منزل لیلی

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

                                                                   بسم الله الرحمن الرحیم 


اصلا یه اوضاعی شده بود که اسم خواستگار جلوی بابام میوردیم میخواست از خونه بندازتمون بیرون ....

تو دلم پشت سر اون مامانش و خواهرش لعنت میفرستادم که تایه مدتی هرچی خواستگار بود رد میکردیم ....

اصلا دیگه از فاز طلبه و اینا اومده بودم بیرون

 تا یه مدتی خوده منم تصمیم گرفته بودم درس بخونم برم انشگاه یا برم جامعه الزهرای قم ...یه حس بدی نسبت به ازدوج پیدا کرده بودم....

خصوصا که بارداری مادرم کلا حال و هوای خونمونو عوض کرد ...اونم دوقلو ...خیلی خوشحال بودیم ...خانواده 4 نفرمون یهویی میشد 6 نفر

...ولی خب بخاطر بیماری دیابت مامانم جنین ها توی شکمش مردن و مجبور شدیم کوتاژشون کنیم....

 

بعد از یه مدت از این ماجرا ها دوباره ندای یک خواستگار جدید تو فضای خونه پیچید

 ولی اندفعه مامانم شهامت بخرج داد و گفت برام تجربه شده خودمون بدون اینکه بابات بفهمه خانواده پسره رو میبینیم که اگه خدایی نکرده از این دست مشکات پیش اومد انقدر اعصابمون بهم نریزه...

اول مورد پسر دوست مامانم بود. خب به سبب دوستی ای که داشتیم تا حدودی از وضع زندگی هم اطلاع داشتیم ..یروزی مثل یه مهمونی فروزان خانم و دختر خواهرش اومدن خونمون و دور هم بودیم و غذایی خوردیم ..خانم متین و آرومی بود .

مامانم گفت مثل یه امروزی ما مامانا تصمیم گرفتیم دست بچه هامونو بگیرم ببریم یجایی که هم باهم یه دوری زده باشیم هم بچه هامون همو ببینن 

...من گفتم اخه مامان بدون اطلاع بابا ....

مامانمم عصبانی نگاهم کرد و گفت اگه اون باباته منم مامانتم  من تورو زاییدم من اجازه میدم...

بعد از یه مدت درگیری اخرش مجبور شدم که مامانمو همراهی کنم اما نه برای اینکه با پسره فروزان خانم بشینم سر یه میز حرف بزنم ..فقط مثل یه بیرون رفتن دوستانه مامان هامون ...

داداشم اون موقع خیلی کوچولو موچولو بود ولی با خودمون بردیمش...

قرارمون توی کافی شاپ هتل آسمان اصفهان بود.

..وارد هتل که شدیم خانم چادری و یه اقای جوان کنارهم نشته بودند تا مارسیدیم جلوی پامون بلند شدند و پسره فروزان خانم اصلا بمن سلام نکرد. ...

به شدت از این رفتار های این مدلی بدم میومد .

.خلاصه که رفتیم به سمت کافی شاپ و نشتیم سر یه میز از اون جایی که از نگاه کردن به چشم اقایون بسیار بدم میومد و حتی اینکه یه نامحرم حرکات منو زیر نظر بگیره متنفر بودم جوری نشستم که تو دیده پسره نباشم و مامانم مجبور شد بشینه جلوی پسره ...

مامانم و دوستش خوب گرم گرفته بودن و منم خودمو مشغول داداش کوچیکم کرده بودم...

که منوی کافی شاپ رو برامون اوردن تا انتخاب کنیم .

..به محض اینکه منو رو باز کردم یک عدد سوسک کوچولو موچولو از لای منو رفت بالاش ایستاد .

..منم در یک حرکت باور نکردنی بادست زدم انداختمش پایین و لهش کردم ...

اون بندگان خدا چشماشون گرد شده بود....

مامانم گفت وا چی بود ..

منم با افتخار گفتم هیچی یه سوسک کشتمش ...

