منزل لیلی

بسم الله الرحمن الرحیم...


بابا استکان را محکم کوبید توی سینی و بلند گفت :بسه !!!!چقدر عجله.......

قند توی دهنم ماسید....

لیوان چاییم رو توی سینی گذاشتم و اروم به سمت اتاقم رفتم ...

خیلی ناراحت بودم توی تاریکی اتاق روی تختم دراز کشیدم و به اتفاقات این چند روز فکر کردم...

روزی که امین و خانوادش به طور خیلی رسمی اومدن خواستگاری من ...

باهم دیگه صحبت کردیم ..

یادمه از اینکه صندلی چوبی ساده رو برای نشستن انتخاب کرد چقدر خوشم اومد....من سوالات زیادی داشتم ...یک ساعتی که گذشت به شوخی گفت؛سوالات شما از سوالای ورودی سپاه سخت تر و زیادتره...ومن ریز خندیدم ...

ازیه جایی به بعد دفترم رو بستم و چند دقیقه ای برام خاطره تعریف کرده بود و خندیده بودیم...

از اتاق که بیرون اومدیم...

عمو حاج اقا ازامین پرسید خب نظرشما مثبته ؟؟؟؟؟

یادم نمیره امین قرمزه قرمز شد سرش رو انداخت پایین و گفت:بله...

و من هم ...و من هم با چشم بله را دادم...

اما پدرم گفت:باید صبر کنیم حداقل شش ماه...

و امین گفت؛هرچی شما صلاح بدونید....


اما خدا اینطور خواست که ما فردای همون روز رفتیم برای خرید حلقه نامزدی ...

و خانواده امین پیشنهاد دادند تا الان که فرصت هست و امین هم مرخصی داره ازمایش خون رو هم انجام بدیم که بابا برزخ شد وقتی بهش گفتیم..

توی خیالات خودم بودم یه اه از سردل کشیدم و چهره امین رو مرور کردم...حجب و حیاش ...اینکه سر تقاطع چشمش به من نیوفته از پشت سرم به خیابون نگاه کرد(من به اصرار مادرشون جلو نشستم)

...

اینکه چقدر این پسر وجودش سراسر ارامش بود.....


توی همین خیالات بودم که دست بابا روی سرم احساس کردم..

بابا دستی روی موهایم کشید و گفت :ضعیف نباش!!!ادم که انقدر زود از خواسته هاش دست نمیکشه.....فردا برین دنبال کارهای ازمایشتون....

نمیدونستم از خوشحالی چکار کنم از اتاق دویدم بیرون و برای بابا و خودم چای ریختم و شروع کردم به صحبت کردن.....

فردا صبح زود از خواب بلند شدم به شوق دیدن امین....

مادرم بخاطر برادر کوچیکم نتونست بیاد اما مادره امین مارو همراهی کرد.....

سرکوچه که رسیدند زنگ زدن و من ماامانم رو بوس کردم و تا پایین پله ها پرواز کردم...

دلم میخواست ببینم قیافه ی صبح امین چطوره...

اخه ادم هارو گاهی وقتها میشه از قیافه ی صبحشون شناخت بعضی ها واقعا داغونن و اشفته ان...

اما با دیدنش گل از گلم شکفت انگار نور از صورتش می بارید ...نفهمیدم چطور به مادرش سلام کردم دلم.میخواست هرچه زودتربریم ازمایش خون بدیم....

بین راه حرفی نزدیم اما از در ازمایشگاه که وارد شدیم امین شروع کرد به خاطره گفتن و تعریف کردن .

همه جور ادمی توی ازمایشگاه بود 

اما فقط من چادری بودم ...

ازاین جا به بعد من بودم و امین ...

مدارک رو از من گرفت ورفت...

من هم اروم نشستم روی صندلی و منتظرش بودم از دور داشتم معاشرتش رو میدیدم ...خوب نبود عالی بود...

بعد از انجام ازمایش ها باید دوباره فردا برای کلاس دوم می امدیم...

ازمایش هامون خداروشکر مشکلی نداشت و ما کم کم داشتیم اماده میشدیم برای زیبا ترین لحظه های عمرمون.....


یک جلسه هم ما به خونشون رفتیم و محله و خونه و در و دیوارشو دیدیم...

بعد از شبی که از خونشون اومدیم احساس دلتنگی کردم چون دیگه نمیدیدمش تا دوباره دوهفته ز مرخصی بگیره و بیاد....

دلم گرفته بود برای شهره پیام دادم و یکجورایی حسم رو بهش گفتم که به پیشنهاد شهره قرار شد قبل از رفتن امین یک گلستان شهدا هم بریم...بال دراورده بودم...

گلستان شهدا  همه ی جایی.بود که من از اصفهان بلد بودم بنظرم بهترین جا بود ...

حالا که با امین قسمتم شده بود احساس میکردم خوشبخت ترینم

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم....


همین که  گفتم نه نه نه شما بدرد هم نمیخورین.....

بغض توی گلوم جمع شد ....

تنها چیزی که تونستم به مامانم بگم این بود:مامان تورو به حضرت زهرا قسمت میدم خواهش میکنم توروخدا خیلی به دلم نشست ..

تورو بجون حضرت زهرا بخاطر حضرت زهرا...


مامانم سرشو انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت...

اشک ازچشمام جاری شد...چادرمو توی دلم مچاله کرده بودم و مظلومانه روی مبل نشسته بودم..

چند دقیقه نبود که رفته بودن...

داداش شهره بالاخره اومد....

بالاخره دیدمش...

ازهمون لحظه ی اول مهرش بدلم نشست ...

صحبت کردنش ...

حرفاش ...

ظاهرش...

بنده خدا خسته ی راه بود ...

چهره افتاب سوخته اش حکایت از یه دوران اموزشی سخت داشت...

به گفته ی خودش بخاطر سختی این دوران وزن زیادی کم کرده بود...

