منزل لیلی

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم...

 رویای من از ازدواج اینی نبود که الان توش هستم.   

یعنی اگه به اول حرفم نگاه کنم میبینم رویا دقیقا درهمون معنای خودشه یعنی چیزی که واقعیت نداره....

همیشه پیش خودم میگفتم ازدواج که کنم حتما میگم طرفم یه خونه بخره که حالا زیاد بزرگ نباشه اماچندتا چیزو حتما داشته باشه .  

یکی اینکه اشپزخونه اش حتماحتما پنجره داشته باشه تا من پشت پنجره اش رو پرکنم از گلدونای رنگ و وارنگ ..اشپزخونه ام پرباشه از رنگ ...خصوصا بنظرم ترکیب بی نظیر آبی کمرنگ و صورتی کمرنگ...

دوم اینکه دوتا اتاق خوابو حتما داشته باشه ...

اتاق خواب من و طرف رویایی ترین حالت ممکنه....یه تخت سفید و روتختیه صورتیش فرش نرم فانتزیش و یه دیوار پرازعکسای روزای خوشمون....

پیش خودم رویا زیاد داشتم....

حتی خودمو با لباس های سفید ودامنای صورتی و ابی و لیمویی و گل گلی تصور میکردم...

حتی میگفتم کلی مسافرت می ریم اصلا ایرانگردی می کنیم.. 

باهم کتاب می خونیم ..

باهم موسیقی گوش می دیم 

وقتایی که بارون میاد چترو برمیداریم و میریم زیر بارون.   ...


رویای من از ازدواجم خیلی شبیه داستان هابود حالا که به این نقطه از اینده ی دیروزم رسیدم.  

نه خبری از پنجره های اشپزخونه هست و نه دیواره پرازعکسمون..

نه روتختی صورتی و نه خیلی چیزای دیگه...

گل و گلدون داریم نه پشت پنجره. . 

عکس های روزهای خوشی داریم نه روی دیوار

خونمون دوتا اتاق خواب نداره ولی یه دونه رو داره.  

خداروشکر یه سقف بالا سرمون هست حتی اگه کوچیکه....

همسرم از شدت خستگی. گاهی وقتا اصلا حال حرف زدن با منو نداره اما من خودم به اندازه هردومون کتاب میخونم. .

روزای بارونی باهم.نیستیم اما اگه بارون بیاد و تنها باشم میشینم و به روزای قشنگمون فکر می کنم....

اصلا ناراحت نیستم که رویای من و واقعیت زندگیم خیلی با هم فرق دارند...

مهم اینه که خدارو داریم.....


  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم....

ماه محرم که شروع شد همه ی همسایه های کوچه گل سرخ علم عزای اقای دل هارا درب خانشان بپا کردند..

همسرم به رسم هرسالشان پرچم بزرگ یا حسین را از پشت بام اویزان کرد....چه زیبا بود وقتی پنجره را هرصبح باز می کردم.تا هوای خنک صبح را مهمان خانمان کنم  به محض اینکه نسیمی وزیدن میگرفت پرچم یاحسین هم جلوی پنجره ما در حرکت بود و با هر حرکتش می گفتم السلام علیک یا اباعبدالله....

حس می کردم که پر عبای اقاست ..حس می کردم دست مهربان اقاست که از سر محبتش بر سر خانه و زندگیمان کشیده میشد...

از ته کوچه ی گل سرخ که می امدی حتی چندکوچه بالاتر از پشت بام خانه ها که نگاه می کردی پرچم یا حسینمان معلوم بود...

همسایه ها می گفتند ما خیلی این پرچم را دوست داریم هرموقع میبینیمش به امام.حسین سلام می دهیم...

اه که چقدر دوستش دارم....

حالا دلم گرفته باید کم کم جمع شود برود تا سال بعد....

حالا چقدر دلگیرم که بساط.روضه ها و چایی روضه ها جمع می شود...