حس قهرمانی رو داشتم که بعداز یه کشت و کشتار زیاد شمشیر خونیشو گذاشته رو شونش و داره با صورت خونی از میدون جنگ میاد بیرون...

مامانم سریع رفت به خانم حسابدار اطلاع داد 

اون بدبختم گفته بود هرچی اینجا بخورین نصف قیمت حساب میکنم 

براتون لطفا  ابروی هتل مارو نبردید ...

ولی خب ماهم نصف قیمت چیز میز خوردیم هم به همه گفتیم ...

چه معنی داره ادم حق السکوت بگیره واالا...

 

خلاصه که در یک حرکت ناجوانمردانه فروزان خانم مارو گذاشت توی رودروایسی و دست اخر منو پسره عزیزو نشوند تا باهم حرف بزنیم 

..ای خدا بدترین موقع بود... یه خواستگاری اجباری خب من از پسرش خوشم نیومده بود ..برای همین الکی پلکی

یه چیزایی گفتم و 5 دقیقه نشد رفتم سرمیز مامانم اینا و رفتیم ...

موقعیت جالبی نبود ...من خواستگاری سنتی رو بیشتر دوست داشتم....

مامان بعد از اینکه از کافی شاپ رفتیم به بابا ماجرا رو گفته بود و بابا بعد از اینکه یه عجب بلند بالا گفته بود به مامان اطلاع داده بود یکی دیگه از همکارهاش که خانم مدیر یک مدرسه بود  برای من پیشنهاد داده ...از قضا پسره ایشون طلبه بود ..


..


  • عارفه بانو

                                              بسم الله الرحمن الرحیم


یه اضطراب خاصی تمام وجودمو گرفته بود ...

به مامانم اصرار کردم که یبار دیگه به گوشی عمو زنگ بزنه و بپرسه  که مورد چطور بود ؟

بالاخره عمو گوشی رو برداشت و با یه روی خوش گفت

سلام زنداداش خوبی ؟؟ مورد خوبی بود پسر خیلی اروم باحیا طلبه ی خوبی بود ما خیلی دوستش داشتیم ..منتهی زن داداش یه مشکل مادر زادی تو ظاهرش  داشت (دوست ندارم بنویسم اون بنده خدا چه مشکلی داشت )..

انگار آب یخ ریختن رو سرمون

..مامانم وارفت و بعد از خداحافظی دلش تاب نیورد و زنگ زد به بابا ...

باباهم کلی تعریف کرد و از اون مشکل مادر زادی که توی ظاهر بنده خدا بود گفت و بعد گفت عارفه زهرا باید تصمیم بگیره که میتونه زندگی کنه یا نه ....

انگار یه کوه رو گذاشتن رو سر من ...نمیدونستم واقعا باید چکار کنم...

درنهایت تصمیم خیلی بیخودی گرفتم که ردش کنم ولی به مامانم گفتم یجور به مادرش بگو که یوقت سراون مسئله نباشه ...

هرجوری بود این مورد رو هم رد کردیم ...

ولی من خیلی دلم لرزید

گفتم وای بحالت وای بحالت کار اشتباهی کردی

لااقل میذاشتی میومدن شاید مادرش دلش شکسته باشه .

.به خودم وعده دادم بدون یروزی یجایی یکی هم اینجور سرهمین مسئله ظاهری دلتو میشکنه ...

گذشت و گذشت تا اینکه یکی از همکارهای خانم بابا وقتی فهمیده بود که بابا دختر مجرد داره سریع برای داداشش به بابا گفته بود...باباهم که انگار خیلی این همکار خانمش رو قبول داشت حسابی ازشون تعریف میکرد ..

ماهم به خودمون گفتیم این دیگه خوده خودشه اصلا سرنوشت من همینه ....

به دلیل یه سری مسائل خیلی مزخرف تعارفی و اینکه ابرومون نره مامان از سده من و بابا گذشت تا به ظاهر خونه یه دستی بکشه ...

