بسم الله الرحمن الرحیم .
ساعت تقریبا 9:30بود که به خانه ی پدرم رفتم تا درنبود اهل خانه مهمان عزیزمان یعنی مادربزرگم ملقب به ننه تنها نماند.....
یک جمع نوه و مادربزرگی صمیمی....
باتوجه به اینکه ننه شاهد بدخلقی های برادرم برای رفتن به مدرسه بود به شرح ماجراهایی از این قبیل پرداخت...
از جمله اینکه (به زبان خوده ننه می نویسم)
محمد (پسرعموم ) وقتی بچه بود میخواست بره مدرسه اذیت می کرد..همش یا باید زهره (مادرش) میرفت میشست مدرسه یا من میرفتم یا عمه مینا...
خلاصه که دیدم اخه اینطور که نمیشه ..یروز یواشکی گوششو تابوندم بردمش تو حموم گفتم براچی چی نمیخوای بری مدرسه پسر...دوتام زدم تو گوشش..همونجا گفت:باشه ننه باشه ننه دیگه نمیگم نمیرم مدرسه....
😁😁😁
(عاشق روش تربیتی ننه شدم :) )
مورد بعدی این که(به زبون خودش)...
عمه مهری میرفت کلاس اول اونوقت پاتخته یه دختره گنده و چاقالو بهش تنه زده بود از پا تخته پرتش کرده بود اونور ..اومد گفت منم رفتم مدرسه گفتم این دختر چاقاله مگه ننه باباش کی ان!!مگه پول بیشترداده همش پا تخته اس...
اونام عرذ خواهی کردن عمه مهری ام میرفت پاتابلو جیز مینوشت...
(ننه غیرت خاصی رو بچه هاش داره اینم منو کشته)
یبارم یکی عمو حج اقا رو زد وقتی بچه بود منم رفتم تو کوچه یقه پسره را گرفتم گفتم؛ غلط کردی مهدی رو زدی(اینجا میخندد) نمیدونم لباسش چراانقدر کهنه بود تا یقه اش گرفتم تا پایین پاره شد...وقتی رفتیم خونه ...پسره و مامانش اومدن دم در..مامانه میگفت چرا یقه بچه منو پاره کردی منم درخونه واکردم گفتم: پاره کردم که کردم پسر توهم بچه منو زده.!!!!!!!
..........
خلاصه که پای حرفای مادربزرگ خیلی خوش میگذره...
الان تو ذهنم از مادربزرگم یه سوپر من یا بت من و اینا ساختم ...
که با چادر رنگی تو کوچه ها میرفته درحالیکه باد میوزیده و جادرش با باد حرکت قهرمانانه میزده....
- ۱ نظر
- ۰۷ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۶