منزل لیلی

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

یک هفته و شاید هم چندین هفته پیش روح و ذهن جسم هایمان درگیر آمدن خواستگار جدید بود...
مادر که آشوب بود ازاین طرف خانه به انطرف خانه را هر روز تمیز میکرد و برای خودش زیر لب خط نشان می کشید که فلان کار را بکنم که ابروی دخترم حفظ شود بیسار کار رانکنم که خدا نکرده دم زبان بیوفتیم ..
روز موعود شد ..
مادر عین اسفند روی اتش شام و نهارش را یکجا پخت
خرید های زیادی کرد   
ازخستگی می افتاد و دوباره بلند میشد..
من هم کمکش می کردم
لیوان های نو را از کیسه های پلاستیکی دراوردم  سینی چایه براق را کهنه کشیدم...
میوه ها را با اب خنک شستم و درون بشقاب چیدم
و با خودم فکر کردم تا جنددفعه ی دیگر باید تکرار کنم
تا قسمتم مشخص شود کاش دفعه اخر باشد...

وقت به خود رسیدن که می رسد مادرهم کنار می ایشتد و نظر می دهد که خط چشمت بدنباشد  سایه صورتی دخترانه تر است...پای چشم هایت هم پنکیک بزن که سیاه نزند رژلب ات بی روح است دختر کمی قرمز اش کن ...و موهایم را خودش درست می کند و ان تاج طلایی هندی را جلوی پیشانی ام می زند
ساعت که نزدیک 5 می شود دلشوره امانم نمیدهد
انگار اجل است که پشت در زنگ می زند....

####
بعد از رفتن هرخواستگار همیشه می گویم
کاش من هم معشوق  کسی بودم که دوستش داشتم
این همه مکافات را برای چه باید بکشیم
برای ادم های غریبه سرد لبخند بزنیم و ان چیزی نشان دهیم که نیستیم
و  شیرپاککن را به دستمال میزنم و ارایش را پاک میکنم ..

میشوم همان دختر بی روح دیروز   که حالا کمی خط سیاه روی صورتم جا مانده...

  • عارفه بانو

مادرم می گوید : ای وای یک همچیین شبی دور خانه ی عمه جان مریم راه می رفتم و درد می کشیدم ..
توی دلم می ریزد انقدر که با حس و حال برایم تعریف می کند  ...
20 سال پیش یعنی
240 ماه پیش یعنی 

960 هفته پیش یعنی
7300روز پیش یعنی
175200ساعت پیش یعنی
10512000دقیقه پیش ...

من بدنیا آمدم :)...
در دومین روز از اولین ماه زمستان....

تولدم مبارک :)...

  • عارفه بانو