منزل لیلی

همینجور که میون انیمیشن های دیزنی در تویترمیگشتم تا لااقل چند انمیشین خوب برای تقویت زبانم پیدا کنم  به ذهنم خطور کرد که یه سر به جناب گوگل بزنم بالاخره  اون جواب همه سوالا حتی قیمت سرویس طلا زن مش حسین بقالم میدونه ...


یه سایتی اومد که چند فیلم رو معرفی کرده بود  که لهجه و بیانشون برای تقویت زبان مفیده میون همه این فیلما  یه فیلم حسابی نظرمو جلب کرد..    twilight    ....

یادم اومد که 7 یا 8 سال پیش یکی از دوستام  عاشق این فیلم بود و همش برامون از داستانای این فیلم میگفت  انقدر میگفت که همیشه تو نظرم بود یه روزی که بزرگ شدم حتما ببینمش...

خوشحال ازاین اتفاق جالب متوجه شدم که این فیلم رو از روی رمان خانم استفانی میر نوشته و ساخته شده ...

چه چیزی ازاین بهترکه یه کتاب فیلمش ساخته شه .

رمان twilight(گرگ و میش)در حالی شروع کردم که هوای اصفهان  شبیه هوای شهر توی داستان شده بود ..بارون رطوبت  و صدای رعد و برق    انقدر توی فضای داستان گم شدم که  هرلحظه احساس می کردم 

گروه خون آشاما با اون سر و وضع شیک و خوشگلشون البته با رعایت موازین اسلامی   بالای پشت بوم ها دارن منو نگاه می کنن  

حتی توی اتوبوس هم احساس کردن الانه که 5 6 نفری روشونو برگردونن و و چشم بندازن تو چشم منو بخندن  :|..

حداقلش خیال پرداز خوبی ام یادمه  وقتی کتاب بی وتن اقا امیرخانی رو می خوندم  یکبار توی اوتوبوس  یه نفرو دیدم که با شخصیت اصلی داستان ارمیا مو نمیزد  حالا خیال و واقعیتش معلوم نیست ...


ملت با علف و گل و مواد توهم میزنن 

من با کتاب.:|

پ.نوشت:ازبس کتاب های فلسفی عاشقانه.. فلسفی مذهبی و کلا کتاب هایی که روی یک موج ثابت بودن و البته پیشنهاد پدر خسته شدم 

زدم تو فازه  تخیلی _عاشقانه   بنظرم فوق العادس البته برای تنوع:)

  • ۲ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۱۵
  • عارفه بانو

و من به این می اندیشم که زن امروز (البته اونا که پزه روشنفکری میدن) چه لذت هایی از زندگی را از خود دریغ داشته است..

    سخنی از نویسنده  درونم وقتی داشتم سبزی خورد میکردم و از بوی سبزی کیف کردم  :|


  • ۴ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۳۲
  • عارفه بانو

خب معلومه که زندگی پایین و بالا خیلی داره ...

بعضیا پایین و بالای زندگیشون  پول داشتن و نداشتنشونه

یه سری دیگه کار داشتن و نداشتن

یه سری دوست داشتن و نداشتن..

یه سری ام که مثل من هنوز بند نافشون به  خانواده وصله  اگرچه از لحاظ قانونی

دیگه می تونن اختیار دار خودشون باشن بالا پایین زندگیشون

اجازه و عدم اجازه پدر مادرشونه...

انقدر درگیر این مسئله ام  انقدر دل گیرم که حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم

البته این رفتار بر می گرده به تربیت خانوادگی پدر و مادرا ...

من چه تقصیری دارم که مسئول برآورده کردن آرزو ها نشدنی دوران جوانی مادرم باشم..

یا اینکه اگه پدر آدم درون گراییه و از شلوغی بدش میاد  و دلش میخواد سرش به کار خودش باشه  و آروم باشه

من په تقصیری دارم که تو اون فضا بمونم و به خاطر بابا عصر یه روز خوب بهاری رو از دست بدم..

قبول دارم اونا پدر و مادرن

 قبول دارم اونا حق دارن

قبول دارم نگرانن

قبول دارم جوونم

قبول دارم خام و نپختم

ولی حداقل تصمیم های زندگیمو خودم می تونم بیگیرم ..