اما من نه به چهره افتاب سوخته اش نگاه کردم نه به چیز دیگه ای...

اما مادرم میگفت یک کلام بهم نمیخورید ....

......

توی همون سکوت تلفن خونه به صدا دراومد ...مامانم گوشی رو برداشت و فقط شنیدم که میگفت:نه چه زحمتی حاج خانم .. ..

بله ..بله...دختر منم همینطور....باشه پس من باید با پدرشون صحبت کنم.....

تا این جمله رو شنیدم مثل فنرازجام پریدم و رفتم کنار مامانم....

مامانم زیاد خوشحال نبود ولی من یه بوس سفت روی گونه هاش کردم و گفتم :مامان دمت گرم...

مامانم نگاهم نکرد فقط زیر لب گفت:حیف که مادرم............

...

حالا به جاهای سختتری رسیده بودیم راضی کردن پدرم...

پدرم هنوز سرسختانه با خواستگار های من رفتار میکرد...

 یک هفته ای گذشت تا ارام ارام تونستیکم.پدرم رو راضی کنیم...

دست اخر مادرم متوسل به حاج اقا عموی بزرگم شد...

یادم نمیره  روز راهپیمایی عفاف و حجاب بود. من هم تنهایی راهم رو کشیده بودم و رفته بودم میدان امام....

وسط،مراسم بود که مامانم بهم زنگ زد و گفت:عارفه زهرا...اقاامین اخر هفته میان اصفهان ...باعمو صحبت کردم امشب بیاد باباتو راضی کنه که توی محل کارش ببینتش ..توهم زود بیا خونه...

....

ازشوقم سریع سوار اتوبوس شدم تا برگردم خونه ....

توی راه پشت سرهم دعای عظم بلا خوندم ...به قسمت یا محمد و یاعلی که میرسیدم ملتمسانه صداشون میکردم...

اخه شنیده بودم دعای عظم بلا بسیار راه گشاست خودم هم توی بن بست ها به خوبی گشایش رو بااین دعا دیده بودم....

انقدر که همون شب بابا راضی شد که امین بره پیش بابا و باهم صحبت کنند....


........

درتمام طول این دوران دفتریادداشتم پرازدرددل با اهل بیت و خدا شده بود .سعی میکردم کمتر گناه کنم تا کارمون زود پیش بره اخه هدیه ی امام رضا بود نباید دست کم میگرفتمش....

......

روز دیدار امین و بابا  دل توی دلم نبود....

میخواستم زودتر نتیجه رو بفهمم.....

نزدیکی های ظهر...بالاخره بابا خودش زنگ زد به مامانم ...

مامانم لبخند میزد و دستشو به علامت مثبت تکون میداد و با هیجان به صحبت های بابا گوش میداد و میخندید ..

خنده های مادرم حکایت از یک دیدار خوب داشت...

دیگه دل توی دلم نبود مشتاقانه میخواستم دوباره ببینمش و باهم حرف بزنیم و تصمیم بگیریم...

مادرم به محض قطع صحبتش با پدرم گفت:خب خداروشکر ..بابا میگه پسر خیلی خوبیه ...کلا بابا میگه بیشتر بچه ها سپاهی بچه های خوبی اند...میگه تا وارد دفتر بابا شده ...بابا بهش گفته:اخه شما که میخوای شهید بشی براچی میخوای زن بگیری...

اونم جواب داده:اول میخوایم دینمونو کامل کنیم و بعد با یه دین کامل شهید بشیم..خلاصه که بیشتر به بگو و بخند گذرونده بود...


حالا دیگر مطمئن بودم حاجتم را گرفتم 

دلم میگفت...

...مقصدم را پیدا کرده بودم..

اما این تازه اول راه پرپیچ و خم این هدیه امام رضایی بود


شکرخدا.....

  • عارفه بانو

...✒

#اگر_از_عشق_نمیدانید_نخوانید 🍃

نِشَستِه بود پایِ میز زهوار دَر رفتِه ، کنجِ اتاقِ شش مِتری اش .

عکس تاخورده و چرک مور امامِ راحل بالای میز ،

از رویِ دیوارِ گچی بِه رسوُل لبخند میزد ...

رادیوُی جیبی اش را تا تُک بینی اش بالا می آورد و بعد از مختصر نِگاهی ، دوبارِه روی زانو میگذاشت. دونیمه ی آنتنِ رادیو با چسب برزنتی روی هم سوار شده بود !!

رسوُل سر انگشت سبابه اش را به ابروی شکسته اش کشید ...

قد بُلندش روی صندلیِ خشک و چوبی تاخوُرده بود

تا تسلطش را نسبت به کاری کِه از سَحر مشغولش بود ، بیشتَر کند!

روی میز نشَستم و کاسِه ی سُفالی را که دوُ خرمالوی تازِه در آن بود روی پا جابه جا کردم .

آنکِه بزرگ تر بوُد برایِ رسول کِنار گذاشتِه بودم!

سَهم خُودم را بَرداشتم و درحالیکِه پاهایم را تاب میدادم ، انگشت شصتم را درست روی خط میانی اش فشار دادم تا نصف شود...

نگاه رسوُل از پاهایم بالا آمد و روی دستهایم کِشیده شُد؛نصفه ی خرمالو را کِه با ولع در دهانم گُذاشتم ؛ لبهایش کش آمدند.

سرم را بِه چپ و راست جُنباندم و به سختی گُفتم :

اونطوُر نخند! نازدوُنت هول شده ...

و دست چپَم را کشیدم روی شکم برآمده ام که پیراهن گلدار ، سفیدیاسی اش کرده بود . نِقَم می آمد تا سرزبان و قورتش میدادم!

آخر سر خم شُدم و رادیو را از دستَش کِشیدم.

مِشکی چشمانش از بالای عینک روی ابروهایم که به طور ناشیانه ای

درهم بود ، ثابت ماند .