مبل های قدیمی رفتن  دیوار ها کاغذ دیواری شد دو دست مبل جدید اومد و خیلی از وسایل پذیرایی عوض شد ...

یادمه یکبار مادر بزرگم بهمون گفت : ننه لااقل میذاشتی میومدن دخترا میدیدین دوماهه خواستگار پشت در نگه داشتید خب یوقت نشه ...

ولی مامانم حسابی افتاده بود تو کار ابرومند کردن خونه....

خلاصه که بعد از دوماه این جناب خواستگار البته خودش نه... مامانش خالش و خواهرش که همکار بابا میشدند اومدن خونمون ...

منم به مامانم گفتم که من میرم تو اتاق و بعد شما بیا دنبالم ...

تا وارد پذیرایی شدم همشون جلوی پام بلند شدند راستی مادر بزرگم هم بود ...

من نفهمیدم چه اتفاقی برای مامانه پسره افتاد که یهو مثل طلبکارا  نشست  رو مبل و باد کرد ..چندلحظه ای گذشت و فقط صدای نفس های عمیق مادره پسره  می اومد...

مامانم بعداز اینکه پذیراییش تموم شد نشست و بحث رو باز کرد ..حال و احوال از این دست چرت و پرت ها ..

خداروشکر میکنم الان واقعا از دست خواستگارو خواستگاری راحت شدم...

مامانم یه نگاهی به خواهر داماد و من انداخت و یک کلام گفت : چقد مرضیه جون و عارفه زهرا جون شبیه همن...

مامان داماد که انگار فحشش داده باشن مثل تیر از کمان در رفت و گفت ::نههههههههههه اصلا ...دخترمن که این شکلی نبود ..فلانجور بود ازدواج که کرد  بیماری فلان گرفت  و اینطور شد ..( از بیان یک سری جزییات بیزارم ) ..

خلاصه که دلم میخواست همونجا با ارنج برم توصورت این خانمه ....

این بیانات گهربار مادره پسره پایان نداشت من نفهمیدم چرا انقدر تیکه مینداخت

هنوز خوبه هیچ خبری نبود وای بروزی که خبری میشد احتمالا چشمامونو میذاشت کف دستمون...

مادربزرگ بنده خدای من گفت : خب اقا پسرتون خونه وماشین دارن؟؟

وباز مامان پسره برق گرفته گفت : نههه حاج خانوم ما اگه میخواستیم پسرمونو سه چهار سال دیگه زن بدیم همه چی داشت....

تودلم از دست این مامانه کفری شدم میخواستم جعبه کیکو بکوبم تو صورتش ...

به هر جوری که بود رفتن ...بعد از رفتن اونا خونه ی ما چه سکوتی گرفته بود ..

مات و مبهوت بهم نگاه می کردیم شبیه ادمایی بودیم که یه شبه همه زحمت هاش به باد رفته ..

اخرش بابام اومدو مارو مقصر کرد ............

بعداز دوهفته خواهره پسره زنگ زد و گفت : ما دخترتونو نپسندیدیم گفتم اطلاع بدم ..راسیاتش خیلی با عکسی که پدرشون نشونم داد فرق داشتند ...راستی عارفه زهرا جون بیماری فلان دارن ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

مامان من قاط زد و گفت : نه خیرررر ما اصلا از اولم جوابمون نه بود دخترما حالا حالا ها وقت داره  و فرصت های بهتر...

مامانم بعد از اون تماس تلفنی  ریخت بهم مثل غم زده ها بهم نگاه میکردیم و گریمون گرفت ...

دلمون شکسته بود ..

به خودم گفتم دیدی بهت گفتم یروزی به سرت میاد.....

چیزی که عوض داره گله نداره...

  • عارفه بانو

                                                 بسم الله الرحمن الرحیم 

 

واقعا به عنوان اولین خواستگاری نمیدونستم باید چکارکنم دقیقا.smile смайлики смайлы.