پس من کی مستقل بشم

پس من کی می تونم خودم برای آینده خودم دست  و آستین بزنم بالا  و کاری که دلم می خواد بکنم ...

از چند چیز به شدت دل آزردم

چرا من تک دختر

چرا بچه اولم

چرا انقدر ما خانواده سنتی هستیم

چرا انقدر بی اعتبارم ..

خستم

  • ۳ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۶
  • عارفه بانو

تا قبل از اینکه همسایمون برام تعریف کنه چرا دختر کوچیکش توی راهرو ساختمون جیغ بنفش می کشید و التماس می کرد و نزدیک ده دقیقه ترک انداخت به تمام بلور جات جهاز مامانم
  فکر می کردم فقط تنهام :|

ولی وقتی با خنده تعریف میکرد که ؛  اره زینب بهونه می گرفت منم بهش گفتم میزارمت پیش خاله عارفه هاااا(منومیگه:|) جیغ می زد و میگفت نمی خوام برم پیش خله عافه (با ضمه خ :|) ...

می تونم بگم هیچ حرفی ندارم فقط اینکه هم تنهام هم اسباب وحشت بچه همسایه !

دارم میرم قصریخی خودمو بسازم بالای کوه .

پ نوشت:لقب تنهایه وحشی رو برای خودم انتحاب کردم اگه نظر دیگه ای هست پذیرایم .

  • ۳ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۲۰
  • عارفه بانو

وقتی بقیه ی آدما ها باورت نداشته باشن  خب ندارن کاری هم نمی تونی بکنی مگر ابنکه یک نفر بیادو شهادت بده که توغیرازاینی هستی که نشون میدی
دیدم که میگما(البته شنیدم)

یکی از همکار های خانم پدرم (جا مامانم خالی چپ چپ نگام کنه D:) دچار مشکل اعصاب بوده یعنی یه سری مسائل خانوادگی باعث شده که حسابی از لحاظ  اعصابی بریزه بهم ..سرکار حالش بد میشه و یکی دیگه از خانما میبردشون  بیمارستان بخش اعصاب ...
گویا این بخش علاوه براینکه  ادم های سالم رو پذیرش میکرده یک سری دوستانه عزیز بی اعصاب(خودشون تعریف کردن ؛یه مشت روانی و دیوونه×_×)
دراون بخش بستری بودن ..
این بنده خداروهم پس ازپذیرش به یکی از اتاق ها میبرن و میگن استراحت کن
خلاصه که این خانم  میخواسته استراحت کنه ولی ازبس دوربرش پراز دوستان بی اعصاب بوده (من نمیگم دیوونه زشته گناه دارن)پامیشه تااز بین اونا فرار کنه  که میبینه ای داد بیداد در اتاق قفله  ..
در میزنه بی جواب می مونه
مشت می کوبه بی جواب میمونه
داد میزنه بی جواب می مونه
درنتیجه زنگ میزنه به پلیس 110 که بیاین اقا منو اشتباه گرفتن منتها بعداز اومدن پلیس 
مسول بخش درگوش پلیس میگه که:اینا همشون همینطوری ان ×_×...
پلیس میره و این بنده خدا می مونه تواون اتاق تا اینکه در یک موقعیت بسیار مناسب از اتاق در میره
منتها  پرستارها به دنبال او  او به دنبال ازادی 
پرستارها بدو  او بدو  بدو بدو بدو بدو  
تا اینکه وسط خیابون این بنده خدارو میگیرن و کشان کشان برمیگردونن به همون بخش :|
(اگه دیوونه هم نبود درنهایت بیچاره شد یقیناD:)
روش هم نمیشده زنگ بزنه خانواده  هیچی دیگه در نهایت ساعت9 شب شوهر همون همکار میاد و شهادت میده که بابا  عزیزانه دلسوز لیشون سالمن فقط یکم سر درد داشته بیچاره :|...

من موندم در چند ساعت بین دوستان بس اعصاب چی بهش گذشته   اگه من بودم یه کتاب می نوشتم با عنوان
8 ساعت در دیوانه خانه    مطمئنا می فروختا ....

