منزل لیلی

و اما روز دوم:

هم چنان حکومت نظم بر فضای اتاقم حاکمه منتها از لحاظ شخصیتی فاقد هیچ نظمی ام  چند دفعه ای  سوار خرشیطون شدم و خب طبیعیه خرشیطون چنان جفتکی زد که پخش و پلا زمین شدم ...

خدا ان شا الله  هدایتم کنه  


گاهی وقتا پیکاسو درونم قلقلکم میده یه چیزایی میکشم  

ا


  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۶
  • عارفه بانو

و اما رور اول زندگی چالشی من:
امروز سعی کردم تمرکزم رو روی نظم لباس ها و هم چنین اتاق خودم جمع کنم   لباس هایی که گویی نعش سرباز های کشته شده در جنگند به دست لباسشویی سپردم  و باقی مانده ی لاشه روسری ها و شلوار و لباس هاراهم جاگیر کردم سعی کردم تر و تمیز و با پرستیژ برم  اموزشگاه که خب لیدی خوش تیپ بودن یک اصل درونیه که من کاملا خالی از این استعدادم....

امروز یه چیز تازه هم فهمیدم  من بی نظم نیستم تنبلم :|  پس شایسته میدونم اسم چالش رو بزارم تنبل نباش  که این کار نمی کنم چه معنی داره من متزلزل باشم (که هستم البته :/)

امرور موقع جاروبرقی کشیدن  مامان دوباره گفته های همیشگی رو تکرار کرد که: تو اخرش میخوای چکار کنی؟
منم مثه همیشه:شش ماهه دیگه معلوم میشه من هیچ توضیحی نمیدم:|
و من جای مامان تو دلم گفتم:باش تا صبح دولتت بدمد..

خداییشم نشستم که بدمد ها ...

روزی بدی نبود  نظم یه موضوع گسترده اس که من فقط امرور از زاویه اتاقم بهش نگاه کردم  صد البته که داداش کوچیکم نمیذاره این اتاق صاف و بانظم باشه و همیشه لباس زیر و زیر پیرهنیش وسط اتاق منه ....

(پایان روز اول از اولین چالش )


  • ۴ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۱۶
  • عارفه بانو

 به سرتا پایه زندگیم که نگاه می کنم 

جز عیب و ایراد و خب البته یکمی چیزایه خوب چیزی نمی بینم ..

چیزایه خوبشم فک کنم همون مهربون بودنمه که اگه  تعریف از خود محسوب نشه تو همه دیدار هایی که با افراد مختلف داشتم برای توافق رسیدن در مسئله ازدواج وقتی طرف سوال کلیشه ای از خصوصیات خوبتون بگین  تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که خب من آدم مهربونی ام ...و با کلی فشار آوردن به مغزم تکرار می کردم خب همه ی دوستا و فامیلا می دونن مهربونم ...و طرف بعد از چندلحظه سکوت میگفت : آهان....

بگذریم
:)

فکر کردم دیدم نقطه شروع باید این باشه که من  نظم رو توی برنامه زندگیم چالشی کنم و به مدت 21 روز سعی کنم بانظم رفتار کنم

بانظم لباس بپوشم با نظم بخوابم  با نظم بلند بشم و در کل به نظم در عاداتم فکر کنم ...


پس چالش اول من   نظم

  • ۳ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۶
  • عارفه بانو
(بسم الله)

من یک آدم معمولی ام خیلی خیلی معمولی شاید از معمولی چند خط پایین تر ...
من آرزو های زیادی دارم و البته داشتمم و خواهم داشت  و به این نتیجه رسیده ام اگر به همین وضع رخوت وار سبک زندگی ادامه بدهم
به هیچ جا نمی رسم که هیچ سرجای خودم در جا میزنم..

چقدر رسمی و خشک نوشتم .

من یه آدمم که در حال حاضر یه زندگی روتین و ساده و یه خطی دارم
صبح ها ساعت 9 یا 10 بلند میشم  صبحونه می خورم تا ساعت 2 بعدازظهر درگیر کارهای شخصی ام ( در خدمت مادر گرامی )نهار می خورم مدام هم سرم توی
گوشی می باشد  یکروز در میان یک کلاس زبان می روم هرچند که یک ترم را دوباره در حال گذراندم که  تمام مراحل زندگی ام به همین شکل است ...
خلاصه یکجورایی هایی از این وضعیت زندگی بی هدف بی آرزو بی هیجان   حالت تهوع پیدا کرده ام.
و دارم به گفته ی پدر عزیزم می رسم که با این وضع به هیچ جا نخواهی رسید ..
 
