منزل لیلی

بسم الله 

خیلی وحشتناک اتفاق افتاد ...

یعنی برای من وحشتناک بود...

از یک ساعتی به بعد زمین و زمان دور سرم می چرخید ..

روی زمین که راه می رفتم.انگار که بند بازی می کردم 

یک قدم هم نمی توانستم درست راه بروم   گاهی به در میخوردم و گاهی به دیوار....

امین باورش نمیشد تا این حد سرگیجه داشته باشم....

...

هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد ..

...

دکتر عمومی فقط یک سروم برای حال ناخوشم نوشت ولی باز سرم گیج می رفت...

عروسک های توی سقف اتاق ترریقات که برای بچه ها زده بودند دور سرم می چرخید ..

پرستار انگار توی هوا پرواز می کرد...

دلم برای خودم سوخت  

....

خوب نشدم 

از اتاق تزریقات که بیرون امدم  روی پای خودم بند نبودم به زور خودم را به امین رساندم ...

باز سرم گیج میرفت 

حالا انگار بدترهم شده بودم 

گوش هایم نمی شنید 

نه میتوانستم حرف بزنم...

تا بحال انقدرر احساس نکرده بود مرگ می تواند نزدیک باشد...

درخانه مادرم  

بامن حرف می زد 

امین حرف می زد 

اما انگار نمی شنیدم چه می گویند ...

فقط نگاهشان می کردم 

مادرم سرم را توی دستانش گرفت بعد با نگرانی کنارم نشست ..

نفهمیدم چشد ولی انگار تنم زیادی سنگین بود ..

یک آن

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۲۰
  • عارفه بانو

رها شدم

ارام شدم 

امین توی صورتم میزد دستم را تکان میداد 

تنها چیزی که دیدم چهره ی نگران امین بود...

1. 2.  3. 5.  6.  7.  8 9 10 

با صدای مادرم انگار برگشتم..

انگار دوباره بدنم گرم شد 

گوش هایم شنید 

دستانم قوت گرفت و توانستم روی ان ها تکیه کنم...

امین و.مادر نفس عمیقی کشیدن ....

امین با خوشحالی گفت :بدنش گرم شد .....


پیش خودم گفتم یعنی داشتم می مردم؟!!!!!!!!!!!


پ.نوشت:گاهی دردهای جسمی ناشی از دردهای روحیست 

تورا بجان عزیزتان همدیگر را اذیت نکنید...


 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۱۸
  • عارفه بانو

بسم الله

یکم : قرار بود همه چیز خداپسندانه پیش بره...به خاطر نزدیکی به ایام محرم توی محضر عقد کنیم و بعد از ماه صفر جشن عقد بگیریم ...

اما

خاله هاش گفته بودن : ما میخوایم پشت سرت کارناوال راه بندازیم  نمیشه اینطوری

در نهایت

ما مجبور به برگزاری جشن عقد  شدیم ...

در اوج دست تنگی های پدرم

دوم: قرار نبود رسم و رسومات نشانه های راهمون بشن به همین خاطر ما از شامی که گاهی اوقات خانواده دختر به پسر میدن صرف نظر کردیم .....

اما

بعد از چندماه مادرش علت دعوت نکردن های فامیلش رو بدقولی مادرم دونست  و همه چی رو گردن مادرم انداختند ....

در نهایت

انقدر پشت سر مادرم بد گفتند که همسرم رقبتی به دیدن خانواده من نداره

سوم : مراسم خواستگاری بود    مادرهمسر و خاله اش گفتند این پسر سنت شکنه   گفتند ما رسم و رسومات برامون مهم نیست

امین گفت : من از رسم جهاز بینی خوشم نمیاد 

اما

الان دم دمای عروسی این ندا به گوش میرسه که میخوایم جهاز عروس رو ببینیم ...

درنهایت

من مخالفم  من از  رسم و رسومات بدم میاد   من سرحرفم میمونم

امانمیدونم بعداز این چه سرنوشتی در انتظارمه ......


++ عیدتون مبارک

 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۱۲
  • عارفه بانو

بسم الله 

 

به یک نتیجه ی خیلی جالب رسیدم 

اینکه 

آقایون هرچی از خانواده دورترمیشن خیلی مهربون تر میشن ..