  • ۵ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۷
  • عارفه بانو

بالاحره هرچیزی یه اخری داره و البته که من خوده اخره حواس پرتی ام خصوصا اگه در جایی باشم  که چیزای براق باشه (مثه کلاغ:|)
مغاز داره بنده خدا سرش شلوغ ،،خریدای ما حساب شده اماده پرداخت  ،،سریع کیف پولم دراوردم تا کارت بکشم کارت رو روبروی اقا مغازه دار گرفتم که
دیدم واویلا کارت اوتوبوس گرفتم روبروش
احساس کردم یک لحظه همه چی به حالت اسلومیشن در اومد   خودم یه   نگاهی به کارت  یه نگاه به مغاره دار به کارت به مغازه دار ....
 مغازه دار که حواسش به صاحب کارش بود تا اومد سرشو برگردونه سریع کارتو با کارت عابر بانک که تو جیب پشتی کیفم بود عوض کردم گمون نکنم اون بنده خدا چیزی فهمید ولی وقتی ادم با رفیقش بره خرید باید به تمام مسخره بازی های دنیا بله بگه ..رفیقم شروع کرد به خندیدن منم گفتم عه نخند و خودم هم ریز ریز خندیدم و مغازه دار هم با تعجب گوی که این دخترا شیرین میزنن نگامون کرد.

چنددقیقه بعد ازاون خرید تصمیم گرفتیم که جایی بیشینیم (البته من تصمیم گرفتم چون یه زوج خارجی دیدم و ازاون روزی که کلاس زبان میرم دلم میخواد این بندگانه خدارو به حرف بگیرم منظورم ادمایه خارجیه)
نشستیم کنار یه خانم جوان با یه نی نی خیلی بامزه..

نی نی کوچولو هم حسابی میخندید باباشم با یه دوربین بالا سرش چلیک چلیک عکس می انداخت (باباش شبیه جوونیا استیو جابز خدابیامرز بود)
بعد از های و هوی هاوار یو و اینا خودش گفت :که اسم من هلینا (نمیدونم چی گفت هلنا ناهیلا هنلا)
منم گفتم نایس تو میت یو هلنا
البته مثل اینکه اشتباه فهمیدم ..اسم بچه شو گفته بود
دراین هنگام دوست عزیز ترازجانه بنده زد زیر خنده :|
اون بنده خدا هم خندید و این حواس پرتی من بین المللی شد به گمونم حالا اون خانم میره تو المان میگه یه دختره بود اینطور بود و با اشتنباخ مشتنباخ به من میخندن :(

  • ۲ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۲
  • عارفه بانو

گاهی وقت ها  حس کتابخونی میاد  سراغم ممکنه توی خونه باشم و ساعت 12 شب باشه ممکنه توی راهه خونه باشم و کلا بیشتر توی موقعیت های حساس و نشدنی سر راهم سبز میشه .
حس نوشتنم همینطور اونم یه موقع هایی میاد که  اصلا موقعیتش نیست بخاطر همین من نویسنده نشدم چون تمام سوژه ها وقتی تو ذهنم گل کردن که وقت و جاییه مناسبش نبودم  آره خلاصه که داشتم میگفتم
مثلا تویه ایستگاه اتوبوس یا حتی خوده اوتوبوس ...
اون حسه میاد که  کتاب بخون بخون بخون اگه کتاب باشه که هبچی اگه نباشه میگم اخه عزیزم حس جان من از کجا کتاب بیارم براتو تا انقد حرف نزنی هاننن؟؟اونم هیچی دیگه میگه لااقل دوربرتو نگاه ادم ها خود همگی کتابی نانوشته اند(اینو الکی گفتم حسم ازابن چیزا بلد نیست:|)حسه میگه   ...چیزی نمیگه سکوت میکنه ..
ازاین خزعبلات ذهن چرت و پرت من که بگذریم ...

دیدم نوشتن اینکه من هرروز چکار می کنم  و فلان شد و چی چی شد و اینا  کاری بیهوده اس  اخه که چی !!!!

گفتم بزار یه کاری کنم تو وبلاگ یه چیزایی بنویسم که خب ارزش خوندن داشته باشه  بالاخره من در برابر خواننده مسئولم من  ..من   نه من  (ایکون مثلا من کلی طرفدار دارم )

پرحرفی نباشه که شد  میخواستم بگم  یه روزی همینجا دلم میخواست سیاهه صدتایی رمان  رضاجان امیرخانی بخونم(انگار پسرخالمه:|) چندتاییشو خوندم میخوام ادامش بدم (ان شا الله فراموش نشه)
اصلا معلوم نیست که مثه گنجشک ازاین شاخه به اون شاخه می پرما  ..