چین دامنم را روی زانوهایم صاف کرد و گفت :

بهونه گیر شدی خانوم...

لحن آرامش طوری بود که بعید میدانستم ، خوُدش هم چیزی شنیده باشد!

لبهایم را جمع کردم و گفتم : از صُب یک بند نشستی سر این اوراقی!

طفلک کارش از چسب گذشته!

- این سفر باید پی ام باشه! ... واجبه ... !

+ واجِب تراز دلِ تنگِ من؟! تصدقت ، از صبح یه ریز زل زدم بِت!

روا نیس اینطور ... 

- حرف از روا نزن دم آخری ... 

نگاه نافذش همیشه راهِ هر بهانه ای را می بَست ...

چشمهایش خسته تر از آن بود که بخواهد بیشتَر خواهش کند!

دلتنگی نگاهش را بلد بودم ... رسوُل را هربار دلش برمیگرداند!...

اما مَن میدانستم امروز و فردا کردنش فرقی به حالِ اخر ماجرا ندارد!

.

.

.

.

.

چادرم را دوُر کمر جمع کردم و کِنار مزار دوزانو نَشستم ...

رادیو را در حالت پخش گذاشتم ،

صِدای ضبط شده ی رسوُل مثل هربار دیگر ؛ آرام بود!

- دخترِ بابا ...سلام!

بابایی الان که داری صدامو میشنوی ؛ سه ساله که تو رو امانت

به مامان و مامانی رو به خدا سپردم! ...

نور چشمم ! ...

امیدوارم بابایی رو ببخشی که حتی نموند تا یبار ببینتت!

نمیدونی گذشتن از دیدن اولین گریه ات ،

اولین خندیدنت ...

اولین بار که چشمهاتو باز میکنی ... چقدر سخته!...

تو نامه ای که به دست مامانت میرسه نوشتم که این نوار رو نگه داره

برای تولد سه سالگیت ...

کوچولوی بابا ! نازدونه ی آقا هم مثل تو بود !...

من میرم ... که یک وقت شرمندگی برامون نمونه! ...

دلبرِ عسلیِ من ! نمیشه تو چند دقیقه کل قربون صدقه ای که یادگرفتم

برای چنین روزی ، خرج چشمهای قشنگت کنم! ... جونمو برای اول خدا

و بعد تو و مامانت میدم .... ! ... تولدت مبارک ! ....

بابایی دوست داره ! خیلی... بابایی رو ببخش ...

و شما خانوم .... یکبار هم قسمم رو نشنیدی ... اما ... بخدا میدونم

روا نبود ...! ... هیچی از این دنیا باخودم نمیبرم جز دوست داشتن تو رو .... تنها خواستِه ی آخرتِ رسوُل ! ... از رسوُلت بگذر .......

صدا قطع شد ... 

یادگارِ رسوُل را روی پایم نشاندم، صورتم را در ابریشم مشکیِ موهایش فرو بردم و بغض سر باز کرده را رها کردم ...

دستهایم را دور بدنِ نحیفش حلقه کردم و وجود ظریفش را به سینه چسباندم! چشمهایم را بستم و عطر تنش را با ولع نوشیدم...

عطرِ رسول! آغوشش ... دلتنگیِ سه ساله را هِق زدم!...

حلقه دستهایم را تنگ تر کردم و پشت گردنِ لطیفش را ارام بوسیدم...

آنطور روا نبود ... بار آخر حتی نتوانسته بودم خوب صدایش را بشنوم

اگر میدانستن هرکلمه اش را صدباره میشنیدم ...

شمعِ سه سالگی ، روی کیک کوچکی که صبح پخته بودم ، میسوخت ...

و تصویر رسول از پشتِ پیچش نیلی و سرخ آتش به نگاهم لبخند میزد....

یکبار دیگر دکمه ی پخش را زدم ...

- دخترِ بابا ... سلام ....


#میم_سادات_هاشمی

  • عارفه بانو
  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم

یا امام رضا ...

دختر خاله کوچیکه رو ببین ...

خب ..

اقا....

میشه منم....


دختر خاله کوچیکه که دوسال از من کوچیکتر بود نامزد کرده بود...

نامزدش و خانوادش هم اومده بودن...من و خواهرش ازش بزرگتر بودیم مجرد  اما اون زرنگتر ازما بود...


به شدت متوسل بودم ...

محال بود برم حرم و سر کج نکنم و خواستمو نگم....

خدامیدونه دیگه قلبم چقدر از همه جا بریده بود فقط توسلم به خودشون بود...

خسته شده بودم از اینکه گاهی ادم هارو مقصد میدیدم اما قسمتم نبود ..همراه من نبودند ..

شنیده بودم نماز امام زمان پای منبر توی مسجد گوهرشاد برای این موضوع جواب داده خلاصه هرجوری بود نمازو خوندم و دعاکردم ...


شب اخری که سید رضا نریمانی توی دارالهدایه روضه داشت 

روضه مادر بود روضه حضرت زهرا سلام الله. ...

هرکی اونجا بود محال بود وصل نشده باشه ....

همه ناله میزدند و برای مادره سادات کنار حرم امام رضا زار میزدن...

اخر مجلس سیدرضا شور معروفشو گرفت...

منم باید برم..........اره برم سرم بره.......

انقدر دارالهدایه شلوغ شده بود که خیلی ها روپا وایساده بودند...

همونجا بود که به خانم گفتم :من کسی رو میخوام که فدایی شما باشه...

با این شور مدافعان حرم دعاکردم که همسرم توی راه خودشون باشه و از حضرت زینب سلام الله هم خواستم.....


جلسه تموم شد ولی قصه من تازه شروع شد.....

فردای همون روز 


قرار شد با خاله و دخترش برم بازار...

درحالی که. داشتم سواره ماشین میشدم.

توی تلگرام پیام شهره رو دیدم که نوشته بود:سلام میشه شماره خونتونو بدی؟؟؟

منم به شوخی گفتم:بله که میدم امره خیره؟؟

نوشت :بله ....

