بسم الله الرحمن الرحیم....
وقتی که زندگیشو و گذاشت و رفت
خیال کردم دوستم نداشت ....
بعضیا گفتن نکنه نخواستت که اول زندگی انقدر راحت ازت برید....
راستش توی علاقش شک کردم ...
به خودم گفتم نکنه واقعا !!!!!!...
اما برام قابل قبول نبود ....
هیچ کس نمیدونست که همون اول بامن شرط کرد که مانعش نشم...
باتمام این بی قراری ها با همه شک و شبهه ها میگم فدای سر امام حسین علیه السلام فدای سر حضرت زینب سلام الله.....
امین به هرچی میخواد میرسه....
هرحرفی بزنه یروز بهش میرسه ....
همین منو نگران کرده و میکنه نه برای اون برای خودم...
خوده ضغیف النفسم ...
خوده کوچیکم....
خوده بی ظرفیتم....
دلم می خواد بزرگ بشم.
قوی بشم...
انقدرکه ازامین بزنم جلو....
تو دلم بهش حسرت میخورم....
پیاده روی اربعین
زیارت حضرت زینب
جهاد.....
خوشبحالت امین.....
اما من چی
غصه و غم و حسرت این دنیا....
وابستگی به خودش ...
خیلی دلم میخواد ازش بزنم جلو
پیش خودم میگم میشه خدا میشه یروزم امین بگه خوشبحال عارفه...
میشه یروز اون چیزی که امین دلش میخواد اول من نصیبم بشه...
دلم دنیا رو نمی خواد ...
دلم هیچ چیز این دنیارو نمی خواد...
دلم یه عاقبت خوش میخواد..
یه پایان قشنگ ...
یه رفتن موندگار ...
مثل ش ه ا د ت....
مقطعه می نویسم چون حس میکنم برای یک زن سنگینه....
اما خدا قربونش برم خیلی مهربونه شاید اگه بخوایم قسمتمون کنه...
قبل از این ماموریت دلم خیلی میخواست مادربشم
اما حالا حتی دلم اونم نمیخواد....
...
چه کنم...........