حالا دلم می گیرد که امام حسین رفت تا سال بعد تا محرم و صفر بعد البته برای بعضی ها ...خیلی ها همیشه دلشان با اقاست ....

اما من نیت کردم ان شا الله و به لطف خود حضرت...

هرصبح چایی خانه ام را به نیت نذر اقا درست کنم..صبحانه ونهار و شام را نذر فرزندان و یاران وفداییانش کنم.....


بعد از مدتی که به سبب لطف بیکران امام هشتم زندگی ام سامان گرفت و نام خانه ام را بیت الرضا گذاشتم. از این لحظه نامش را بیت الحسین می گذارم تا خادم الحسین تمام وقت باشم....

نگاه مهربان  اقا ابا عبدلله نصیب تمام عاشقانش....


  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم 


به او گفتم : می خوام رویا پردازی کنم..می خوای برای توهم بگم که باهم رویا پردازی کنیم ...


با اشتیاق گفت:اره اره خیلی ام عالی بگو ببینم ...


چشمامو بستم و رفتم تو دنیای خیالاتم ..جایی که به نظرم بهترین جای دنیاست ..گفتم :یه جنگل پاییزی رو تصورکن که درختای خیلی خیلی بلند داره ....وسط این جنگل یه کلبه ی چوبیه .. ازهمین کلبه های چوبی داستان هاو فیلما ....ازهمینا که پله میخوره و میره بالا تا به در ورودیش برسی...درو که باز می کنی اول یه پنجره میبینی که روی دیوار روبروییه میتونی اونطرف کلبه رو ببینی .زمینای پرازبرگای زرد و قهوه ای و نارنجی..سرتو که بچرخونی یه شومینه کوچیک میبینی که اتیشش روشنه و یه کتری بالاشه ..یه کتری پراز اب جوش که امادس تا دوتایی یه چای بعدازظهری با کیک خونگی بخوریم...کنار شومینه چندتا تخت واسه نشستنه که با بالشت های کوچیک قهوه ای و سفید تکیه گاه داره..یه دونه ازهمون صندلی هایی که جلو عقب میره کمی با فاصله روبروی شومینه اس ..منو میبینی که نشستم و دارم قلاب بافی می کنم ...تو بهم لیخند میزنی و نگاهت به سمت اشپزخونه میره ...اشپزخونه نقلی و کوچولویی که  پنجره رو به جنگل داره پشت پنجره پر از گلدونای گله...توی قفسه های اشپزخونه پر از شیشه های مربا و ترشی که درهمشون پارچه چهارخونه سفید و قرمز زدم ...روی اجاق اشپزخونه غذای داغ داغ امادس...این کلبه ی قشنگمون پله هم میخوره میره بالا ..طبقه بالا سه تا اتاق داریم ...برای من و تو ...دخترامون یه اتاق و پسراهم یه اتاق...ما یه خانواده ی شادیم...عصرها سبد حصیریمون رو پر از کلوچه و میوه می کنم ...کتری و قوری رو هم برمیداریم و میریم تو دل جنگل پاییزیه رویاییمون چای اتیشی و کلوچه میخوریم. بچه ها بازی می کنن..ببین دوقلو هم داریم همونجور که تو دوست داری...  

ببین اینجا نه تلویزیون داریم نه گوشی.  اینجا فقط خودمونیم و خدای بالا سرمون ازهمه دوریم از همه ی همه....

ببین ...امین....امین...


نگاهش میکنم خوابش برده...خندم میگیره برای خودم نشستم و رویا ساختم و امین خوابید....به ارامی پتو رویش می اندازم و می روم پشت میز اشپزخانه کز می کنم برای خودم چایی می ریزم و بازهم درون رویای دست نیافتنی ام غرق می شوم....

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم....

دربین شان مرسوم است انگار....تازه عروس ها بلافاصله بعداز ازدواجشان همان ماه های اول عروسی باردار می شوند...

