منزل لیلی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم ...

 

بقیه رو نمیدونم اما من یک قسمتی از زندگیم گره خورد به وبلاگ...

یعنی چطوری بگم اگه وبلاگ نویسی و خوانی نمیکردم در شرایط فعلی شاید نبودم...

چون داستان ازدواج من به این موضوع بسیار مرتبطه...

زمان وبلاگ نویسی در بلاگفا با یک سری از خانم ها وبلاگنویس مذهبی دوست شده بودیم ...همسر سیدعلی ..طلبه اینده ..و خانم های مذهبی. دیگه...

 

در یکی از همین وبلاگ خوانی ها برخوردم به نظر یکی از خانم ها که بنظرم جالب بود چون همشهری بودیم ...

نمیدونم چی شد که باهم اشنا شدیم وشماره ی همو گرفتیم ..

و بعد درتماس بودیم....

بهانه ی تماس ها داداششون بود که دنبال همسر میگشت.

القصه که بعد دوسال  معلوم شد   قسمت ما باهم پیوند خورده و شدم عروس خانوادشون و خانمه همون داداشش که 2سال دنبال زن میگشت wink

 

البته توی خانواده بهم گفتن برا بچه ها این ماجراتو نگو بداموزی داره..

اخه مورد داشتیم یه بچه ها فهمید برگشت گفت :حالا بگین مجازی بدهindecision

 

حالا منم نمیگم خوبه که ...از فردا همه برن دنبال بختشون تو کامنتا ها ...frown

 

قسمت ما این بوده 

و الا در اکثر مواقع بی فایدن

گفتم که اینجا هم بداموزی نداشته باشهlaugh....

 

پ..نوشت؛ فامیلامون درک نداشتن وبلاگ چیه و اشناییمون چجوره براهمین فکر میکردن خدایی نکرده من و اقای همسر رفیق رفاقتی بودیم که بعدا رفع سو شدیمlaugh

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم....

 

هیچ وقت باورم نمیشد انقدر حسود بشم...

هیچ وقت اصلا فکرشو نمیکردم حسادت بتونه انقدر اخلاق آدمو فلج کنه...

 حسابی فلج شدم. انقدر که فکر کنم از چشم امام حسین (ع)افتادم تو این محرمیه...

البته میدونم این امتحان خداست که درست بعد از سقط من ...نوبت زایمان خواهرهمسر شد و بعد از زایمان راهی خونه مادرهمسر که طبقه پایینه شد...

نمیدونم اصلا قابل درک باشه که زنی که سقط کرده جلوی چشمش یک مادر و نوزاد صبح تاشب باشند....

مثل یه زخم که مدام روش نمک بپاشن گوشه قلبم میسوخت...

صدای گریه ی بچه ...

دراغوش گرفتنش ...

بوسیدنش 

​​​​​​محبت همسر به اون نوزاد 

باعث شد این دلسوخته و زخم نمک پاشیده شده بشه غول حسادت و حسابی افکار و اخلاق منو فلج کنه....

خیلی بدشدم خیلی زیاد....

اما هرروز که میگذشت انگار بدتر میشدم ...

پایین کنارشون میخندیدم و میومدم طبقه خودمون و گریه میکردم...

دلداری های همسرم هم فایده نداشت .. 

هرلحظه محبت کردنش به اون نوزاد باعث میشه حس کنم دوستش ندارم حس کنم دوستم نداره...

خدایا من بدشدم ....

به همسر میگم: دلم میخواد یه بچه رو بغل کنم دلم میخواد سرشو بذارم رو شونم دلم میخواد باهاش بازی کنم...

 خدایا فهمیدم خیلی ضعیفم خیلی....

دلم برای روزهای عقدمون تنگ شده..انگار اونموقع بیشتر هم دیگه رو دوست داشتیم ..

اما حالا احساس میکنم علاقمون افت کرده ...حسادت من علاقمون رو کشته ..

حالا دیگه تو چشم همسر یه زن حسودم...

​​جر و بحث های زیاد این چند روز ها قطعا بهش ثابت کرده خیلی بی اخلاقم ..

پس مطمئنا هیچ مردی نمیتونه چنین زن بداخلاقی رو دوست داشته باشه...

خدایا خستم یه راه فراری نشون بده 

  • عارفه بانو

 

بسم الله الرحمن الرحیم heart

 

درست چند روز پیش دومین سالگرد روزی بود که اسممون رفت توی شناسنامه هم دیگه....

برای من سالگرد های اینچنینی خیلی مهمه اما تاریخ عقدمون از تولد همسرم هم برام مهم تره..

شاید بشه گفت توی تمام سال های زندگیم بهترین و ناب ترین لحظه دقیقا همون لحظاتی بود که نشستم سر سفره عقد ...

قران به دستم  و چادر  سفید رو توی صورتم کشیده بودم ...خیلی خوبه که عاقد عموی ادم باشه و محرم اما اقا داماد دراون لحظه ی سرنوشت ساز نامحرمه هرچند قبلش محرمیت بینمون جاری بود اما با بخشیدن مهر از طرف من و مدت از طرف اقا

برای یک ساعتی نامحرم شدیم و رفتیم که بریم برای ابدی شدن پیوندمون برای همسفرشدن همیشگی.....