مثلا پدرم وقتی برای حج واجب راهی مکه شد و به مدت 33روز نبود    هروقت زنگ میزد خیلی ابراز احساس میکرد 


مادرم میگفت هیچ وقت انقدر بهم نگفته بود دوستت دارم که اینجا میگه 


هنوزم که هنوزه. مادرم میگه یادش بخیر بابات مکه بود چقدر ابراز احساسات میکرد...


یا مثلا چندنمونه دیگه از فامیل 

طرف با تمام اخلاق گندی که با خانمش داشت  بعد از رفتن به سفر یک کشور دیگه هروقت زنگ میزد میگفت: مرضیه دلم برات تنگ شده....


خودمم که جدیدا نمونه ی نزدیکشو دارم ..:|


چرا واقعا؟؟ 

خب شما که انقدر دلتون تنگ زن و زندگی میشه  چرا درطول مواقع عادی انقدر عاشقانه برخورد نمیکنید :|

  • ۴ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۰۵
  • عارفه بانو

بسم الله النور...


اینروزها یعنی از همین جمعه اید که گذشت و امین راهی شهر دیگه ای شد  

به شدت و به طور وحشتناکی روزهارو میشمرم تا زودتر برگرده...


کارمم فقط شده یکجا نشستن و فکر کردن به روزهای اینده ...

فکر کردن به مراسم عروسی

تجسم خودم توی لباس عروس 

نگاه ادم های خانواده داماد..

و پیش بینی حرف هایی که قراره بعدا بعد از عروسی از دله این مراسم بیرون بکشن....


البته یه راه خوب برای فلج کردن افکار پیدا کردم اونم کتاب صوتیه...

انقدر که آدم میره تو حال و هوای داستان حد و اندازه نداره.....


خدابخواد ان شا الله قراره قبل از ماه رمضان به دوران عقد پایان بدیم.  خداکمک کنه و هیچ مشکلی پیش نیاد ان شا الله


  • ۳ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۱۹
  • عارفه بانو

(بسم الله)


به یه منطق مسخره ای رسیدم که پیش خودم میگم...

وقتی اونیکه دوستش داری  و قبلاها  تا یه سرفه می کردی. می رسوندت دکتر و نگرانت میشد   حالا وقتی از سرفه تمام تنت میلرزه و  تب ولرز ول کنت نیست مثل روزای اول شال و کلاه نمیکنه و بیاد سراغت و پشت گوشی میگه: برو دکتر......

همون بهتر که مریضی تو تنت بمونه وقتی انگار دیگه برای هیچ کس مهم نیستی ...

.....

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۸
  • عارفه بانو

بسم الله 

تا بحال قسمتم نشده بود....به بهونه ی تالار دیدن گذرمون به نجف آباد افتاده بود به دلمون افتاد یه سر هم به مزار شهید حججی بزنیم....

بعد از طی کردن یم بلوار طولانی و سرسبز  به گلستان شهدای نجف آباد رسیدیم ...

ورودیه مزار شهید حججی مزین به  عکس شهدای مدافع حرم بود 

وارد خیمه ی نسبتا بزرگی شدیم که برای زائر های شهید حججی اماده کرده بودن ...

انتهای خیمه مزار این شهید بود...ارامش خیلی خوبی اونجا بود .توی دلم غوغا شده بود همینجور دردل می کردم ....

انگار واقعا وجود خوده شهید رو هم میشد حس کرد ....

ان شا الله که شهید حججی برامون دعا کنه و همه ی کارهامون روی روال بیوفته و بی هیچ  دردسری پیش بریم ..

عکس نوشت:این عکس مزار  شهید حججی قسمت بانوان است ....

  • ۴ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۵۱
  • عارفه بانو

بسم الله

چند صفحه از کتاب خداحافظ سالار گذشته بود... خاطرات از رفتن خانم چراغ نوروزی به سوریه شروع شده و برایم خیلی جالب بود با تعجب از همسرم پرسیدم؛:مگه اینایی که میرن سوریه میتونن زن و بچه هاشونو ببرن ؟؟!!

او لبخندی زد و گفت:ّ نه  ...مگه جنگ جای زن هاست!!!