یه ذوقی کردم که خودمم نمیدونم چرا....

یه کم صحبت کردیم که شهره عکس داداششو فرستاد...

تا عکسشو دیدم قلبم از جاش کنده شد....

بسیاااااار زیاد پسندیدم .....

خلاصه که انگار اونا سریع زنگ زدند خونه ما که مامانم زنگ زد و گفت: عارفه !خانم ..فلانی..کیه؟؟(ازبیان فامیل معذورم)

گفتم:دوستمه چطور مگه؟؟؟

-:گفت مامانش زنگ زده برا داداشش.....

-:گفتم عه نه بابا ....حالا چی گفت

-:داداش 23سالشه ..پاسداره...

با تعجب گفتم:مطمئنی ؟؟؟؟

-؛اره ...حالا قرار شده عکسشو برام بفرسته....

 خلاصه یجور خودمو وسط خیابون جمع کردم و استرس تمام وجودمو گرفت ...

نمیدونستم داداشش بعد دوسال پاسدار شده فکر میکردم هنوز سربازه...


مامانم هم مهرتایید و زد و گفت خوبه ...قرار میذارم زنونه بیان بعد که از مشهد اومدی...

منم عکس این بنده خدارو نشون همه دادم...

جالبه همه هم پسندیدن...


به امام رضا حسابییییییی سفارش کردم که اقا اگه قسمته خودت همه کارارو ردیف کن....

..

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم 


-:من دلم میخواد تحصیلمو ادامه بدم ...

-:بله حق شماست منم مانعی ندارم ولی توی یک.همایش به این نتیجه رسیدم خانمای خونه داری که دیپلمم گاهی ندارن توی تربیت فرزند موفق ترن...


دراون موقعیت و جبهه ای که من جلوی حاجی نخبه گرفته بودم این حرفش علی رقم درست بودنش بنظرم قابل پسند نبود..

به خودم تلنگر زدم که ووی توهم سخت میگیریا این مسائل که مسائل مهمی نیستند....خلاصه که همونجا تونستم باخودم کناربیام و یکسری صحبت هارو برای خودم حل و فصل کردم...


خیلی جالب بود حاجی یجور بامزه ای نشسته بود روصندلی ..البته یه نکته جالب بگم بخاطر بسپرید بعدا باهاش کاردارم ..

من دوتا صندلی برای خودم و خواستگارم میذاشتم توی اتاق 

یه صندلی ساده چوبی و یه صندلیه چرخ دار و بزرگ که برای میز تحریرم بود..یه تشک نرمم می انداختم روش تا راحت تر بشه روش نشست..و وارد اتاق که میشدیم بدون اینکه چیزی بگم اقا پسرا معمولا رو همون مینشستن...

حاجی نخبه یه دستشو تکیه داده بود به دسته صندلی و زده بود زیر چونش و شبیه معلمایی شده بودکه میخوان از شاگرد تنبلاشون درس بپرسن...


القصه ...

صحبت های ماکه تموم شد و تصمیم گرفتیم از اتاق بریم بیرون ..

حاجی چنان از رو صندلی پرید طرف در و دست در و فشار میداد احساس کردم زلیخام ....

حالا این دسته در اتاق منم گیر داشت این بنده خداهم تند تند تکونش میداد...

داشتم از خنده میمردم ...

با ترس گفت ؛چرا وا نمیشه !!!!!!!

منم خندمو خوردمو گفتم :اروم فشار بدید در وامیشه...

خداشاهده.چنان از اتاق در رفت که گفتم پاش لیز بخوره حاجی تخم مرغ میشه .....

تنها چیزی که دراون لحظه نظرم رو از این رو به اون رو کرد نظم ظاهری حاجی بود....

من خیلی توجه میکردم طرف مقابل تو نشست و برخواستش چجوری ظاهرش براش مهمه که متاسفانه کله ی چرب و لباس چروکیده ی ایشون باعث شد دلم اصلا راضی نشه به این وصلت....

خلاصه بعد از رفتنشون ...

چقدر که عمو و بابا تعریف کردن ولی من روم نمیشد بگم نه....

فردا به مامانم گفتم جوابم نه هست .....

بابا خیلس ناراحت شد و گفت : بهتر از این مورد برات پیدا نمیشه باهمچین خانواده ای...

ولی من که روم نمیشد علتشو بگم گفتم:بابا جون حس میکنم ایشون  از لحاظ فکری خیلی ازمن بالاتره و بهم نمیخوریم ...

بعدم مامانم باز اصرار کرد که چرا منم گفتم :چون زیاد بچه میخواست!!!!!!!!!!!

........

این ماجراهایی که میگم در طول دوسال اتفاق افتاده. خواستگارا پشت سرهم نبودن شاید وقفه چندماهه بینشون بوده....

.......

بابا که هنوز تاسف اون موردو میخورد دیگه به هرموردی راضی میشد....

منم فاز فکریم خیلی فرق کرده بود...

مدافعان حرم و گلستان شهدا  حال و هوامو عجیب عوض کرده بودند...حالا دیگه اصلا پی این نبودم که زندگی طلبگی رو انتخاب کنم...

فقط از خدا میخواستم که همسرم خدایی اهل بیتی و شهدایی باشه ...

حتی گاهی وقتا میگفتم یعنی میشه یکی از همین مدافعان حرم باشه البته این ارزوی خیلی دختر مذهبی ها بود و هست...

اما زیاد تو نخش نبودم فقط یه همراه خوبه به قول امروزی ها مذهبی میخواستم....

سال تحویل خیلی دعا کردم 

ماه رمضون هم ..

کلا سال عجیبی بود دعام فقط شده بود انتخاب یه همراه خوب..

 دیگه احساس میکردم واقعا به یه همراه احتیاج دارم ...

