- ۱ نظر
- ۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۹:۱۱
بسم الله الرحمن الرحیم
اومده و نیومده گفت:
(خاک تو سرتون کنن تازه عروسا !!!!!!چجوری گذاشتین شوهراتون تنهاتون بذارن و برن ..من شوهرم بدون من هیج نمیره !!)
یه چیزی تو دلم خالی شدفرو ریخت .
انگارمردم گفتم چرا واقعا گذاشتم امین بره!!
باخودم درگیر شدم بغض کردم شکستم
پیش خودم گفت چرا گذاشتی بره دیوانه ببین چقدر تنهایی ..
ببین چقدر غصه میخوری!!
ببین چه راحت ازت دل کند..
نکنه واقعا دوست نداره که به این راحتی رفت....
!!!!
ازاونور یه نفر تو ذهنم گفت؛ برا امام حسین رفته ...
مگه خودت راضی نبودی
!!!!!!
دوباره تو ذهنم صدااومد..
توکجای این عالم تازه دوماد عروسشو ول میکنه بره !!!ّّ
یه صدای بلندی گفت :«خجالت بکش !!!!!!! وهب و عروسش اونم توکربلا !!!!!»
خجالت کشیدم ...
اما هنوز که هنوز بی قرارم ..
یاحسین خودت قرار دلم باش ...
بسم الله الرحمن الرحیم
نمی دونم چرا انقدر این سفر چند روزه همسرم طول کشید
انگار که یکساله ندیدمش ....
انگار که برام یه رویا بوده گاهی وقت های این یک هفته
یه لحظه گفتم نکنه دیگه همسرم رو نبینم...
لحظاتی که گذشت پراز دلشوره بود و دلتنگی...
باز برنامه ی کلاس خیاطی یکمی مغزمو از اون موضوع همسرم پرت میکنه اما اینکه میرم خونه و جای خالیشو میبینم
بلندبلند وسط خونه زار میزنم .
شبیه دختر بچه هایه بی بابا...
باز خدا پدر و مادر تکنولوژی بیامرزه که تماس تصویری
یکمی از دلتنگی های ادم رو کم میکنه...
خواهرشوهرم و جاریم هم شوهراشون رفتند اما اونا هرکدوم
دوتا بچه دارن سرشون گرمه
یا مثلا من فکر میکنم این بچه ها انگار یه گوشه از همسرانشون
کمتر دلشون تنگ میشه....
گاهی به خودم میگم چقدر سخته ما بچه نداریم
انگار امید نداریم ..
چطور اونایی که میتونن و بچه نمیخوان این احساس هارو ندارن...
خدا بحق همین مسیر به زندگیه همه از این امید های فسقلی بده...
درحین همین فشردگی های روحی یه حدیثی خوندم که بنظرم
خیلی خیلی خیلی جالب بود ...
یکی از معصومین فرمودند ؛جهاد مرد در میدان نبرد و جنگیدن و گذشتن از جان و ماله و جهاد زن هم
صبوری بر دشواری های زندگی همسره...
اما برام سوال شده چجور میشه که ادم ثابت کنه صبوره!!!
یعنی گریه نکنه؟یعنی درد دل نکنه ..
نمیدونم صبوری چیه اما مطمئنم ده برابر سفر همسرم
ثواب بردم....
پی نوشت؛ دلم هوای شهدا رو کرده ...فکر میکنم باید مثل دوران مجردیم توسلاتم به شهدارو شروع کنم
بسم الله الرحمن الرحیم
به طرز عجیبی باورنکردنیست....
ابتدا درپی هم گشتیم و بعد از فراز و نشیب های زیاد درکنارهم آرام گرفتیم ...
شانه به شانه با دنیا و مردمش جنگیدیم تا باهم زیر یک سقف
زندگی دونفره را اغازکنیم....
چقدرمسرورازاین وصلت بودیم ..
حالا چندمدتیست دلت هوای جای دیگری کرده!!!!
حالا مدتیست حرف از نبودنت میزنی!!!!
حالا که می گویم دوری ات برام سخت است و
این شهر بی تو برای من ماتم سرات غربت سراست
میگویی باید عادت کنم!!!!!!
آهای خوش مرام ...مذهبت کدام مذهب است....
من بعید می دانم در مکتب بزرگوارانی که این چندروز کنارشان هستی
اینگونه دل همسفرانشان راخالی کرده باشند ...