دانشگاه و درس هم که خب دوسال است مانده ام چه خاکی به سرم بریزم
فعلا هم مایه ی ننگ خانواده ام تا مایه  افتخار ...

چندروز پیش حین دیدن فیلم جولیا و جولی  فکر کردک شاید من هم اگر وبلاگ نویسی ام را دوباره از سر بگیرم شاید انگیزه های لازم از دست رفته  را دوباره به دست بیاورم ...

شاید لازم است خودم به رگ جریان زندگی ام یک کمی چالش تزریق کنم باشد که یک کمی تکان بخورم ....


  • ۱ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۴۴
  • عارفه بانو

به  خودم قول دادم که دیگه تجربه ی امروزمو بنویسم و یه غباری از روی اسم این وبلاگ بردارم .
حالا درحالی دارم این نوشته رو می نویسم که اتوبوس تازه راه افتاده تا از سینما برگردم خونه  هوای خنک بهاری توی صورتم می خوره و سرعت اتوبوس و جریان هوا منو یاد سرعت وسایل شهربازی میندازه که هیچ وقت جرئت سوار شدنشو ندارم الانم چسبیدم به صندلی واگه ایستگاه های مختلف نبودن حتما ازترس جیغ میزدم :|.
امروز بعد از یک هفته قرار و وعده وعید رفتیم سینما خداروشکر که سه شنبه های نیم بهای سینمارو داریم وگرنه حال و حوصله ی حمایت از فرهنگ و سینما را نداشتیم.
پای خوب بد جلف  حسابی خندیدیم حالا نمیدونم خاصیت سینماس یا فیلمش کمدی درجه یک داشت  یا اینکه بوث او دم.
   کمدای که قهرمان داشت و منو یاد فیلم های مورد علاقه ام فیلم های هندی انداخت:)
دلم می خواد یبار دیگه ببینمش داستان جالبی داشت .
(هرلحظه احساس می کنم اتوبوس ترمز کنه باگوشیم پرت شدم از پنجره بیرون:|)
و در اخر با تشکر از خانواده قاسم خانی برای مایه گذاشتن این فیلم خیلی جای شقایق خانم خالی بود .

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۱
  • عارفه بانو

امروز فهمیدم که هم نسلی های من برو بچ های حدود 70 الی 75 باید در راه و روش زندگی هامون تجدیدنظرکنیم..
یه زمانی دهه 60 ها وقتی مارو دیدن فهمیدن باید تجدید نظرکنن
حالا ما با دیدن دهه 80 ها باید یک تجدید نظر کنیم .
چرا چون یکی از دختران گله دهه 80 فامیل که نزدیک 14 سالش هست دریکی از شبکه های اجتماعی که اینستاگرام هست  خودش رو متاهل معرفی کرده و تازه شم زوجشم موجوده :|.
چرا تعجب کردم چون یادم میوفته به خودم چندسال پیش که یکی ازسرگرمی های گندمون تو اردو های مدرسه این بود که انگشترمیکردیم دست چپمون تا حرف همه شیم که چی فلانی رو دیدی انگشترشو .یاهمین الان هم یکی از سرگرمی های عمدمون سرکارگذاشتن رفیقامونو باخبراینکه منم ازدواج کردم با فلانیو و فلان روز جشنمه اونم با تکیه بر تخیلات ...
ماشالا به این دختر و گاها دختران دهه 80 فامیلمون که انقدزود به فکر اینده و بختشونن باریکلا ..
برم یجا  ببینم نکنه بختمو بستن :/.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۷
  • عارفه بانو
این د نیم آف الله星 のデコメ絵文字

با یک دهان تا بناگوش باز شده
゜*かわいい*゜ のデコメ絵文字سلام بر سال نو  و وبلاگ خاک خورده ی خودم
..
یک حس خیلی خوبی ازتوی دریچه کولر  به من گفت که : فکر کنم امسال سال خوبی باشه
..
منم بهش گفتم : ان شا الله که خوبه به دلت بدنیار ...
بعد حس خوبه گفت : خداییش قدمش که خوب بوده ها ..سفرمشهد اونم دوبار نزدیک عید خیلی اتفاق قشنگیه ها .
منم خندیدم و بهش گفتم : آره راست میگی ..
بعد حس خوبه انگاری که اخماشو کرده باشه توهم گفت : مواظب سال جدید باش بچم تازه اومده  نوپاست حواست بهش حسابی باشه که 12 ماه عمرش خوب بزرگ شه و بشه بهترین سال عمرت 
منم بهش گفتم : باشه عزیزجان توهم سعی کن همونجا که هستی باشی ...
..
امیدوارم سال خوبی باشه البته زندگی که بی بدی نمیشه ولی خب امیدوارم خوبیاش به بدیاش بچربه ...:)

  • ۲ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۷
  • عارفه بانو

اصلا یادم رفته بود که اخرین پست و مطلبی که گذاشتم چه بوده و چه نوشتم
وزمانی که به قاب تیره ی خانه ی مجازی ام نگاه میکنم
به یاد همان روزهایی میوفتم که نگاهمان صبح و شب به تصویر کوچک پایین شبکه ی خبر بود..بگذریم..