.....ماه رمضان شب قدر بود که برای شهره پیام دادم من میام مهدیه شما نمیای.؟اخه دوسال از دوستیمون میگذشت ولی هیچ وقت قسمتمون نمیشد همو ببینیم ...

باز اون شب قدر هم نشد همو ببینیم ولی باز پیام دادیم ..

ازش پرسیدم داداشت زن نگرفت؟؟

گفت: نهههه...روهر دختری یه عیب میذاری...من اگه جا داداشم بودم تاحالا عقد کرده بودم رفته بود...!!!!!!

فقط گفتم خدا بدادت برسه ..چرا پس اینجوریه ..

-:ماهم نمیدونم اصلا هیچ کسو نمیپسنده...!!!!!!

 برام خیلی عجیب بود چرا یه پسر نمیتونه یه نفر بپسنده!!!!!!ّّّ


......

قرارشد عید فطر با دایی اینا برم مشهد ..احساس ذوق زدگی داشتم...

مشهد با قطار با دخترخاله ها و دایی و زندایی اونم 9روز چه شودد..

تازه سیدرضا نریمانی هم 5روز دارالهدایه مراسم داشت ...

گفتم از ذوق این سفر نمیرم خیلیه 

خلاصه که راهی مشهد شدیم....

به امید دعاهایی که براورده بشند...


السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

ّّ

  • عارفه بانو

                                                                   بسم الله الرحمن الرحیم 


اصلا یه اوضاعی شده بود که اسم خواستگار جلوی بابام میوردیم میخواست از خونه بندازتمون بیرون ....

تو دلم پشت سر اون مامانش و خواهرش لعنت میفرستادم که تایه مدتی هرچی خواستگار بود رد میکردیم ....

اصلا دیگه از فاز طلبه و اینا اومده بودم بیرون

 تا یه مدتی خوده منم تصمیم گرفته بودم درس بخونم برم انشگاه یا برم جامعه الزهرای قم ...یه حس بدی نسبت به ازدوج پیدا کرده بودم....

خصوصا که بارداری مادرم کلا حال و هوای خونمونو عوض کرد ...اونم دوقلو ...خیلی خوشحال بودیم ...خانواده 4 نفرمون یهویی میشد 6 نفر

...ولی خب بخاطر بیماری دیابت مامانم جنین ها توی شکمش مردن و مجبور شدیم کوتاژشون کنیم....

 

بعد از یه مدت از این ماجرا ها دوباره ندای یک خواستگار جدید تو فضای خونه پیچید

 ولی اندفعه مامانم شهامت بخرج داد و گفت برام تجربه شده خودمون بدون اینکه بابات بفهمه خانواده پسره رو میبینیم که اگه خدایی نکرده از این دست مشکات پیش اومد انقدر اعصابمون بهم نریزه...

اول مورد پسر دوست مامانم بود. خب به سبب دوستی ای که داشتیم تا حدودی از وضع زندگی هم اطلاع داشتیم ..یروزی مثل یه مهمونی فروزان خانم و دختر خواهرش اومدن خونمون و دور هم بودیم و غذایی خوردیم ..خانم متین و آرومی بود .

مامانم گفت مثل یه امروزی ما مامانا تصمیم گرفتیم دست بچه هامونو بگیرم ببریم یجایی که هم باهم یه دوری زده باشیم هم بچه هامون همو ببینن 

...من گفتم اخه مامان بدون اطلاع بابا ....

مامانمم عصبانی نگاهم کرد و گفت اگه اون باباته منم مامانتم  من تورو زاییدم من اجازه میدم...

بعد از یه مدت درگیری اخرش مجبور شدم که مامانمو همراهی کنم اما نه برای اینکه با پسره فروزان خانم بشینم سر یه میز حرف بزنم ..فقط مثل یه بیرون رفتن دوستانه مامان هامون ...

داداشم اون موقع خیلی کوچولو موچولو بود ولی با خودمون بردیمش...

قرارمون توی کافی شاپ هتل آسمان اصفهان بود.

..وارد هتل که شدیم خانم چادری و یه اقای جوان کنارهم نشته بودند تا مارسیدیم جلوی پامون بلند شدند و پسره فروزان خانم اصلا بمن سلام نکرد. ...

به شدت از این رفتار های این مدلی بدم میومد .

.خلاصه که رفتیم به سمت کافی شاپ و نشتیم سر یه میز از اون جایی که از نگاه کردن به چشم اقایون بسیار بدم میومد و حتی اینکه یه نامحرم حرکات منو زیر نظر بگیره متنفر بودم جوری نشستم که تو دیده پسره نباشم و مامانم مجبور شد بشینه جلوی پسره ...

مامانم و دوستش خوب گرم گرفته بودن و منم خودمو مشغول داداش کوچیکم کرده بودم...

که منوی کافی شاپ رو برامون اوردن تا انتخاب کنیم .

..به محض اینکه منو رو باز کردم یک عدد سوسک کوچولو موچولو از لای منو رفت بالاش ایستاد .

..منم در یک حرکت باور نکردنی بادست زدم انداختمش پایین و لهش کردم ...

اون بندگان خدا چشماشون گرد شده بود....

مامانم گفت وا چی بود ..

منم با افتخار گفتم هیچی یه سوسک کشتمش ...

حس قهرمانی رو داشتم که بعداز یه کشت و کشتار زیاد شمشیر خونیشو گذاشته رو شونش و داره با صورت خونی از میدون جنگ میاد بیرون...

مامانم سریع رفت به خانم حسابدار اطلاع داد 

اون بدبختم گفته بود هرچی اینجا بخورین نصف قیمت حساب میکنم 

براتون لطفا  ابروی هتل مارو نبردید ...

ولی خب ماهم نصف قیمت چیز میز خوردیم هم به همه گفتیم ...

چه معنی داره ادم حق السکوت بگیره واالا...

