بسم الله الرحمن الرحیم
دستمو به لیوان داغ چایی میچسبونم و سرمو میندازم پایین آه میکشم و بهش میگم؛
خیلی مسخره اس خیلی..
ابروهاشو میده بالا و لیوان و تا نزدیکی صورتش میاره و میگه:
چی مسخره است.؟!!!
نفسمو توی سینم حبس میکنم و بدون اینکه نگاهم توی نگاهش بیوفته میگم:
اینکه بعدازاین همه دلبستگی ...بعدازاین همه برو بیا تو قلبم
خیلی راحت میگی باید دلبستگیتو کم کنی......
یه قلپ چایی میخوره و باخنده میگه:
بخاطر خودت میگم...نمیخوام وقتی نیستم گریه کنی ...
خیلی خونسرد میگم؛
خیلی جالبه خیلی یعنی تو هیچ وابستگی بمن نداری ....
چقدر بد حس میکنم دوستم نداری....
اعصابش خورد میشه لیوانو میذاره تو سینی و میگه :
دوباره شروع کردیا ..بس کن عارفه زهرا دوستت دارم ولی...
تو فیلم شهید بابایی دیدی چی گفت به زنش اول خدا و اهل بیت بعدم کارم بعدم شما...
همونجا که زنش پرسید عاشقمی ...
یادته؟؟؟؟
میلی به خوردن چایی ندارم لیوان رو بر می گردونم توی سینی و بلند میشم...
با ناراحتی میگه؛
قرار نشد بی تابی کنیا...خودت قبول کردی میخواستی زن نظامی نشی.....
برمی گردم میشینم روبروش و میگم:
اخه من دوستت دارم دلم برات تنگ میشه شما مردا هیچی از احساسات زن ها نمیفهمید...
بابا خونه ی بدون تو خیلی بیخوده ..من بدون تو اوارم...دوست ندارم انقدر برم اینور و اونور....
دست خودم نیست اشکام روی صورتم جاری میشن...
سرشو تکون میده و با ناراحتی میگه:::
اما تو اولش گفتی مشکلی نداری...من نمیدونستم ااینجور میشی .
حالا میخوای نرم ..اصلا بمونم پیشت..
اشکامو پاک میکنم و میگم:
نه خیر اصلا هم نمیگم نرو ..من مانعت نیستم.
میخنده و میگه:
پس چته خانم؟!!!!!
نمیتونم حرفمو بزنم ازجام بلند میشم و میرم توی اشپزخونه..
نمیدونم چرا نمیتونم بهش بگم کارش و نبودنش شاید سخت باشه اما من دلم میخواد اونم بفهمه ..اونم درکم کنه.بدونم اونم سختشه ازمن دوره ..
مدام حرف از رفتن نزنه کاش میتونستم بهش بگم...
همین....