منزل لیلی

رفاقت همه جوره اش خوب است حتی اگر تنها به چندکلمه تایپی منتها شود که وسط روز یا نصفه شب مثل قدیم ها برای او میفرستی....

سلام چطوری؟
خوبم شکر خدا تو چطوری ؟
عالی چه خبر؟؟
هیچی دلم گرفته :(
هعی .مثه من :(

قراربود حالمان خوب باشد ..
ولی انگار به هم که می رسیم داغ دلمان تازه می شود...

رفیق جان گوشی اش اندورید نیست و ما مجبوریم مثل قدیم ها با پیام کوتاه صحبت کنیم حتی شکلک های ارسالی من هم در همین چندمورد خلاصه می شود..
:(      :)      /:      :|
...
 رفیق جان و من دستمان خالیست برای همین با تمام پول تو جیبی هامان سه شنبه صبح ها را برای دیدن فیلم سینمایی انتخاب می کنیم..

پول چندانی نداریم که خرج کافه رفتن های انچنانی کنیم به نسکافه و بستنی تریای کنار خیابان راضی هستیم....


برمن ثابت شده است که ...
هرچه در رفاقت بی پول تر باشی  خوشحال تری  ..

  • عارفه بانو

همیشه وقتی نمی توانستم متن های زیبل مثل بقیه بلاگر ها بنویسم   راستش حسودی ام می شد و وبلاگ خودم را پاک میکردم یا یک وبلاگ دیگر می ساختم که صد البته بعد پاکش می کردم چون فکر می کردم می توانم در نقش یک نفر دیگر بنویسم البته فقط فکر می کردم و هبچ وقت نتوانستم یک جای ثابت بنویسم ...

بعداز بلاگفا نشینی که موفقیت چندانی هم نداشتم ناچار به بلاگ آمدم و بالطبع حکایت  خرهمان است و پالانش عوض شده عینا نوشته های من بوده البته نشاید که همین بماند ...

یادم می اید انوقت ها که بلاگفا بودم  درگیر سریال شهریار که شبی تفالی به حافظ زد و نام شهریار را برای خود انتخاب کرد من هم تفالی به حافظ زدم  تا اسم وبلاگم را درمیان ابیات حافظ پیدا کنم 
و تنها واژه ای که به چشمم خورد منزل لیلی بود  ترکیب قشنگیست:)..
حالا هرچه قدر دلم نمی خواهد نام این صفحه مجازی این باشد نمی شود  ..

برای من قرعه ی مجازیت را به اشاره حضرت حافظ و منزل لیلی کشیده اند...

منزل لیلی بودم .
هستم.
می مانم .

  • عارفه بانو

دیشب فهمیدم که چقدر اروم و بی صدا تو بدنم وجود داری...
البته وقتی از پله ها بالامی رم یا می دوم تو رو بیشتر حس میکنم...
گاهی وقتا هم فکر میکنم درد میکنی ...
تو خیلی خوبی ...
قلب عزیزم ممنونم که خونو به همه ی بدنم می رسونی و منو زنده نگه داشتی...
خداجونم ممنون از اینکه بهم قلب دادی
..

  • عارفه بانو

یکی از لذت های اینروزام دیدن سریال دختر امپراطوره ..
کلا از اینجور سریال ها که محوریت روی خانم هاست خوشم میاد ..مثل یانگوم ...
خوشم میاد که خانم ها در اینجور سریال ها با ذکاوت زیبا مهربان اهل مطالعه و شاد هستند...
به خاطر همین کیف میکنم از دیدنشون...
هرچند بابای عزیزم همش غر میزنه و زیر چشمی به تلویزیون نگاه میکنه و میگه:ای خدا چه گناهی کردیم باید این زشتارو ببینیم....
خوبی ماجرا به اینجاست که من با تمام حرف های بابا میشینم میبینم  بالاخره نوبت باباهم میشه که اخبار ببینه:)..

  • عارفه بانو

وقتی که قوری بالای سماره یک حس خوبی بهم دست میده...
هیچ وقت نمی فهمم چرا
ولی وقتی میفهمم یک نفر دیگه چای دم میکنه و قوری رو میزاره بالای سمارو و صدای جلیز و ولیزش درمیاد
یه حس خوشبختی دارم ..
شاید بخاطر اینه که وقتی یه سینی چای وسط اتاق میاد
همه از گوشه کنار خونه پیداشون میشه و دور سینی کوچیک چایی جمع میشن خیلی کوتاه شاید به اندازه ی 10 دقیقه...
بااین حال همیشه  قوری گل گلیه بالای سماور به اندازه 4 پرچایی دلمو شاد میکنه

  • عارفه بانو

به یه جایی می رسه آدم که خیلی قشنگ میگه:
ای بابا گوربابای هرچی مشکله ...
وسعی می کنه لبخند بزنه و شاد باشه...
:)...
خنده خیلی خوشگلتر از گریه اس ...
و نوشته های پر از امید   بهتر از یاس و ناامیدی و بیچارگی ان....

اصلاازاین به بعد پست های می نویسم که حالشون خوب باشه که حالمو خوب کنه ...شایدم بتونه حال یه نفر دیگه رو هم خوب کنه...
:)...
گریه کردن و غصه خوردن خیلی اسونه ...

اما با لبخند زدن و شاد بودن هنرمیخواد
:)

  • عارفه بانو

 

امشب نسشستم مرد و مردانه با دلم حرف زدم

به او گفتم ببین بچه اینکه گاه و بی گاه بهانه گیر می شوی

 به کسی چه

که وقت و بی وقت مزاحمشان می شوی

که فلانی فردا کجایی و دلت بخواهد بشوند سنگ صبورت

خودت از پس درد هایت بربیا عزیز ...