 

خلاصه که در یک حرکت ناجوانمردانه فروزان خانم مارو گذاشت توی رودروایسی و دست اخر منو پسره عزیزو نشوند تا باهم حرف بزنیم 

..ای خدا بدترین موقع بود... یه خواستگاری اجباری خب من از پسرش خوشم نیومده بود ..برای همین الکی پلکی

یه چیزایی گفتم و 5 دقیقه نشد رفتم سرمیز مامانم اینا و رفتیم ...

موقعیت جالبی نبود ...من خواستگاری سنتی رو بیشتر دوست داشتم....

مامان بعد از اینکه از کافی شاپ رفتیم به بابا ماجرا رو گفته بود و بابا بعد از اینکه یه عجب بلند بالا گفته بود به مامان اطلاع داده بود یکی دیگه از همکارهاش که خانم مدیر یک مدرسه بود  برای من پیشنهاد داده ...از قضا پسره ایشون طلبه بود ..


..


  • عارفه بانو

                                              بسم الله الرحمن الرحیم


یه اضطراب خاصی تمام وجودمو گرفته بود ...

به مامانم اصرار کردم که یبار دیگه به گوشی عمو زنگ بزنه و بپرسه  که مورد چطور بود ؟

بالاخره عمو گوشی رو برداشت و با یه روی خوش گفت

سلام زنداداش خوبی ؟؟ مورد خوبی بود پسر خیلی اروم باحیا طلبه ی خوبی بود ما خیلی دوستش داشتیم ..منتهی زن داداش یه مشکل مادر زادی تو ظاهرش  داشت (دوست ندارم بنویسم اون بنده خدا چه مشکلی داشت )..

انگار آب یخ ریختن رو سرمون

..مامانم وارفت و بعد از خداحافظی دلش تاب نیورد و زنگ زد به بابا ...

باباهم کلی تعریف کرد و از اون مشکل مادر زادی که توی ظاهر بنده خدا بود گفت و بعد گفت عارفه زهرا باید تصمیم بگیره که میتونه زندگی کنه یا نه ....

انگار یه کوه رو گذاشتن رو سر من ...نمیدونستم واقعا باید چکار کنم...

درنهایت تصمیم خیلی بیخودی گرفتم که ردش کنم ولی به مامانم گفتم یجور به مادرش بگو که یوقت سراون مسئله نباشه ...

هرجوری بود این مورد رو هم رد کردیم ...

ولی من خیلی دلم لرزید

گفتم وای بحالت وای بحالت کار اشتباهی کردی

لااقل میذاشتی میومدن شاید مادرش دلش شکسته باشه .

.به خودم وعده دادم بدون یروزی یجایی یکی هم اینجور سرهمین مسئله ظاهری دلتو میشکنه ...

گذشت و گذشت تا اینکه یکی از همکارهای خانم بابا وقتی فهمیده بود که بابا دختر مجرد داره سریع برای داداشش به بابا گفته بود...باباهم که انگار خیلی این همکار خانمش رو قبول داشت حسابی ازشون تعریف میکرد ..

ماهم به خودمون گفتیم این دیگه خوده خودشه اصلا سرنوشت من همینه ....

به دلیل یه سری مسائل خیلی مزخرف تعارفی و اینکه ابرومون نره مامان از سده من و بابا گذشت تا به ظاهر خونه یه دستی بکشه ...

مبل های قدیمی رفتن  دیوار ها کاغذ دیواری شد دو دست مبل جدید اومد و خیلی از وسایل پذیرایی عوض شد ...

یادمه یکبار مادر بزرگم بهمون گفت : ننه لااقل میذاشتی میومدن دخترا میدیدین دوماهه خواستگار پشت در نگه داشتید خب یوقت نشه ...

ولی مامانم حسابی افتاده بود تو کار ابرومند کردن خونه....

خلاصه که بعد از دوماه این جناب خواستگار البته خودش نه... مامانش خالش و خواهرش که همکار بابا میشدند اومدن خونمون ...

منم به مامانم گفتم که من میرم تو اتاق و بعد شما بیا دنبالم ...

تا وارد پذیرایی شدم همشون جلوی پام بلند شدند راستی مادر بزرگم هم بود ...

من نفهمیدم چه اتفاقی برای مامانه پسره افتاد که یهو مثل طلبکارا  نشست  رو مبل و باد کرد ..چندلحظه ای گذشت و فقط صدای نفس های عمیق مادره پسره  می اومد...

مامانم بعداز اینکه پذیراییش تموم شد نشست و بحث رو باز کرد ..حال و احوال از این دست چرت و پرت ها ..

خداروشکر میکنم الان واقعا از دست خواستگارو خواستگاری راحت شدم...

مامانم یه نگاهی به خواهر داماد و من انداخت و یک کلام گفت : چقد مرضیه جون و عارفه زهرا جون شبیه همن...

مامان داماد که انگار فحشش داده باشن مثل تیر از کمان در رفت و گفت ::نههههههههههه اصلا ...دخترمن که این شکلی نبود ..فلانجور بود ازدواج که کرد  بیماری فلان گرفت  و اینطور شد ..( از بیان یک سری جزییات بیزارم ) ..

خلاصه که دلم میخواست همونجا با ارنج برم توصورت این خانمه ....

این بیانات گهربار مادره پسره پایان نداشت من نفهمیدم چرا انقدر تیکه مینداخت

هنوز خوبه هیچ خبری نبود وای بروزی که خبری میشد احتمالا چشمامونو میذاشت کف دستمون...

مادربزرگ بنده خدای من گفت : خب اقا پسرتون خونه وماشین دارن؟؟

وباز مامان پسره برق گرفته گفت : نههه حاج خانوم ما اگه میخواستیم پسرمونو سه چهار سال دیگه زن بدیم همه چی داشت....

تودلم از دست این مامانه کفری شدم میخواستم جعبه کیکو بکوبم تو صورتش ...

به هر جوری که بود رفتن ...بعد از رفتن اونا خونه ی ما چه سکوتی گرفته بود ..