دلم از تو بدرد امده ...
دلم ازدست تو گرفته.....
باید ازدست تو پناه ببرم بخدا...
باید ازتو دل بکنم...
به طرز عجیبی باورنکردنیست ..
باید ازتو دل بکنم ..
باید کوک های دلم از دلت بازکنم...
تو دلت هواییه جایه دیگریست ...
تو نمی خواهی ماندنی باشی برای من...
من هم نمیخواهم سرعت گیر تو باشم....
سخت است خیلی سخت است..
اما وقتی برای تو اسان است ...
پس برای من باید اسانترباشد .....
#یا انیس من لا انیس له
#یارفیق من لا رفیق له
بسم الله الرحمن الرحیم
چادر عبایی بر سرم دارم
با روسری سبک لبنانی
رنگ جماعت نیستم...اصلا!
رنگ تو هستم! خوب میدانی
من قرص ماهم را نمیخواهم
جز تو کسی دیوانه اش باشد
اصلا نباید ابروانم هم
پیدا شود از زیر پیشانی
عاشق ترت هستم زمانیکه
حتی شده یک تار مویم را
که سرزده از روسری,...آرام
با دستهای خود بپوشانی
تو ریش را با ریشه اش داری
هم ظاهر و هم باطنت ناب است
کم کم مرا با خود یکی کردی
ای عشق تدریجی و طولانی
ما بیت ناب مذهبی هستیم
من، فاطمی...تو، حیدری...آری
ای کاش روزی کربلا باشیم
یک نیمه شب...با چشم بارانی!
#عارفه دهقانی
بسم الله الرحمن الرحیم
برای جامندگان کربلا
بسم الله الرحمن الرحیم
سال پیش همین موقع ها بود که دست در دست همسرم رهسپار سفری بی مثال شدیم
سال پیش همین موقع ها عمود به عمود دست به دست هم به سمت حرم حضرت یار می رفتیم...
یادم می اید پارسال به او گقتم :ان شا الله سال دیگه توراهی داشته باشیم...
اما...
دلم شکسته ...
من تنها موندم و او رفت به سفر عشق
حاجتمان هم رفت به اسمان ...
دلم شکسته ...
امسال یکدست لباس علی اصغر داشتم و اما ...
دلم شکسته ...
متوسل به حضرت ربابم
دلم شکسته خدایا بحق علی اصغر .....
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی بغض راه گلویم را گرفت با خوشحالی گفته بود با رفتنم موافقت شد اربعینی شدم ...
اشک دوباره صورتم را تر کرد وقتی دید گفت :میخواهی نروم؟؟؟؟؟
وقتی حرف از نرفتن زدی وقتی که بی تاب شدم در ذهنم بلوا شد ....
غباری در هوا بلندشد و زنی بلندقامت گفت: مگر صدای هل من ناصرش را نمیشنوی....
خجالت زده ی چادر خاکی اش شدم آب شدم ذوب شدم ......
سکوتم را که دیدی خندیدی گفتی : مثل همون شهید که گفت خانم دلمو میلرزونی اما ایمانمو نه....
گفتم : نگفتم که نرو برو امسال اگر بروی جزیی از همون ویژه ها میشی ..اشکامو توجه نکن دلتنگم اما مانع نیستم......
غبار توی ذهنم خوابید بلوا ها ساکت شد بانوی بلندقامت نبود ..
خودم بودم و آینه ای پیش رو .دراینه من بودم اما انگار در دل تاریخ ..... اما انگار هزار و چهارصدسال پیش ....درست مثل یک فیلم سینمایی ...
دراینه کوفه را دیدم ..عده ای زن که دست شوهرانشان را گرفتند و نگذاشتند حامی حسین علیه السلام باشند اما عده ای دیگر را دیدم همردیف همسر زهیر بن قین یاهمان تازه داماد و عروسه شهید کربلا......عده ی دیگری پشت سرشان بودند به فاصله ی 1400سال همان زنهایی که از دل شان گذشتند و شدند همسران شهید ...گفتم اگر صدای هل من ناصرش را لبیک بگوییم شاید ماهم جزیی از این عظمت باشیم ..
راضی شدم گفتم :دل تنگ توام دوری ات سخته تنهایی برام عذاب اوره اما فدای سر امام حسین علیه السلام ...