 

دلم میخواد دوباره اون لحظات شیرین خواستگاری ..دیدارهای اول .. نگاه های سربه زیر همسرم ..خجالت کشیدن های خودم ..ازمایشگاه ..خرید حلقه برای همسرم .حتی تلخی هاش مثل مخالفت بابا حتی دوری همسر ... حتی  نبودنش واسه خرید اینه وشمعدون و سرویس طلاو غیره .برگرده.....

دلم یه شیرینی میخواد مثل شیرینی اون لحظات انگار رو ابرایی انگار توی این دنیا نیستی .انگار خدا بغلت کرده و داره تو گوشت میگه ببین چقدر دوست دارم بنده ی من ......

کاشکی از این شیرینی ها بازم سراغم بیاد مثل شیرینی روزهای خوش عقد ....سراغ من که نه سراغ همه ....

حس میکنم ما ادم ها خیلی بیشتر از نسل های قبلمون احتیاج به این شیرینی ها داریم ...

البته اینم بایدی یاداور بشم ساده گرفتن خیلی چیزها هم از طرف ما هم از طرف خانواده همسر این شیرینی رو زیاد کرد ..

موقع خواستگاری من و همسر قرارهامون رو گذاشتیم که نه من سخت بگیرم نه اون ..

همینم شد که خداخودش همه چیز رو جور کرد انگار همه از طرف خدامامور شده بودن ..خاله ها ودخترخاله ها ومامان یه سفره عقد خوشگل توی خونه همسایمون چیدن .خون همسایه طبقه پایینی شد زنونه و پایینی تر مردونه ...

بدون هیچ اهنگ و قر وفری وی مردونه مدح اهل بیت خونده شد و توی قسمت زنونه مولودی ازدواج حضرت زهرا (س) و حضرت علی(ع) .....

خوشحالم که تونستم برخلاف جهت اب شنا کنم خیلی خوشحالم که خدابهمون توفیق داد تا اونجاایی که میتونم از زرق برق دوری کنیم و خیلی خوب و راحت عقد کنیم و بعد بیایم سر زندگیمون .....

کاشکی همه ی  دختر پسر ها  و خانواده هاشون توفیق ساده زیستن و دوری از تجملات پیدا کنن..

خدانصیب همشون کنه.

 

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیمheart

 

تنها جمله ایی که این روز ها خیلی به ارامش روحم کمک میکند اینه که بقیه میگن حتما حکمتی توشه حتما قسمتی بوده ..

خودم هم راضی ام به رضای خدا چون میدونم اگر خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته...

این ایه روهم خیلی دوست دارم (عسی ان تکرهو شیئا ......)

اما  ....

احساساتم رو نمیدونم چکار کنم وقتی گاهی اوقات خوابشو می بینم به دنیا اومده خوشگله بغلش میکنم ....

میگن :اخه چیزی نبود که هنوز حتی قلبم نداشت...

اما من میگم : وقتی ادم جواب مثبت ازمایششو میگیره از همون لحظش شروع میکنه به رویا بافتن به اینده دیدن....

یه احساس خاصی داره فک کنم همون حس مادری میشه نمیدونم هنوز برام مبهمه ....

 

میگن :پای بچه ایی که رفته به دله جاش یکی دیگه میاد.........

 

اما من میگم داغش رو دله حتی اگه صدتا هم جاش بیاد جای اون ناب ترین احساس رو برای اولین بارنداره....

..

هنوز شیرینی گرفتن جواب مثبت توی 1 شب و لبخندهای ازته دل همسرم و گریه های از سر خوشحالی خودم..

خوشحالی دیدن یه موجود نیم سانتی توی سونوگرافی توی خاطرم مونده..

تلخی ندیدن ضربان قلب و سه هفته بعد از اون ملاقات با یک دکتر بداخلاق که گفت : چرا با وجود فلان مشکلت باردارشدی ......

ودوباره سونوگرافی ....چهره ی سرد دکتری که سونوگرافی رو انجام میداد ومیگفت و جنینی نیست و من میگفتم خودم دیدم که وجودداشت و باز سونوگرافی و دیدن جنین کوچک به سختی و اعلام پایان بارداری ......

تلخ بود خیلی تلخ ....

اما نمیدونم چرا نمیدونم چرا دراون لحظات می خندیدم ...غصه نداشتم و به بقیه دلداری میدادم حالا که تمام شده وجزیی ازجانم رفته  غم های عالم روی سرم تلنبارشده ...

دلداری اومدن یه بچه دیگه هم ارومم نمیکنه ...

به رضای خدا راضی ام اما هنوز غصه دارم ...

به رباب (س) و علی اصغر بیشتر فکر میکنم

به حضرت زهرا (س) و محسن کوچکش بیشتر......

....

 

 

 

  • عارفه بانو