مات و مبهوت بهم نگاه می کردیم شبیه ادمایی بودیم که یه شبه همه زحمت هاش به باد رفته ..

اخرش بابام اومدو مارو مقصر کرد ............

بعداز دوهفته خواهره پسره زنگ زد و گفت : ما دخترتونو نپسندیدیم گفتم اطلاع بدم ..راسیاتش خیلی با عکسی که پدرشون نشونم داد فرق داشتند ...راستی عارفه زهرا جون بیماری فلان دارن ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

مامان من قاط زد و گفت : نه خیرررر ما اصلا از اولم جوابمون نه بود دخترما حالا حالا ها وقت داره  و فرصت های بهتر...

مامانم بعد از اون تماس تلفنی  ریخت بهم مثل غم زده ها بهم نگاه میکردیم و گریمون گرفت ...

دلمون شکسته بود ..

به خودم گفتم دیدی بهت گفتم یروزی به سرت میاد.....

چیزی که عوض داره گله نداره...

  • عارفه بانو

                                                 بسم الله الرحمن الرحیم 

 

واقعا به عنوان اولین خواستگاری نمیدونستم باید چکارکنم دقیقا.smile смайлики смайлы.

مامانم که گفته بود بشین سرجات تکونم نخور 

..حالا من بودمو  مامانه دکتر  و خاله ی دکترsmile смайлики смайлы.....

مامانه دکتر و خاله اش لهجه بسیار غلیظ اصفهانی داشتند و از محل زندگی و توضیحاتشون فهمیدیم که از اون اصفهانی های اصیل اند...

این تنها دلیلی بود که میشد بخاطرش  ردشون کرد

 چرا؟؟ من خودم اصفهن بدنیا اومدم و مردم اینجا رو خیلی خوووب میشناسم

ما اصفهانیا وقتی خیلی غلیظ بشیم تو خیلی چیز هاهم غلظتمون میره بالا مثلا در مسئله ی ازدواج انقدر غلظت پیدا می کنیم که اگه می تونستیم جهازیه رو از طلا بدیم از طلا می دادیم  ...

واز جهتی دیگه من دوست نداشتم خانواده ای که میخوام عروسشون بشم اصفهانی باشن اینم از شرایطم بود دیگه ..بگذریم ..پ

مامانم چایی ومیوه اورد منتها مامان دکتر نه لب به چایی زد نه میوه خورد smile смайлики смайлы..

همونطوری که چادرشو سفت گفته بود توصورتش از جاش تکون نمیخورد ...

مامانه بنده خدای منم مونده بود چکارکنه انگار اصلا این یخه نمیخواست بشکنه .

.باز خاله ی دکتر سربحثو باز کرد و شروع کرد به تعریف از دکتر smile смайлики смайлы...

من ازاولشم که زنگ زدن زیاد از این مود خوشم نیومد ولی خب مامانم گفت تک پسره خوبه بزار بیان ...

اونجور که فهمیدیم مامان دکتر کلا به علت خیلی مسائل طبی از خوردن چایی امتناع کردن میوه هم میل نداشتن و فقط یه لیوان اب خواستن .

..مامان بنده خدای منم دوید توی اشپزخونه یه جام برداشت و پر آب خنکش کرد و اومد که نزدیکی دست مامانه دکتر.....دیدم یه چیزی توی آب شناوره نزدیک تر که شد دیدم پوست پیازه

smile смайлики смайлы

مامان دکتراومد دستو دراز کنه  که ازجا مثل فنر پریدم بشقابی که جام اب توش بود رو ازدست مامانم کشیدم و گفتم : مامانجان چرا تو اون لیوانا براشون آب نیوردید و دویدم تو آشپزخونه و قبل ازاینکه به خودشون بیان لیوان آب رو دادم دست مامان دکی smile смайлики смайлы...

خلاصه یکمی که یخ مامان دکی باز شد مامان منم یکم درمورد خودمون حرف زد و رسید به اینجا که : مااینطوریم که اگه همین لیوان آب ساده رو که خودمون میخوریم جلو دامادمون میذاریم ..

مامان دکی زبان در دهان گرداند و فرمود:  نه باید برا  اقامهدی من تو لیوان سیلور چایی بیارین!!!!!!!!

ماهیچ مانگاه

smile смайлики смайлы

خلاصه تا اخر مجلس فهمیدیم که این بندگان خدا چقدر از ظاهر ساده ی خونه ی ما لجشون گرفته 

..من اصلا نمیذاشتم مامانم مبل جدید بخره 

میگفتم کسی که برای مبل و فرش بیاد منو بگیره میخوام صدسال سیاه نگیره.smile смайлики смайлы....

.....

گذشت بعد ازماجرای دکی که حتی مامانش زنگم نزد و فقط خالش زنگ زد ومامانمم خیلی شیک گفت دخترمون گفته میخواد درس بخونه .smile смайлики смайлы

..یکی از مورد هایی که شهره معرفی کرده بود واومدن خونمون..

باز این مورد به اون تصورات ذهنی من بیشتر نزدیک بود ...طلبه بودsmile смайлики смайлы...

مادر و خاله ی حاج اقا اومدن خونمون چه انسان های خوبی چه مادره مهربونی چه قدر خوش بیان و خوش زبان....

حتی من عکسو پسرشونم دیدم مامانم خیلی ذوق کرد ولی من ذوق نکردم بدلم یجورایی نبود ولی به چشم برادری گفتم خوب بود.smile смайлики смайлы..

مامان حاج اقا یه سوالی ازم کرد با این مضمون که شما هدفت از ازدواج چیه!!smile смайлики смайлы!

خداشاهده این سوال واقعا سوال پیچیده ای 

که حتی دختر پسراهم یجور دیگه از هم میپرسن

 سکوت توامان با یک لبخند تحویل مادره حاج اقا دادم و گفتم :هدفم ؟؟smile смайлики смайлы؟؟

اون بنده خدا هم گفت : بله عزیزم....