دوران عقدم این را فهمیدم که برعکس خانواده ما که دخترهایمان تمایلی به داشتن فرزند ندارند خانواده شوهرم به شدت بچه دوستند و زود سه نفره می شوند....


همسرم به شدت به بچه ها و بچه داشتن علاقه منداست ...این را همه حتی توی خواستگاری گفتند....انگار ازهمان اوایل اعلام می کردند که زودتر باید بچه دارشوید....


من هم عاشق بچه ام...یعنی هردوی ما دیوانه وار درمورد فرزند نداشته مان خیال پردازی می کنم...یادم هست یکروز تعطیل امین با حسرت گفت اگه الان بچه داشتیم انقدر حوصلمون سر نمی رفت ....


اما تاخییر چندماهه این امر باعث شده کنایه ها از گوشه و کنار به گوشم برسه...حتی دلم را شکسته...اینکه یک نفری با افتخار گفت من همون ماه اول ازدواجم باردار شدم...یا وقتی یک نفر دیگر گفت :فلانی بود زودتر از شما ازدواج کردااا حامله اس!....


دلم شکست وقتی یک نفری گفت :نکنه فلان مشکلو داری که بچه دار نمی شی بیا تا بهت بگم چکارکنی بیا فلان چیزو بخور ....


یک خانمی توی فامیل شوهرم باردارشد و بعداز سه ماه بچه ازبارش رفت ..یک نفری با لحن بدی گفت:خداروشکر که بازم میدونه شکم زاییدن داره........


تقصیر خودمان است که گذاشتیم یک نفرها علاقه بی حد و.حصرمان به این موضوع را بفهمند.....


تقصیر خودمان است التماس دعا بهشان گفتیم 

تقصیرخودمان است زیادی به این موضوع علاقه داریم...


یادم هست ماه عسل عروسیمان درمشهد چند دست لباس نوزادی خریدیم  و حتی توی کمد اویزانشان کرده بودیم...


اما همین چندوقت پیش دلشکسته از حرف همین یک نفر ها 

همه شان را پرت کردم توی کمدهای بالایی تا نبینمشان بعدم همه زا جمع جور کردم و گذاشتم توی یک چمدان تا نبینمشان.......


دلشکسته تر از اون دکتری شدم که وقتی بهش گفتم میخوام اقدام کنم برای بارداری برام قرص بنویسید بهم خندید و.گفت شما فلان ایرادو داری بچه دارنشی بهتره.....نه دارو نوشت نه ازمایش ...

دیگه دکتر نرفتم.....


دل شکسته ام....ازدعاهایی که انگارگناهانم مانع براورده شدنشان است....

دلشکسته ترازامین که مدتیست شبیه این مردهای چهل ساله گیرداده که مشکل از اوست که تاخیر افتاده ...

 

دل شکسته از خودم که  دوران عقد به امین گفتم :امین اگه یروز بفهمم بچه دار نمیشم خیلی اروم و راحت از زندگیت میام بیرون تا تو قربانی من نشی ...


وای بحالتان یک نفرها لعنت خدا به شما که روحم را پریشان کردید...

چطور جواب خدارا خواهند داد باحرف هایی که ادم رازمین می زند...


.پ.نوشت:اما ناامید نیستم میگن وقتی دلت شکست وقت گشایشه...

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم....


از پیچ و خم کوچه ها عبور کردم ...سنگینی وسایل شانه هایم را خسته کرده بود اما از بس غرق درخیاالات خودم بودم اصلا نفهمیدم چطور به خانه رسیدم....

کلید را ارام توی در انداختم ...چندقفله بودن در نشان از این داشت که هیچ کس خانه نیست ..پدرشوهرم سرکار بود و مادرشوهرم هم حتما به جلسه روضه رفته بود...امین هم که طبق معمول نبود.