بچه بازی در نیاور همه این روز ها سرشان توی کارشان است

تو بیکاری که عین بچه ها بهانه می گیری,,,

پ.نوشت: خبری نیست بجز تنگی دل ذر اینجا

خبری هست اگر پیش شما بسم الله       رسول احدی

  • عارفه بانو

مقصر اصلی اش را نمی دانم
ولی از وقتی که پا به سن نوجوانی گذاشتم و در جوش و خروش احساسات و آزمون خطاها بودم
برگه ی رابطه ی من و مادرم برعکس شد
و ما روز به روز ازهم دور شدیم...
شاید بخاطراین بود که همیشه ترسه این در  وجودم بود که خدا نکند یک روزی مچم را بگیرد و مرا لو بدهد ..
اهل شرارت نبودم  ولی عاشقی چرا ...
دختر های دیگر هم هر روز به حجم ارایششان می افزودند من هر روز دلباخته تر میشدم..
از همان عشق های نوجوانی که می اید و می رود و یکطرفه اند .. 
از همان ها که همه چیز برای آدم را زیبا می کند
مهربانتر می شوی و صدالبته آسیب پذیر تر...
این ها که ارزش نوشتن ندارد 
من از خودم و مادرم می نویسم 
که در یک برهه زمانی چقدر باهم جنگیدیم ..
همیشه از ترس مادرم بهترین لحظه ها در نظر خودم به بدترین ها تبدیل می شد ...
مادرم همیشه دنبال این میگشت که یک اشتباه و خطا در کار های من پیدا کند
و عاقبت یک روز آن نقطه ضعف مرا پیدا کرد و تمام ...
بعد از ان روز نحس بعداز ان روز که مادرم همانند کارگاهان فاتح از تحقیقات جرم شناسی  پشت تلفن اشتباهاتم را به رخم می کشید  به همه چیز بدبین شدم و از همه چیز بریدم...
نمره های درسی ام افت کردند و روی  همان ضعف تا سال اخر ماندند ..
هیچ دوستی برای خودم انتخاب نکردم ..
منزوی شدم
از ظاهرخودم چشم پوشیدم و وزن اضافه کردم
و به مادرم هیچ وقت اعتماد نکردم..
و همیشه فکر می کنم تمام حرف هایش فافد حقیقتند...

اما یک تصمیم اساسی گرفتم ..
اگر زمانی مادر شدم و صاحب دختر  همیشه دستش را میگیرم تا باهم از میان جاده های روزگار رد شویم نه اینکه مثل سایه ای مخوف پشت سرش باشم تا هروقت درون چاه افتاد خودم را کنار بکشم و بگویم تقصیرتوست..

تمام..

  • عارفه بانو
یک هفته و شاید هم چندین هفته پیش روح و ذهن جسم هایمان درگیر آمدن خواستگار جدید بود...
مادر که آشوب بود ازاین طرف خانه به انطرف خانه را هر روز تمیز میکرد و برای خودش زیر لب خط نشان می کشید که فلان کار را بکنم که ابروی دخترم حفظ شود بیسار کار رانکنم که خدا نکرده دم زبان بیوفتیم ..
روز موعود شد ..
مادر عین اسفند روی اتش شام و نهارش را یکجا پخت
خرید های زیادی کرد   
ازخستگی می افتاد و دوباره بلند میشد..
من هم کمکش می کردم
لیوان های نو را از کیسه های پلاستیکی دراوردم  سینی چایه براق را کهنه کشیدم...
میوه ها را با اب خنک شستم و درون بشقاب چیدم
و با خودم فکر کردم تا جنددفعه ی دیگر باید تکرار کنم
تا قسمتم مشخص شود کاش دفعه اخر باشد...

وقت به خود رسیدن که می رسد مادرهم کنار می ایشتد و نظر می دهد که خط چشمت بدنباشد  سایه صورتی دخترانه تر است...پای چشم هایت هم پنکیک بزن که سیاه نزند رژلب ات بی روح است دختر کمی قرمز اش کن ...و موهایم را خودش درست می کند و ان تاج طلایی هندی را جلوی پیشانی ام می زند
ساعت که نزدیک 5 می شود دلشوره امانم نمیدهد
انگار اجل است که پشت در زنگ می زند....

####
بعد از رفتن هرخواستگار همیشه می گویم
کاش من هم معشوق  کسی بودم که دوستش داشتم
این همه مکافات را برای چه باید بکشیم
برای ادم های غریبه سرد لبخند بزنیم و ان چیزی نشان دهیم که نیستیم
و  شیرپاککن را به دستمال میزنم و ارایش را پاک میکنم ..

میشوم همان دختر بی روح دیروز   که حالا کمی خط سیاه روی صورتم جا مانده...

  • عارفه بانو

مادرم می گوید : ای وای یک همچیین شبی دور خانه ی عمه جان مریم راه می رفتم و درد می کشیدم ..
توی دلم می ریزد انقدر که با حس و حال برایم تعریف می کند  ...
20 سال پیش یعنی
240 ماه پیش یعنی 

960 هفته پیش یعنی
7300روز پیش یعنی
175200ساعت پیش یعنی
10512000دقیقه پیش ...

من بدنیا آمدم :)...
در دومین روز از اولین ماه زمستان....

تولدم مبارک :)...

  • عارفه بانو