منزل لیلی

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

و اما روز دوم من :)  :


 الحمدلله نظام حاکم بر اتاقم نظم بود  اما خودم هنوز هیچ تغییری از لحاظ اخلاق منطم نکردم  اینکه ساعت 12.30  شب می خوابم و 9 صبح خسته و کوفته بیدار می شم نشون از تغییر نمیده  تغییر درست از جایی شروع میشه که بتونی خودتو سروقت از رخت خوابت جدا کنی ..

پس سعی می کنم از فردا بالای سره خودم باچماق بایستم و پشتی از زیر سر خودم بکشم بلکه   

 تغییری ایجاد بشه ان شاالله....


از این حرفای خسته کننده که بگذریم تولد یه قهرمانه ...

اسمش ابراهیم آقا ابراهیم ...

_ابراهیم؟ کدوم ابراهیم؟

آقا ابراهیم هادی...

تولدت مبارک آقاابراهیم :)


+اگه دوست دارین آقا ابراهیمو بشناسین  میتو نین یه سرچ کوچیک تو اینترنت بدین

و اگه بیشتر دوست دارین می تونین کتاب های سلام برابراهیم رو بخونین:)

تمام ..

پایان روز دوم از چ.1

  • ۱ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۷
  • عارفه بانو

و اما روز دوم:

هم چنان حکومت نظم بر فضای اتاقم حاکمه منتها از لحاظ شخصیتی فاقد هیچ نظمی ام  چند دفعه ای  سوار خرشیطون شدم و خب طبیعیه خرشیطون چنان جفتکی زد که پخش و پلا زمین شدم ...

خدا ان شا الله  هدایتم کنه  


گاهی وقتا پیکاسو درونم قلقلکم میده یه چیزایی میکشم  

ا


  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۶
  • عارفه بانو

و اما رور اول زندگی چالشی من:
امروز سعی کردم تمرکزم رو روی نظم لباس ها و هم چنین اتاق خودم جمع کنم   لباس هایی که گویی نعش سرباز های کشته شده در جنگند به دست لباسشویی سپردم  و باقی مانده ی لاشه روسری ها و شلوار و لباس هاراهم جاگیر کردم سعی کردم تر و تمیز و با پرستیژ برم  اموزشگاه که خب لیدی خوش تیپ بودن یک اصل درونیه که من کاملا خالی از این استعدادم....

امروز یه چیز تازه هم فهمیدم  من بی نظم نیستم تنبلم :|  پس شایسته میدونم اسم چالش رو بزارم تنبل نباش  که این کار نمی کنم چه معنی داره من متزلزل باشم (که هستم البته :/)

امرور موقع جاروبرقی کشیدن  مامان دوباره گفته های همیشگی رو تکرار کرد که: تو اخرش میخوای چکار کنی؟
منم مثه همیشه:شش ماهه دیگه معلوم میشه من هیچ توضیحی نمیدم:|
و من جای مامان تو دلم گفتم:باش تا صبح دولتت بدمد..

خداییشم نشستم که بدمد ها ...

روزی بدی نبود  نظم یه موضوع گسترده اس که من فقط امرور از زاویه اتاقم بهش نگاه کردم  صد البته که داداش کوچیکم نمیذاره این اتاق صاف و بانظم باشه و همیشه لباس زیر و زیر پیرهنیش وسط اتاق منه ....

(پایان روز اول از اولین چالش )


  • ۴ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۱۶
  • عارفه بانو

 به سرتا پایه زندگیم که نگاه می کنم 

جز عیب و ایراد و خب البته یکمی چیزایه خوب چیزی نمی بینم ..

چیزایه خوبشم فک کنم همون مهربون بودنمه که اگه  تعریف از خود محسوب نشه تو همه دیدار هایی که با افراد مختلف داشتم برای توافق رسیدن در مسئله ازدواج وقتی طرف سوال کلیشه ای از خصوصیات خوبتون بگین  تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که خب من آدم مهربونی ام ...و با کلی فشار آوردن به مغزم تکرار می کردم خب همه ی دوستا و فامیلا می دونن مهربونم ...و طرف بعد از چندلحظه سکوت میگفت : آهان....

بگذریم
:)

فکر کردم دیدم نقطه شروع باید این باشه که من  نظم رو توی برنامه زندگیم چالشی کنم و به مدت 21 روز سعی کنم بانظم رفتار کنم

بانظم لباس بپوشم با نظم بخوابم  با نظم بلند بشم و در کل به نظم در عاداتم فکر کنم ...


پس چالش اول من   نظم

  • ۳ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۶
  • عارفه بانو
(بسم الله)

من یک آدم معمولی ام خیلی خیلی معمولی شاید از معمولی چند خط پایین تر ...
من آرزو های زیادی دارم و البته داشتمم و خواهم داشت  و به این نتیجه رسیده ام اگر به همین وضع رخوت وار سبک زندگی ادامه بدهم
به هیچ جا نمی رسم که هیچ سرجای خودم در جا میزنم..

چقدر رسمی و خشک نوشتم .