قفل هارا یکی یکی باز کردم.  با هر تق تق من هم زیر لب میشمردم ...

یک دو سه چهار...

درباز شد ...نفس عمیقی کشیدم و وارد حیاط شدم .....

هیچ کس خانه نبود ...همیشه از این حالت واهمه داشتم...

بچه که بودم ازتنهایی میترسیدم ...خصوصا وقتی بعدازظهر میخوابیدم و پدر و مادرم به خیال اینکه تاشب خواب می مانم برای کارهایشان بیرون می رفتند اما نمی دانستند من تنهایی رادر خواب بو میکشیدم  و پریشان بیدار میشدم ...گریه میکردم و در تنهایی خانه صدایشان میکردم ...تا وقتی که می رسیدند و مرا دراغوش می کشیدند اما چه فایده چه اغوش کشیدنی تنهایی بر روح من زخم گذاشته بود...

.

وارد خانه که شدم  بلند سلام کردم ...قناری هایمان با ورود من جست و خیز کردند و صدا دادند ...احساس کردم از امدن من خوشحال شدند ..برایشان سوت زدم و قربان صدقشان رفتم ...

 خسته روی مبل نشستم و نگاهی به دوراطراف خانه انداختم...

یادم افتاد که قرار تلفنی با خانم داشتم...

شماره را ارام گرفتم و صدایم را صاف کردم...بعد از خوردن چند بوق خانم جواب داد...

با خوشرویی حالم را پرسید و بدون مقدمه گفت از حال پریشانم برایش بگویم...من هم همه را گفتم ....از تنهایی ها وابستگی ها گریه ها غصه ها همه چیزهایی که نبودن طولانی مدت امین به سرم اورده بود....

احساس خوبی داشتم بالاخره توانسته بودم دردلم را برای یکی شرح دهم.....

بعدازاینکه حرف هایم تمام شد خانم بسم اللهی گفت و اول از همه به این اشاره کرد که تمام این وابستگی ها ریشه در تربیت کودکی من داشته...تک فرزند بودنم به مدت 15سال خصوصا هفت سال اول تربیتم ...شغل مادرم ...چیزهایی بود که در درجه اول از من یک دختر منزوی و درون گرا ساخته بود...وقت به خانم گفتم که درحال حاضر فقط تنها یک دوست دارم و ان هم سالی چندبار اگر هم را ببینیم نشان از همان حالت هاداشت.....

گفت ما در مشاوره هایمان می گوییم بچه های تک فرزند در اینده به قول معروف زوج.خودشان را خیلی اذیت می کنند...راستش را بخواهی کمی دیگر ادامه بدهی همسرت را خسته می کنی ...انقدر که ترجیح بدهد بیشتر از بیشتر نباشد...

گفت توکلت کجا رفته دختر ...قران خواندنت را بیشتر کن بیشتر با خدا انس بگیر با اهل بیت ذکر بگو و از خدا بخواه که صبرت را زیاد کند ..دستت را بگذار روی سینه ات و سوره ی والعصر بخوان...

بعدهم یادت باشد که اول زندگی خودت و شوهرت و زندگی ات را نذر کردی..نذر امام زمان...پس خوشحال باش وقتی همسرت درراه امام زمان است ...اصلا به خودت بگو امین که مال من نیست مال امام. زمان است این زندگی مال امام زمان است نذر اوست...حتی خودت نذر اقایی اینطوری ارامشت بیشتر می شود عزیزم ..وقتی سرتاسر نذر امام زمانی جای غصه نداری خودشان هوایت را دارند عزیزم....


صحبت های خانم آبی بود بر آتش جانم .....

بعداز خداحافظی نشستم با خودم مرور کردم و تکرار کردم ما مال خودمان نیستیم نذرامام زمانیم...نذر ظهوریم ...فدایی راه ظهوریم...


شرمنده شدم ...

کاش این حالت تدوام داشته باشد کاش.....