  • ۳ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۹
  • عارفه بانو

کاش زندگی هم مثل انیمیشن های والت دیزنی زیبا بود.

من همان پرنسس نقش اول تاپ فیلم بودم و پدر و مادرم شاه و ملکه ی مهربان که جز لبخند زدن و در کنارهم شانه به شانه ایستادن کاری نداشته باشند 

کاش زندگی همه ی ما مثل این ها بود که تنها دغدغه زندگی مان پیدا کرد عشق واقعی و رهایی از مشکلات بود   یعنی کاش عشق نداشتن تنها مشکل ما بود ...

 سن و سالم چندسالی کمتر که بود همیشه فکر می کردم انیمیشن های زبان اصل چیز بدو نادیدنی بایدباشد ولی حالا که به بهانه تقویت زبان با موبایلم انیمیشن ها را مرور می کنم  می بینم اصلا این ها که ما دیده ایم اینی نبوده که انیمیشن قصد گفتنش را داشته  راستی چقدر سرمان کلاه رفت  با دوبله چقدر مسیر داستان را کج کردند و نگذاشتند ما از بچه گی با عشق خو بگیریم :| 


بنظرم باید یک واحد درسی دانشگاهی به عنوان درس عمومی اضافه شود با مضمون اینکه  :عشق به سبک والت دیزنی .

به این نان و نمک قسم که خیلی هامان قد همین انیمیشن ها عشق بلد نیستیم   

یک کمی از این انیمیشن ها یاد بگیرید دیگه  مرسی اه :/

  • ۱ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۰۴
  • عارفه بانو

روزسوم :

رکورد شکوندم  دییشب ساعت 3 خوابیدم و صبح از ساعت 9 بیدارشدم عاشق خودمم با تصمیم گرفتنام  وقتی ساعت 6 صبح بود چشام یکمی بازشده بود به خودم گفتم بابا روز تعطیلی دخترعمه هاهم دیربلند میشم (نفهمیدم چرا خودنو با دختر عمه هام مقایسه کردم اونم تو حالت خواب و بیدار!)

خب علت دیر خوابیدنم فیلم بودن بله فیلم  بعداز خندوانه اماده خواب شدم که بابا فیلم اخرین شوالیه ها رو گذاشت منم کنجکاو و دیگرر...

بعداز گذشت 10 دقیقه اولین فیلم بابا خروپفش رفت هوا و من موندم و یه فیلم کشت و کشتار با طعم انتقام گیری  علت مشتاق بودنم اسم پیمان معادی بود  راستش رو بخوام بگم زیاد خوشم نیومد از نقششون :/  فرمانده فیلم مال هرکشوری بود عالی بود ....

حیف شد نسل شوالیه ها منقرض شدا :|(آیکون حرف بی ربط زن)

وضعیت نظم اتاق در حالت هشداره اکه به دادش نرسم  اتاقم دوباره میشه انباری  و بازهم بایدبگم امان از داداش کوچیکه و لباساش :|


  • ۱ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۶
  • عارفه بانو

و اما روز دوم من :)  :


 الحمدلله نظام حاکم بر اتاقم نظم بود  اما خودم هنوز هیچ تغییری از لحاظ اخلاق منطم نکردم  اینکه ساعت 12.30  شب می خوابم و 9 صبح خسته و کوفته بیدار می شم نشون از تغییر نمیده  تغییر درست از جایی شروع میشه که بتونی خودتو سروقت از رخت خوابت جدا کنی ..

پس سعی می کنم از فردا بالای سره خودم باچماق بایستم و پشتی از زیر سر خودم بکشم بلکه   

 تغییری ایجاد بشه ان شاالله....


از این حرفای خسته کننده که بگذریم تولد یه قهرمانه ...

اسمش ابراهیم آقا ابراهیم ...

_ابراهیم؟ کدوم ابراهیم؟

آقا ابراهیم هادی...

تولدت مبارک آقاابراهیم :)


+اگه دوست دارین آقا ابراهیمو بشناسین  میتو نین یه سرچ کوچیک تو اینترنت بدین

و اگه بیشتر دوست دارین می تونین کتاب های سلام برابراهیم رو بخونین:)

تمام ..

پایان روز دوم از چ.1

  • ۱ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۷
  • عارفه بانو