من یه آدمم که در حال حاضر یه زندگی روتین و ساده و یه خطی دارم
صبح ها ساعت 9 یا 10 بلند میشم  صبحونه می خورم تا ساعت 2 بعدازظهر درگیر کارهای شخصی ام ( در خدمت مادر گرامی )نهار می خورم مدام هم سرم توی
گوشی می باشد  یکروز در میان یک کلاس زبان می روم هرچند که یک ترم را دوباره در حال گذراندم که  تمام مراحل زندگی ام به همین شکل است ...
خلاصه یکجورایی هایی از این وضعیت زندگی بی هدف بی آرزو بی هیجان   حالت تهوع پیدا کرده ام.
و دارم به گفته ی پدر عزیزم می رسم که با این وضع به هیچ جا نخواهی رسید ..
 
دانشگاه و درس هم که خب دوسال است مانده ام چه خاکی به سرم بریزم
فعلا هم مایه ی ننگ خانواده ام تا مایه  افتخار ...

چندروز پیش حین دیدن فیلم جولیا و جولی  فکر کردک شاید من هم اگر وبلاگ نویسی ام را دوباره از سر بگیرم شاید انگیزه های لازم از دست رفته  را دوباره به دست بیاورم ...

شاید لازم است خودم به رگ جریان زندگی ام یک کمی چالش تزریق کنم باشد که یک کمی تکان بخورم ....


  • ۱ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۴۴
  • عارفه بانو

به  خودم قول دادم که دیگه تجربه ی امروزمو بنویسم و یه غباری از روی اسم این وبلاگ بردارم .
حالا درحالی دارم این نوشته رو می نویسم که اتوبوس تازه راه افتاده تا از سینما برگردم خونه  هوای خنک بهاری توی صورتم می خوره و سرعت اتوبوس و جریان هوا منو یاد سرعت وسایل شهربازی میندازه که هیچ وقت جرئت سوار شدنشو ندارم الانم چسبیدم به صندلی واگه ایستگاه های مختلف نبودن حتما ازترس جیغ میزدم :|.
امروز بعد از یک هفته قرار و وعده وعید رفتیم سینما خداروشکر که سه شنبه های نیم بهای سینمارو داریم وگرنه حال و حوصله ی حمایت از فرهنگ و سینما را نداشتیم.
پای خوب بد جلف  حسابی خندیدیم حالا نمیدونم خاصیت سینماس یا فیلمش کمدی درجه یک داشت  یا اینکه بوث او دم.
   کمدای که قهرمان داشت و منو یاد فیلم های مورد علاقه ام فیلم های هندی انداخت:)
دلم می خواد یبار دیگه ببینمش داستان جالبی داشت .
(هرلحظه احساس می کنم اتوبوس ترمز کنه باگوشیم پرت شدم از پنجره بیرون:|)
و در اخر با تشکر از خانواده قاسم خانی برای مایه گذاشتن این فیلم خیلی جای شقایق خانم خالی بود .

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۱
  • عارفه بانو

امروز فهمیدم که هم نسلی های من برو بچ های حدود 70 الی 75 باید در راه و روش زندگی هامون تجدیدنظرکنیم..
یه زمانی دهه 60 ها وقتی مارو دیدن فهمیدن باید تجدید نظرکنن
حالا ما با دیدن دهه 80 ها باید یک تجدید نظر کنیم .
چرا چون یکی از دختران گله دهه 80 فامیل که نزدیک 14 سالش هست دریکی از شبکه های اجتماعی که اینستاگرام هست  خودش رو متاهل معرفی کرده و تازه شم زوجشم موجوده :|.
چرا تعجب کردم چون یادم میوفته به خودم چندسال پیش که یکی ازسرگرمی های گندمون تو اردو های مدرسه این بود که انگشترمیکردیم دست چپمون تا حرف همه شیم که چی فلانی رو دیدی انگشترشو .یاهمین الان هم یکی از سرگرمی های عمدمون سرکارگذاشتن رفیقامونو باخبراینکه منم ازدواج کردم با فلانیو و فلان روز جشنمه اونم با تکیه بر تخیلات ...
ماشالا به این دختر و گاها دختران دهه 80 فامیلمون که انقدزود به فکر اینده و بختشونن باریکلا ..
برم یجا  ببینم نکنه بختمو بستن :/.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۷
  • عارفه بانو
این د نیم آف الله星 のデコメ絵文字

با یک دهان تا بناگوش باز شده
゜*かわいい*゜ のデコメ絵文字سلام بر سال نو  و وبلاگ خاک خورده ی خودم
..
یک حس خیلی خوبی ازتوی دریچه کولر  به من گفت که : فکر کنم امسال سال خوبی باشه
..
منم بهش گفتم : ان شا الله که خوبه به دلت بدنیار ...
بعد حس خوبه گفت : خداییش قدمش که خوب بوده ها ..سفرمشهد اونم دوبار نزدیک عید خیلی اتفاق قشنگیه ها .
منم خندیدم و بهش گفتم : آره راست میگی ..
بعد حس خوبه انگاری که اخماشو کرده باشه توهم گفت : مواظب سال جدید باش بچم تازه اومده  نوپاست حواست بهش حسابی باشه که 12 ماه عمرش خوب بزرگ شه و بشه بهترین سال عمرت 
منم بهش گفتم : باشه عزیزجان توهم سعی کن همونجا که هستی باشی ...
..
امیدوارم سال خوبی باشه البته زندگی که بی بدی نمیشه ولی خب امیدوارم خوبیاش به بدیاش بچربه ...:)

  • ۲ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۷
  • عارفه بانو