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم

دستمو به لیوان داغ چایی میچسبونم و سرمو میندازم پایین آه میکشم و بهش میگم؛

خیلی مسخره اس خیلی..

ابروهاشو میده بالا و لیوان و تا نزدیکی صورتش میاره و میگه:

چی مسخره است.؟!!!

نفسمو توی سینم حبس میکنم و بدون اینکه نگاهم توی نگاهش بیوفته میگم:

اینکه بعدازاین همه دلبستگی ...بعدازاین همه برو بیا تو قلبم 

خیلی راحت میگی باید دلبستگیتو کم کنی......

یه قلپ چایی میخوره و باخنده میگه:

بخاطر خودت میگم...نمیخوام وقتی نیستم گریه کنی ...

خیلی خونسرد میگم؛

خیلی جالبه خیلی یعنی تو هیچ وابستگی بمن نداری ....

چقدر بد حس میکنم دوستم نداری....

اعصابش خورد میشه لیوانو میذاره تو سینی و میگه :

دوباره شروع کردیا ..بس کن عارفه زهرا دوستت دارم ولی...

تو فیلم شهید بابایی دیدی چی گفت به زنش اول خدا و اهل بیت بعدم کارم بعدم شما...

همونجا که زنش پرسید عاشقمی ...

یادته؟؟؟؟

میلی به خوردن چایی ندارم لیوان رو بر می گردونم توی سینی و بلند میشم...

با ناراحتی میگه؛

قرار نشد بی تابی کنیا...خودت قبول کردی میخواستی زن نظامی نشی.....

برمی گردم میشینم روبروش و میگم:

اخه من دوستت دارم دلم برات تنگ میشه شما مردا هیچی از احساسات زن ها نمیفهمید...

بابا خونه ی بدون تو خیلی بیخوده ..من بدون تو اوارم...دوست ندارم انقدر برم اینور و اونور....

دست خودم نیست اشکام روی صورتم جاری میشن...

سرشو تکون میده و با ناراحتی میگه:::

اما تو اولش گفتی مشکلی نداری...من نمیدونستم ااینجور میشی . 

حالا میخوای نرم ..اصلا بمونم پیشت..

اشکامو پاک میکنم و میگم:

نه خیر اصلا هم نمیگم نرو ..من مانعت نیستم.

میخنده و میگه:

پس چته خانم؟!!!!!

نمیتونم حرفمو بزنم ازجام بلند میشم و میرم توی اشپزخونه..

نمیدونم چرا نمیتونم بهش بگم کارش و نبودنش شاید سخت باشه اما من دلم میخواد اونم بفهمه ..اونم درکم کنه.بدونم اونم سختشه ازمن دوره ..

مدام حرف از رفتن نزنه کاش میتونستم بهش بگم...

همین....


  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم 

حالا میفهمم چرا گاهی مادرم خسته بود...چراگاهی چشم هایش ازخستگی بزور باز نگه داشته می شدند...

حالا می فهمم چرا یک روزهایی توی تختش می ماند و باهیچ کس حرف نمی زد...

زن بودن مادر بودن خیلی مسولیت سنگینیست...

حالا که خودم نقش خانم خانه بودن را پذیرفتم می فهمم گاهی انقدر سرت شلوغ است وکار پشت کار برایت پیش می اید 

نمی فهمی روزت چگونه گذشته 

بعد از چندساعت روی پا بودن یکهو روی صندلی اشپزخانه رها می شوی و به خودت می گویی: امروزمونم جدی جدی نفهمیدیم چیشدا...

.....

اصلا دختراها تا ازدواج نکنند دلیل غرولند های مادرشان را نمی فهمند ...

ازبس سرمان به دخترانگی هایمان مشغول بود نفهمیدیم مادرمان چطور مادری کرد چقدر زحمت کشید..

راحت سر سفره از غذایی که پایش زحمت کشیده ایراد گرفتیم...