مامانم که گفته بود بشین سرجات تکونم نخور 

..حالا من بودمو  مامانه دکتر  و خاله ی دکترsmile смайлики смайлы.....

مامانه دکتر و خاله اش لهجه بسیار غلیظ اصفهانی داشتند و از محل زندگی و توضیحاتشون فهمیدیم که از اون اصفهانی های اصیل اند...

این تنها دلیلی بود که میشد بخاطرش  ردشون کرد

 چرا؟؟ من خودم اصفهن بدنیا اومدم و مردم اینجا رو خیلی خوووب میشناسم

ما اصفهانیا وقتی خیلی غلیظ بشیم تو خیلی چیز هاهم غلظتمون میره بالا مثلا در مسئله ی ازدواج انقدر غلظت پیدا می کنیم که اگه می تونستیم جهازیه رو از طلا بدیم از طلا می دادیم  ...

واز جهتی دیگه من دوست نداشتم خانواده ای که میخوام عروسشون بشم اصفهانی باشن اینم از شرایطم بود دیگه ..بگذریم ..پ

مامانم چایی ومیوه اورد منتها مامان دکتر نه لب به چایی زد نه میوه خورد smile смайлики смайлы..

همونطوری که چادرشو سفت گفته بود توصورتش از جاش تکون نمیخورد ...

مامانه بنده خدای منم مونده بود چکارکنه انگار اصلا این یخه نمیخواست بشکنه .

.باز خاله ی دکتر سربحثو باز کرد و شروع کرد به تعریف از دکتر smile смайлики смайлы...

من ازاولشم که زنگ زدن زیاد از این مود خوشم نیومد ولی خب مامانم گفت تک پسره خوبه بزار بیان ...

اونجور که فهمیدیم مامان دکتر کلا به علت خیلی مسائل طبی از خوردن چایی امتناع کردن میوه هم میل نداشتن و فقط یه لیوان اب خواستن .

..مامان بنده خدای منم دوید توی اشپزخونه یه جام برداشت و پر آب خنکش کرد و اومد که نزدیکی دست مامانه دکتر.....دیدم یه چیزی توی آب شناوره نزدیک تر که شد دیدم پوست پیازه

smile смайлики смайлы

مامان دکتراومد دستو دراز کنه  که ازجا مثل فنر پریدم بشقابی که جام اب توش بود رو ازدست مامانم کشیدم و گفتم : مامانجان چرا تو اون لیوانا براشون آب نیوردید و دویدم تو آشپزخونه و قبل ازاینکه به خودشون بیان لیوان آب رو دادم دست مامان دکی smile смайлики смайлы...

خلاصه یکمی که یخ مامان دکی باز شد مامان منم یکم درمورد خودمون حرف زد و رسید به اینجا که : مااینطوریم که اگه همین لیوان آب ساده رو که خودمون میخوریم جلو دامادمون میذاریم ..

مامان دکی زبان در دهان گرداند و فرمود:  نه باید برا  اقامهدی من تو لیوان سیلور چایی بیارین!!!!!!!!

ماهیچ مانگاه

smile смайлики смайлы

خلاصه تا اخر مجلس فهمیدیم که این بندگان خدا چقدر از ظاهر ساده ی خونه ی ما لجشون گرفته 

..من اصلا نمیذاشتم مامانم مبل جدید بخره 

میگفتم کسی که برای مبل و فرش بیاد منو بگیره میخوام صدسال سیاه نگیره.smile смайлики смайлы....

.....

گذشت بعد ازماجرای دکی که حتی مامانش زنگم نزد و فقط خالش زنگ زد ومامانمم خیلی شیک گفت دخترمون گفته میخواد درس بخونه .smile смайлики смайлы

..یکی از مورد هایی که شهره معرفی کرده بود واومدن خونمون..

باز این مورد به اون تصورات ذهنی من بیشتر نزدیک بود ...طلبه بودsmile смайлики смайлы...