واقعاااا مونده بودم چی بگم تامامانم نجاتم داد و یه بحثی رو شروع کرد smile смайлики смайлы....

چندلحظه بعد مامان حاج  اقا سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت : از پسر من خوشت اومد؟؟؟؟

و باز سوالی که منو به سکوت چندلحظه ای واداشت 

چشمان نگران مادره حاج اقا وادار کرد یه کلام  ناخوداگاه از دهنمون دراومد که :بله .smile смайлики смайлы..

و در یک آن به خودم گفتم آخه خره این چه جوابیه ..smile смайлики смайлы...

چنان عذاب وجدانی گرفتم که هنوز جاش درد میکنه ..قرار شد حاج اقا بره دفتر عموم تا بابا و عمو هم ایشون رو ببینن...

همون موقع ها بود که شهره بین حرفاش میگفت :دختر خوب سراغ نداری و من هرچی معرفی میکردم میگفت داداش جانش نمیپسندد..smile смайлики смайлы.....


  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دلم میخواد ماجرای ازدواجمو بنویسم لااقل یادگاری بمونه و یادم نره...

خصوصا الان که همسفرجان نیست و دلم هوای اونروزا رو کرده........

 

ماجرا فکر می کنم از اونوقتی شروع شد که تلفن خونمون اولین بار برای امرخیر زنگ خورد .Cell Phone....

یادم نیست کی بوده و کجا اما فکر کنم از 15 سالگی به بعد خواستگار داشتم البته کم و بیش تا اینکه توی 18 سالگی به اوج خودش رسیده بود ....اما من یه مانع بزرگ داشتم ....یعنی پدرم ...

البته پدرم مانع خوشبختی دخترش نبود فقط دلش میخواست دخترش خوشبخت بشه و دریک شریط خوب ازدواج کنه و با آبرو بره سر زندگیش  ...ولی خب هرچه قدرم پدرم میتونست جلوی اومدن خواستگارهارو بگیره ولی ذهن من دقیقا از اولین زمزمه های خواستگاری بدجور مشغول این مسئله شده بود ...از یه طرف دلم میخواست یه همسرم خیلی خوب و دلخواه خودم نصیبم بشه و از طرف دیگه  نگران این بودم که ایا اماده هستم یانه ؟؟؟؟

دوران دبیرستان که پدرم اجازه ورود هیچ خواستگاری به خونمون نداد و بعد ازتموم شدن پیش دانشگاهی من چون علاقه ای به رشتم که ادبیات بود نداشتم ترجیح دادم در دانشگاه این رشته و زیر شاخه هاشو انتخاب نکنم و اصلا دانشگاه نرفتم و ترجیح دادم خودم به صورت خیلی ازاد برم کلاس های هنری و حفظ قران و این شد که در زمانی که دوستام رفتن دانشگاه من قدم در محیط قرانی جامعه القران گذاشتم ....

پدرم کم کم در مسئله ازدواج نرم شده بود

 از علاقه ی من به ازدواج با یک طلبه سید هم خبردار شده بود....

دردنیای خودم خیلی دل میخواست که زندگی طلبگی رو انتخاب کنم خصوصا اگه سید بودن که چقدر خوب میشد از نظر من در  ان  دوران .....

توی شوخی هامون در زمان مجردی به همه گفته بودم

  من شوهر طلبه میخوام و سید و چقدر همه میخندیدند بهم .

..در این بین توی بلاگفا وبلاگ داشتم و وبلاگ های خانم هایی که شوهرانشون طلبه بودن رو دنبال میکردم یکی از این وبلاگ ها  متعلق به همسرسیدعلی بود که پست های جالب و منحصر به فردی میذاشتن و اونزمان وبلاگ نویسی طرف دار زیادی داشت Computer..

بعد از طوفان بلاگفا بیشتر وبلاگ ها به بیان اومدن همسرسیدعلی هم ....

از دوران بلاگفابودن تونظرات یکی از دوستان نظرم رو جلب کرد

 که شوهرش طلبه بود واصفهان هم بودن ..

.یادم میاد یکبار چندتا کامنت برای شهره گذاشتم یعنی به اسم شهره توی این وبلاک نظر میذاشتن ...

بعد از چندمدت ایشون وبلاگ منم خوندن و تقریبا دوست شده بودیم

  تا اینکه شهره شماره تلفنشو بهم داد و منم شمارمو بهش دادم بره زنگ زد و باهم حرف زدیم ...

.جالب بود خونه هامون خیلی نزدیک هم بود و ایشون خانواده ی منو به سبب عمویم شناختند ....

شهره دوتا بردار داشت که یکیشون 22 سالش بود و زن میخواست

 ..چقدر که شهره حرص میخورد میگفت داداشم هیچی نداره فعلانم سربازه سپاهه و دیپلم داره البته خودش دوست داره بره دانشگاه افسری امام حسین داره کاراشو میکنه .

.خلاصه که از مشخصات ظاهریش گفت و گفت چه دختری میخواد با چه مشخصاتیArabic Veil...شهره هم که از علاقه  من به طلاب باخبرشده بود گفت چندموردی هست اگه خانوادت اجازه میدن شماره خونتونو بده تابدم به مادراشون..White Hair

منم شماره تلفن و بعد از مدتی دو سه تا خواستگار باهم زنگ زدن خونمون ...مادرم میگفت بد نیستند یکیشون 20 سالش بود و تک فرزند مادره پسره پشت گوشی گفت پسرم دکتره مامانم باتعجب حرف میزد احتمالا پیش خودش میگفت هرجورافقی و عمودی ام فکر کنم چجور یه پسر 20 ساله دکتره که مامانش گفت دکتر طب سنتی و مغازه هم داره .Begging....

خلاصه ما یجوری نه انچنان زیاد راضی شدیم که مادرش و خالش تشریف فرما بشن..

ادامه دارد ان شا الله......


  • عارفه بانو