بدون اینکه متوجه بیماری مادرمان بشویم از تمیزی خانه انتقاد کردیم و از نگرانی هایش بدمان امد ...

راستش را که بگویم حالا که ازدواج.کردم تازه میفهمم مادر دارم.....

به خودم می گویم؛وای بحالت ...اگر دخترت هم مثل خودت شود.......

.......

خدایا بابت نعمت مادر و پدر ازتو سپاسگزارم....

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم 

اومده و نیومده گفت:

(خاک تو سرتون  کنن تازه عروسا !!!!!!چجوری گذاشتین شوهراتون تنهاتون بذارن و برن ..من شوهرم بدون من هیج نمیره !!)

یه چیزی تو دلم خالی شدفرو ریخت .

انگارمردم گفتم چرا واقعا گذاشتم امین بره!!

باخودم درگیر شدم بغض کردم شکستم 

پیش خودم گفت چرا گذاشتی بره دیوانه ببین چقدر تنهایی ..

ببین چقدر غصه میخوری!!

ببین چه راحت ازت دل کند..

نکنه واقعا دوست نداره که به این راحتی رفت....

!!!!

ازاونور یه نفر تو ذهنم گفت؛ برا امام حسین رفته ...

مگه خودت راضی نبودی

!!!!!!

دوباره تو ذهنم صدااومد..

توکجای این عالم تازه دوماد عروسشو ول میکنه بره !!!ّّ

یه صدای بلندی گفت :«خجالت بکش !!!!!!! وهب و عروسش اونم توکربلا !!!!!»

خجالت کشیدم ...

اما هنوز که هنوز بی قرارم ..

یاحسین خودت قرار دلم باش ...

  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم 

نمی دونم چرا انقدر این سفر چند روزه همسرم طول کشید 

انگار که یکساله ندیدمش ....

انگار که برام یه رویا بوده گاهی وقت های این یک هفته

یه لحظه گفتم نکنه دیگه همسرم رو نبینم...

لحظاتی که گذشت پراز دلشوره بود و دلتنگی...

باز برنامه ی کلاس خیاطی یکمی مغزمو از اون موضوع همسرم پرت میکنه اما اینکه میرم خونه و جای خالیشو میبینم 

بلندبلند وسط خونه زار میزنم .

شبیه دختر بچه هایه بی بابا...

باز خدا پدر و مادر تکنولوژی بیامرزه که تماس تصویری 

یکمی از دلتنگی های ادم رو کم میکنه...

خواهرشوهرم و جاریم هم شوهراشون رفتند اما اونا هرکدوم 

دوتا بچه دارن سرشون گرمه 

یا مثلا من فکر میکنم این بچه ها انگار یه گوشه از همسرانشون

کمتر دلشون تنگ میشه....

گاهی به خودم میگم چقدر سخته ما بچه نداریم 

انگار امید نداریم ..

چطور اونایی که میتونن و بچه نمیخوان این احساس هارو ندارن...

خدا بحق همین مسیر به زندگیه همه از این امید های فسقلی بده...

درحین همین فشردگی های روحی یه حدیثی خوندم که بنظرم 

خیلی خیلی خیلی جالب بود ...

یکی از معصومین فرمودند ؛جهاد مرد در میدان نبرد و جنگیدن و گذشتن از جان و ماله و جهاد زن هم 

صبوری بر دشواری های زندگی همسره...

اما برام سوال شده چجور میشه که ادم ثابت کنه صبوره!!!

یعنی گریه نکنه؟یعنی درد دل نکنه .. 

نمیدونم صبوری چیه اما مطمئنم ده برابر سفر همسرم 

ثواب بردم....

 پی نوشت؛ دلم هوای شهدا رو کرده ...فکر میکنم باید مثل دوران مجردیم توسلاتم به شهدارو شروع کنم 

  • عارفه بانو