مادر و خاله ی حاج اقا اومدن خونمون چه انسان های خوبی چه مادره مهربونی چه قدر خوش بیان و خوش زبان....

حتی من عکسو پسرشونم دیدم مامانم خیلی ذوق کرد ولی من ذوق نکردم بدلم یجورایی نبود ولی به چشم برادری گفتم خوب بود.smile смайлики смайлы..

مامان حاج اقا یه سوالی ازم کرد با این مضمون که شما هدفت از ازدواج چیه!!smile смайлики смайлы!

خداشاهده این سوال واقعا سوال پیچیده ای 

که حتی دختر پسراهم یجور دیگه از هم میپرسن

 سکوت توامان با یک لبخند تحویل مادره حاج اقا دادم و گفتم :هدفم ؟؟smile смайлики смайлы؟؟

اون بنده خدا هم گفت : بله عزیزم....

واقعاااا مونده بودم چی بگم تامامانم نجاتم داد و یه بحثی رو شروع کرد smile смайлики смайлы....

چندلحظه بعد مامان حاج  اقا سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت : از پسر من خوشت اومد؟؟؟؟

و باز سوالی که منو به سکوت چندلحظه ای واداشت 

چشمان نگران مادره حاج اقا وادار کرد یه کلام  ناخوداگاه از دهنمون دراومد که :بله .smile смайлики смайлы..

و در یک آن به خودم گفتم آخه خره این چه جوابیه ..smile смайлики смайлы...

چنان عذاب وجدانی گرفتم که هنوز جاش درد میکنه ..قرار شد حاج اقا بره دفتر عموم تا بابا و عمو هم ایشون رو ببینن...

همون موقع ها بود که شهره بین حرفاش میگفت :دختر خوب سراغ نداری و من هرچی معرفی میکردم میگفت داداش جانش نمیپسندد..smile смайлики смайлы.....


  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دلم میخواد ماجرای ازدواجمو بنویسم لااقل یادگاری بمونه و یادم نره...

خصوصا الان که همسفرجان نیست و دلم هوای اونروزا رو کرده........

 

ماجرا فکر می کنم از اونوقتی شروع شد که تلفن خونمون اولین بار برای امرخیر زنگ خورد .Cell Phone....

یادم نیست کی بوده و کجا اما فکر کنم از 15 سالگی به بعد خواستگار داشتم البته کم و بیش تا اینکه توی 18 سالگی به اوج خودش رسیده بود ....اما من یه مانع بزرگ داشتم ....یعنی پدرم ...

البته پدرم مانع خوشبختی دخترش نبود فقط دلش میخواست دخترش خوشبخت بشه و دریک شریط خوب ازدواج کنه و با آبرو بره سر زندگیش  ...ولی خب هرچه قدرم پدرم میتونست جلوی اومدن خواستگارهارو بگیره ولی ذهن من دقیقا از اولین زمزمه های خواستگاری بدجور مشغول این مسئله شده بود ...از یه طرف دلم میخواست یه همسرم خیلی خوب و دلخواه خودم نصیبم بشه و از طرف دیگه  نگران این بودم که ایا اماده هستم یانه ؟؟؟؟

دوران دبیرستان که پدرم اجازه ورود هیچ خواستگاری به خونمون نداد و بعد ازتموم شدن پیش دانشگاهی من چون علاقه ای به رشتم که ادبیات بود نداشتم ترجیح دادم در دانشگاه این رشته و زیر شاخه هاشو انتخاب نکنم و اصلا دانشگاه نرفتم و ترجیح دادم خودم به صورت خیلی ازاد برم کلاس های هنری و حفظ قران و این شد که در زمانی که دوستام رفتن دانشگاه من قدم در محیط قرانی جامعه القران گذاشتم ....

پدرم کم کم در مسئله ازدواج نرم شده بود

 از علاقه ی من به ازدواج با یک طلبه سید هم خبردار شده بود....