-:خب بیا خودت بخون خانم شهید همدانی رفته اونم با دوتا دختراش تازه ببین چه نفس گیرهم بوده ممکن بوده دست تکفیری ها بیفتن....

او با خنده گفت:عزیزم اینا سردارنا .....

به شوخی گفتم؛ یعنی من نیام !؟؟؟؟!!!!!

شانه بالا انداخت و نوچ آبداری ادا کرد ..

با لج گفتم؛اصلا حالا انگار خودشو میبرن چه اعتماد به نفسی داری ها....

مغرورانه شانه عقب داد و.گفت: حالا بعدا مشخص میشه...

گفتگویمان را با لبخند تمام کردم وبه خواندن ادامه دادم ....

>>>>>

 کتاب را نصفه نیمه رها کردم ...درایام فاطمیه خریده بودمش..اما دل این را نداشتم روزهایه بی حسین را برای پروانه بخوانم...

شاید برای خیلی ها داستان جالبی باشد ولی برای من نبود 

کتاب را دقیقا همانجایی رها کردم که حسین کنار پروانه بود و تازه ازدواج کرده بودند...

گذاشتم تا حسین کنار پروانه بماند ....

دلم.نمیخواستم پروانه را  وقتی بخوانم که خبر شهادت همسرش را شنیده بود  یا روزهایی که باید هی صبر میکرد هی صبر میکرد و.چشم به در میدوخت تا چشمش به دیدن حسین روشن شود....

اگرچه درواقعیت پروانه بی حسین شده. ولی تاجایی که دستم بود کتاب را ناتمام گذاشتم. تا لااقل توی دنیای من.  حسین پروانه را تنها نگذارد..


شما دوست داشتید بخوانیدش کتاب خوبیست....

  • ۳ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۰۶:۵۱
  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم 


امام زین العابدین علیه السلام می فرمایند :

حق همسر این است که بدانی خدای اورا مایه ی آرامش و انس تو قرارداده و بدانی که این خود نعمتی است از جانب خداوند به تو پس اورا گرامی بداری و با او مهربان باشی....


توضیح نوشت: کتابی می خونم درمورد عوامل آرامش بخش و نشاط آفرین در خانواده این حدیث خیلی نظرمو جلب کرد اونهم فقط بخاطراینکه در ازدواج هایی که اخیرا دور و اطرافم پیش و اومده و حتی ازدواج خودم کمتر به این مسئله میشه رسیدآرامش....

من فکر می کنم یکی از دلایل کمرنگ شدن این هدف ازدواج توقعات بالایه بالای همه ی ما از هم دیگه است...

مرد اززن    زن از مرد   خانواده ها ازهم.  و خلاصه  که   داریم به طرز وحشتناکی آرامش خودمون و  هدف اصلیمون از ازدواج رو فدای  توقعات بالا می کنیم و نمی فهمیم تا وقتی که دیگه به اخرکار می رسیم   بعنی یا به فکر طلاق . یا زندگی میکنیم با عقده های روزهای اول....

راستی گذشت هم خیلی کم شده  قبول دارین؟؟؟خصوصا خانم ها ....

  • ۶ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۰
  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم ...

باتوجه به یک سری حواشی ای که به سبب ناپختگی خودمون و نا یزرگواری بزرگترا ایجاد شد 

آقای همسر تصمیم گرفت رفت و آمد من رو به خونه خودشون به حدااقل برسونه یعنی هفته ای یکبار ....

بعد از عید این اولین هفته ی اجرا شدن این خواستشه،...

من دو جور فکر سراغم میاد اینکه چرا وقتی مشکلی نیشه جناب همسر کم دیدن منو تجویز میکنه چرا منو کنار میارن...

و دیگری انکه میخواد آسیب کمتری ازلحاظ روحی بهم برسه چون خانوادشو میشناسه...

....نمبدونم به کدوم یکی از اینا توجه کنم

پ.نوشت؛دستور از خانواده همسر رسیده باید قبل ماه رمضان عروسی کنی پس شاید امیدی باشه که اگر تصمیمشان به صلاح دید خدا باشه و خدا بخواد این اتفاق بیوفته ولی من بیشتر از اینکه ذوق داشته باشم میترسم از مادره همسرم خیلی میترسم.....



  • ۲ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۳
  • عارفه بانو