پ.نوشت....برای همه ی خانم هایی که موندن و همسرانشون به پیاده روی اربعین رفتند
اجرتون با سیدالشهدا.....
بسم الله الرحمن الرحیم....
عصر جمعه بود ..
گلستان شهدا کمی شلوغ بود و ماهم روی یکی از نیمکت های.نزدیک شهدای مدافع حرم نشسته بودیم...
دست راستش رو بالا اورد و جوری که من ببینم گفت: میخواستم این انگشتر رو بدم به مامانم که به شما بده تا من میام یه نشونی باشه خب خداروشکر که رفتیم و انگشتر نامزدی گرفتیم خیالم راحت شد...
نیم نگاهی به انگشتر عقیق پرتقالیش کردم و لبخند زدم قشنگ بود روش ایه ی و من یتق الله یجعل له مخرجا بود......
الان میفهمم که چقدرر این ایه توی زندگیمون معنی پیدا کرد.....
نزدیکی های غروب بود ...
کمی من من کرد و گفت؛ راستش میخواستم یه موضوعی رو بهتون بگم که البته یه سواله....
پرسشگرانه پرسیدم : بفرمایید..
نیشخندی زد و گفت :میخواستم بپرسم که....
انگار براش سخت بنظر میرسید......
:بپرسم اگه من بخوام برم سوریه شما مانع من میشید؟؟اصلا میخوام بدونم اگه لازم باشه مثل سوریه من برای جنگ و دفاع جایی برم راضی هستین.....
جا خوردم ....توقع چنین سوالی رو نداشتم....
نگاهی به قطعه مدافعان حرم کردم...
دراون لحظه جواب دادن خیلی سخت بود..
خندم گرفت..
دوباره گفت؛ میخواین روش فکر کنید....
صدای اذان فضای گلستان رو پرکرد...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم :بله ..بعدازنماز بیاین همینجا قطعه مدافعان حرم....
و بلندشدم و سریع به وضوخونه رفتم ..
باخودم کلنجار رفتم ...
نمیخواستم از سر احساسم حرفی زده باشم که وعده ی دروغ باشه ...
اگه من مرد این راه نباشم باید همین الان کناربکشم
همین الان که خبری نشده راه رو برای یه دختری که ایمانش از من قوی تره بازکنم.....
به تردید افتادم ...
یعنی من ! میتونم ؟میتونم سختی های این راه رو تحمل کنم....
داشت اشکم در می اومد...
نماز مغرب و عشا رو فردی خوندم ...حاج اقای مسجد نیومده بود ..
بعد ازنمازبه سجده رفتم و از خدا کمک خواستم...
خدایا خودت کمک کن خدایا این دوراهی خیلی مهمه ...
توی ذهنم مرور خاطرات شروع شد حرف خاله ی کوچیکم که همسرش جانباز شده تو گوشم پیچید:خاله جون اگه این جوونای خوب فدایی و شهید این راه نشن اگه جلوشونو بگیری یهو میبینی بر اثر تصادف میمیره ها چه بهتر که شهید بشن....
اشک از چشمام جاری شد....
به خودم گفتم : دیوانه عمر دست خداست..نگران چی هستی؟؟؟
و یاد دعای خودم توی دارالهدایه افتادم که گفتم کسی رو میخوام که فدایی راه شما باشه...
سرسجده بلند کردم صورتم رو واز اشک چشمم پاک کردم و یه یاعلی گفتم و خودم رو سریع به قطعه ی مدافعان حرم رسوندم...
امین هنوز نیومده بود...
خیره به عکس شهدای مدافع حرم شدم.....
اهی کشیدم و توی فکر رفتم...
-:قبول باشه....
صدای امین منو از فکر بیرون اورد...
لبخند زدم و گفتم قبول حق...
داشت دکمنه استینشو میبست. ..با لبخند گفت:خب فکر کردین؟؟
سرمو انداختم پایین و گفتم :بله ....
مشتاقانع منتظر شنیدن حرفام بود..
گفتم: من مانع شما نمیشم و مشکلی ندارم...
چشماش برق زد لبخند. رضایتی زدو نفس عمیقی کشید و گفت؛ خداروشکر ...فقط لطفا مادرم از این روحیه ی شما باخبر نشه....
سرم رو تکون دادم و راهی زیارت شهدا شدیم....
یاعلی گفتیم و عشق و زندگی اغاز شد....