دردنیای خودم خیلی دل میخواست که زندگی طلبگی رو انتخاب کنم خصوصا اگه سید بودن که چقدر خوب میشد از نظر من در  ان  دوران .....

توی شوخی هامون در زمان مجردی به همه گفته بودم

  من شوهر طلبه میخوام و سید و چقدر همه میخندیدند بهم .

..در این بین توی بلاگفا وبلاگ داشتم و وبلاگ های خانم هایی که شوهرانشون طلبه بودن رو دنبال میکردم یکی از این وبلاگ ها  متعلق به همسرسیدعلی بود که پست های جالب و منحصر به فردی میذاشتن و اونزمان وبلاگ نویسی طرف دار زیادی داشت Computer..

بعد از طوفان بلاگفا بیشتر وبلاگ ها به بیان اومدن همسرسیدعلی هم ....

از دوران بلاگفابودن تونظرات یکی از دوستان نظرم رو جلب کرد

 که شوهرش طلبه بود واصفهان هم بودن ..

.یادم میاد یکبار چندتا کامنت برای شهره گذاشتم یعنی به اسم شهره توی این وبلاک نظر میذاشتن ...

بعد از چندمدت ایشون وبلاگ منم خوندن و تقریبا دوست شده بودیم

  تا اینکه شهره شماره تلفنشو بهم داد و منم شمارمو بهش دادم بره زنگ زد و باهم حرف زدیم ...

.جالب بود خونه هامون خیلی نزدیک هم بود و ایشون خانواده ی منو به سبب عمویم شناختند ....

شهره دوتا بردار داشت که یکیشون 22 سالش بود و زن میخواست

 ..چقدر که شهره حرص میخورد میگفت داداشم هیچی نداره فعلانم سربازه سپاهه و دیپلم داره البته خودش دوست داره بره دانشگاه افسری امام حسین داره کاراشو میکنه .

.خلاصه که از مشخصات ظاهریش گفت و گفت چه دختری میخواد با چه مشخصاتیArabic Veil...شهره هم که از علاقه  من به طلاب باخبرشده بود گفت چندموردی هست اگه خانوادت اجازه میدن شماره خونتونو بده تابدم به مادراشون..White Hair

منم شماره تلفن و بعد از مدتی دو سه تا خواستگار باهم زنگ زدن خونمون ...مادرم میگفت بد نیستند یکیشون 20 سالش بود و تک فرزند مادره پسره پشت گوشی گفت پسرم دکتره مامانم باتعجب حرف میزد احتمالا پیش خودش میگفت هرجورافقی و عمودی ام فکر کنم چجور یه پسر 20 ساله دکتره که مامانش گفت دکتر طب سنتی و مغازه هم داره .Begging....

خلاصه ما یجوری نه انچنان زیاد راضی شدیم که مادرش و خالش تشریف فرما بشن..

ادامه دارد ان شا الله......


  • عارفه بانو

بسم الله الرحمن الرحیم 


حال و روز این روز هایم خوب نیست.....

نه برای گرانی 

نه. برای این مسائل اقتصادی 

نه برای این وضعیت نابسمان 

این ها که خواهد گذشت....


حالم خوب نیست برای اعتقاداتی که به بادشان می دهند....


حالم خوب نیست برای امام حسین.....

امام حسینی که حالا از گوشه کنار هرجا می روم مورد اهانتش قرار می دهند ...خودش را. پرچمش را. علمش را....


خدایا صبر بده تا تحمل کنیم و از طرف دیگر بی تفاوت نباشیم....


امام حسین یکبار درزمانه غریب خودش شهید شد...


دراین اوضاع احوال هر روز شهیدش می کنند بازبانشان 

با کارهایشان.....


دلم میخواهد برای امام.حسین بمیرم برای غریبی اش......



خدایا خودت به ما کمک کن دست از علی و آل علی نکشیم...



یاحسین

  • عارفه بانو