منزل لیلی

ماجرای ازدواج 7

شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

یا امام رضا ...

دختر خاله کوچیکه رو ببین ...

خب ..

اقا....

میشه منم....


دختر خاله کوچیکه که دوسال از من کوچیکتر بود نامزد کرده بود...

نامزدش و خانوادش هم اومده بودن...من و خواهرش ازش بزرگتر بودیم مجرد  اما اون زرنگتر ازما بود...


به شدت متوسل بودم ...

محال بود برم حرم و سر کج نکنم و خواستمو نگم....

خدامیدونه دیگه قلبم چقدر از همه جا بریده بود فقط توسلم به خودشون بود...

خسته شده بودم از اینکه گاهی ادم هارو مقصد میدیدم اما قسمتم نبود ..همراه من نبودند ..

شنیده بودم نماز امام زمان پای منبر توی مسجد گوهرشاد برای این موضوع جواب داده خلاصه هرجوری بود نمازو خوندم و دعاکردم ...


شب اخری که سید رضا نریمانی توی دارالهدایه روضه داشت 

روضه مادر بود روضه حضرت زهرا سلام الله. ...

هرکی اونجا بود محال بود وصل نشده باشه ....

همه ناله میزدند و برای مادره سادات کنار حرم امام رضا زار میزدن...

اخر مجلس سیدرضا شور معروفشو گرفت...

منم باید برم..........اره برم سرم بره.......

انقدر دارالهدایه شلوغ شده بود که خیلی ها روپا وایساده بودند...

همونجا بود که به خانم گفتم :من کسی رو میخوام که فدایی شما باشه...

با این شور مدافعان حرم دعاکردم که همسرم توی راه خودشون باشه و از حضرت زینب سلام الله هم خواستم.....


جلسه تموم شد ولی قصه من تازه شروع شد.....

فردای همون روز 


قرار شد با خاله و دخترش برم بازار...

درحالی که. داشتم سواره ماشین میشدم.

توی تلگرام پیام شهره رو دیدم که نوشته بود:سلام میشه شماره خونتونو بدی؟؟؟

منم به شوخی گفتم:بله که میدم امره خیره؟؟

نوشت :بله ....

یه ذوقی کردم که خودمم نمیدونم چرا....

یه کم صحبت کردیم که شهره عکس داداششو فرستاد...

تا عکسشو دیدم قلبم از جاش کنده شد....

بسیاااااار زیاد پسندیدم .....

خلاصه که انگار اونا سریع زنگ زدند خونه ما که مامانم زنگ زد و گفت: عارفه !خانم ..فلانی..کیه؟؟(ازبیان فامیل معذورم)

گفتم:دوستمه چطور مگه؟؟؟

-:گفت مامانش زنگ زده برا داداشش.....

-:گفتم عه نه بابا ....حالا چی گفت

-:داداش 23سالشه ..پاسداره...

با تعجب گفتم:مطمئنی ؟؟؟؟

-؛اره ...حالا قرار شده عکسشو برام بفرسته....

 خلاصه یجور خودمو وسط خیابون جمع کردم و استرس تمام وجودمو گرفت ...

نمیدونستم داداشش بعد دوسال پاسدار شده فکر میکردم هنوز سربازه...


مامانم هم مهرتایید و زد و گفت خوبه ...قرار میذارم زنونه بیان بعد که از مشهد اومدی...

منم عکس این بنده خدارو نشون همه دادم...

جالبه همه هم پسندیدن...


به امام رضا حسابییییییی سفارش کردم که اقا اگه قسمته خودت همه کارارو ردیف کن....

..

  • ۹۷/۰۷/۱۴
  • عارفه بانو

نظرات  (۱)

با این که میدونم قسمت بعدی نوشته شده ولی از شدت استرس دارم ناخنمامو می جوم و نیشمم تا پس کلم بازه! :) ماجراها داشتی ها!
پاسخ:
اخیییی چه جالب:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">