تصمیم گرفتن ما برای زندگیمون رو سبک.سری میبینید؟!

چرا انقدر دلتون میخواد سرتون تو زندگی.ما باشه؟!ّّ

چرا 

چرا...


  • ۳ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۵۴
  • عارفه بانو

بسم الله...


دقیقا شبیه این فیلمایی که وسط شلوغ پلوغیای فیلم یهو تصویر اهسته میشه و شخصیت فیلم با خودش حرف میزنه ....

منم یهو وسط شلوغ پلوغیای زندگی با خودم شروع کردم حرف زدن...


که ای دوست عزیز بگذر.خیلی چیزها رو باید ندید. نشنید نگفت.....واگذارش کن به خدا...


و اینجا دقیقا همون نقطه ای بود که به ارامش رسیدم ....


پ.نوشت:خدایا منو به ارزوم که یک شروع ساده است برسون الهی آمین.

پ.نوشت: بالاخره این زندگی مشترک یه سری جذابیتا داره که میشه به تغییر فرد مقابل اشاره کرد...بعد از چندماه تونستم همسربزگوار رو باخودم همراه کنم و بریم سینما...البته به شرطها و شروطها :دی..

فیلم به وقت شام ...یه جمله بیشتر درموردش نمیتونم بگم جز اینکه طعم تلخه تلخه تلخه برشی از یک حقیقت....

  • ۵ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۲۸
  • عارفه بانو

بسم الله


یکی از تعجب آورترین لحظات دورهمی های عید اینه که 

وقتی یه زوج جوان مثلا من و همسر برای نی نی کوچولوهای فامیل ذوق میکنیم و بغلشون می کنیم و باهاشون بازی می کنیم 


کنایه زنان میگند:وای اینا دوتاشون عاشق بچه اند خدابخیر کنه!!!!

و بعد با تاسف رو به مادر بنده که: باید زود فکر سیسمونی باشی!!


و مادرمنم با چنان اضطرابی سرشو.تکون میده که ....


این رفتار خیلی بده 

اره ما دلمون میخواد زود بچه دار شیم 

ده تا بچه بیاریم

من میخوام بدونم 

جای کیو تنگ میکنیم 

روزیشو کی میده 

و بقیه ترسشون ازچیه 

وقتی نه ماه توراهه و تو وجوده مادرش

دوسالم تو اغوشش

هرجور حساب میکنم میبینم 

هیچ ربطی بهشون 

و بازهم.تا عشق مارو به بچه ها میبینن 

پوزخند میزنن....


  • ۴ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۳۵
  • عارفه بانو

بسم الله 


دلم یک شروع ساده می خواهد....

مثلا خودمان وسایل خانه مان را بچینیم و بعد

به زیارت اقا امام رضا برویم و بعد

زندگیمان را شروع کنیم

دریغا   

  • ۴ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۲۹
  • عارفه بانو

بسم الله 


خدایا دلم کمی مادری می خواهد 

یک نفر که ذره ای مادری کند 

دلسوز باشد 

......

نمیدونم زندگیم توچه مسیری میوفته ولی دیگه دست و پا نمیزنم فقط میذارم این موج هرجا که میخواد منو ببره 

دیگه هیچی مهم نیست


  • عارفه بانو
بسم الله


++به دلیل حمایت های بی بدیل مادره همسرم عروسیمون کنسل شد...
خدایا بیامرز کسانی که شب عیدی یک چشم ادم را خون میکنند و دیگری را اشک و خوشی های زندگی را تلخ ....
  • عارفه بانو
بسم الله ...

درجعبه رو برای بار صدم باز می کنم دوسه تا دونه ی دیگه برمیدارم   میزارم گوشه لپم و به کارم ادامه می دم...

کمتر از یک دقیقه شیرینی ها توی دهانم آب می شوند و مغزم از شیرینی حاصل  ذوق ذوق می کند  و فرمان می دهد که بازم بخور بازم بخور...

دلم می خواهد دوباره در جعبه راباز کنم و دو سه تای دیگر بردارم که ندایه درونی هشدار می دهد که بدان و آگاه باش اگر ادامه بدی چاق میشی چله میشی  اونوقت میشی بیفوره بهاره رهنما قبل ازدواج دوم....
اما مغزم که هنوز تو حال و هوای شیرینیه میگه اخه این شیرینی کوچولوها کجای آدمو چاق میکنه ...

ولی من گولشو نمی خورم به حرف ندای درونمم کار ندارم یک ساعت دیگه میرم نون برنجی میخورم...

راستی چرا شیرینی به این خوشمزگی و نازی رو به اسم  حاجی بادوم گذاشتن؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یعنی چی یعنی یه بادومی بوده تو جیب یه حاجی رفته مکه شده حاجی بادوم؟؟؟

یادم به پشمک حاج عبدالله افتاد ؟؟
اونو که اصلا بیخیال  
من همش یاده بابا بزرگ مرحومم و موهای سفیدش میوفتم چون بنده خدا اسمش عبدالله بود...

بگذریم خخخ...

++57 روز دیگه تا عروسی . استرس دارم یوقت نکنه یه نفر بمیره !!!!
  • عارفه بانو
بسم الله 

وسط خونه ی آینده مون راه میرم و به وسایل نگاه می کنم و توی ذهنم چیزهایی که نخریدم رو لیست میکنم ..

توی کیف دنبال دفترچه میگردم تا اسم هرکدومو بنویسم ..

توی دفترچه ام یه عالمه دست نوشته بود که برای خدا نامه نوشته بودم .. 

برای اینک خودش کمکم کنه و مبلغ جهزیه ام جور بشه...

خدای من شکرت ..

حالا ۶۰ روز دیگر تا روز عروسی مانده...

خدای من ممنونم که نگذاشتی دستم جلوی بنده هات دراز بشه.....



  • عارفه بانو