نمی دانم همه ی ادم ها مثل من انقدر مدام تغییر می کنند یا نه؟

  • عارفه بانو

عزای عمومی  برای کهنه پیر سیاست
که عمر خودش راکرده بی معناست ...

عزای عمومی واقعی برای جوانان و مردان و پسران اتش نشان این سرزمین است که جانشان را کف دستشان گذاشتند  عزای واقعی مردم همین ها هستند ..
هرکه هرچه می خواهد بگوید..

  • عارفه بانو


 آدم باید خودش را دوست داشته باشد. 

وقتی می گویم خودش را دوست داشته باشد منظورم این نیست که خودشیفته ی خودش باشد. 

آدم باید خودش را، خودِ خودش را دوست داشته باشد. این خود ِ خودش از شکل صورتش شروع می شود تا لطافت پوستش، از مدل موها تا ناخن شکسته ی انگشت پایش. 


این شروع دوست داشتن است. شروع دوست داشتنی که از خود شروع می شود. حال باید یاد بگیرد آن خود درونی اش را هم دوست بدارد.

 همان خود درونی که گاهی خشمگین می شود، همانی که از آدم ها متنفر می شود. منظورم از آن خود درونی همان احساس های خوب و بدی است که هر لحظه تجربه اش می کنیم. 

لحظه ای عاشق و لحظه ی دیگر از همه ی دنیا متنفریم. آدم باید یاد بگیرد این طور بودن خودش را دوست داشته باشد.


 آدم باید یاد بگیرد حتی مریضی هایش،  بغض هایش، گریه هایش، اشتباهاتش و هر چیز دیگر بدی را هم راجع به خودش دوست داشته باشد. مشکل از آن جایی شروع می شود که فکر می کنیم آن جایی که خوبیم، آن جایی که همه چیز بر وفق مراد است، آنجا که تجربه های طلایی می کنیم همه اش کار خودمان است و آنجا که شکست می خوریم، نه می شنویم، مریض می شویم و غیره و غیره کار دیگران است. کار اطرافیانمان است، کار شرایط، جامعه و...


آدم باید یاد بگیرد خودش را ببینید و این خودش را با همه ی این تجربه های خوب و بد دوست بدارد. آدم باید یاد بگیرد هر بدی، بد بد نیست و هر خوبی خوب خوب! 

که خدا هم همین را می گوید " که شاید شری که در آن خیری نهفته است و یا خیری که در آن شری نهفته است."


می دانی جانم؟ این روزها زیاد به اشتباهاتم فکر می کنم. فکر می کنم چطور می توانم این اشتباهات را دوست داشته باشم. خودم هم تازه یادش گرفته ام. اما هر چه از اشتباهی بیشتر گذشته است دوست داشتنی تر پیدایش می کنم. دلیلش؟ دلیلش را هنوز خودم هم درست نمی دانم. اما فکر می کنم اشتباهی باید تا پیشرفتی شاید.


مثلاً مثل زمین خوردن بچه می ماند. اگر قرار بود مامان ها تا آخر عمر دستمان را بگیرند و راه ببرند توانایی راه رفتن نداشتیم، یا تا آخر عمر غذا دهانمان بگذارند یا بند کفش هایمان را ببندند.

 قطعاً هر بار که زمین خوردیم، هر بار که نتوانستیم غذایمان را درست بخوریم، هر بار که بند کفش مان باز شد و رفت زیر پایمان درد داشت. اما اگر هیچ اشتباهی اتفاق نمی افتاد، هیچ تجربه ای، زمین خوردنی نبود می شد بزرگ شد؟


 آدم باید یاد بگیرد خودش را دوست داشته باشد. خودش را به تمامیت. زیرا قرار است یکبار زندگی کند. زیرا همیشه آدم هایی هستند که غیرمنصفانه نقدش کنند. آدم باید یاد بگیرد خودش را دوست داشته باشد. به خاطر خودش. به خاطر خودِ خودِ خودش!.... 

#سهیلا_کاویانی

  • عارفه بانو