منزل لیلی

سفر به یاد ماندنیه ما:)

دوشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۵۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 


میگن که هرکسی که روی به وبلاگ نویسی میاره  تا آخر عمرش  نمیتونه ازاون دل بکنه حتی اگه دوماه  سروقت این صفحه مجازیش نیاد ...

اینکه دقیقا کی گفته و کجا گفته مهم نیست تنها این مهم است که باز با یه فاصله ی خیلی زیاد دوباره دست به تایپ شدم...


اولین پست روهم تقدیم می کنم به آقای مهربونی که نهایت مهمون نوازی در حق ما ادا کردند ...

اینکه بری مشهد  اونم بعد از یک ماه روزه داری اونم اینکه روز قبل از عید فطر راه بیوفتی و خوده عیدفطر مشهد باشی  یه نعمت 

یکی از  چندتا دعاهای مستحاب شب قدر...


چقدر که دلم برای اون روزها وشب ها تنگه 

کنار اقا انگار تویه بهشتی 

دلت نمی خواد برگردی ازبس که سبک بالی 


دلم برات تنگ آقای مهربونم  بطلب  آقا دوباره بیایم ...

کاش میشد  آدم هفته ای یکبار بره پیش امام رضا کاش میشد  ولی چه میشه کرد  ازهمین دورهم آقا سلاممونو میشنوه...


السلام علیک یا علی بن الموسی الرضا .....


یکی از اتفاقات خوب سفر : 

شبی بود که با یه دل شکسته در  صحن انقلاب   با یکی از خاله ها نیت کردیم تا نماز صبح بشینیم و با اقا درد و دل کنیم 

از قضا دم یکی از همین حجره ها نشستیم که پیرمرد مریض احوالی اونجا نشسته بود و توحالت نیمه خواب نیمه بیدار بود 

وضع خوبی نداشت مریضی تموم بدنشو ازبین برده بود بین همون حالت خواب وبیداری شروع کرد به ناله کردن و با امام رضا حرف زدن 

میون حرف هاش شنیدم که میگفت :یا امام رضا خسته شدم ...من و خاله و چند نفرخانم خیلی منقلب شدیم پیرمرد شده بود روضه خون و انگار حرف دله همه ی مارو میزد  ..خیره شده بودم به گنبد آقا  انگار که اون پیرمرد وسیله ی وصل کردن همه ی ما به اقا بود 

در همین بین  یه خانم به سمت پیرمرد اومد و در کیفش روباز کرد و گفت: پدرجان مشتتو باز کن یکم غذا از غذاخوری حضرت برات بریزم ..

پیرمرد همونجور که گریه میکرد به سمت ما اشاره کرد که برای بقیه هم بریز ..ماهم عین گداها دستمونو بالا اورده بودیم تا چندتا دونه برنج از سفره ی آقای مهربون توی دستمون بریزن ..چه حس خوبی بود  وقتی به آرزوم رسیدم  دلم میخواست که از غذای غذاخوری آقا بخورم  ...


و خنده دارترین لحظات سفر:

خاله ی مامانم که همراه مابود  بنده خدا  پا درد داشت  مجبور بودیم براش ویلچر بگیریم  ویلچر گرفتن همانا و دعوا سر هل دادن ولچر خاله همانا..

شدت دعوا انقدر زیاذ بود که حاج مصطفی شوهرخاله  میخندید و میگفت :بابا این خاله مال منه  ...ماهم قول میدادیم مثل آدم ویلچر رو نوبتی هول بدیم ..

یکی از این شب هایی که باید زودتر ویلچر رو تحویل میدادیم و خاله هم حال نداشت بیاد  افکار خبیثانه به ذهنمون خطور کرد  اول دخترخاله محدثه رو نشوندیم رو ویلچر تاسرکوچه بردیم و بعد از اون دختردایی کوچیکمون رو  حالا هرکی از کنار مارد میشد یه نگاه به این بچه رو ویلچر میکرد و با تاثر وتاسف سرتکون میداد   دختردایی هم از بس خندش گرفته بودچادرشو انداخته بود توصورتش فقط میخندید ...

دیگه از یه جایی دیدیم نگاه ها سنگینه تصمیم گرفتیم ویلچر رو خالی ببریم ..

خلاصه که سراین ویلچر قصه ها داشتیم 

و  از جمله سخت ترین لحظات :

تمام لحظه هایی که مجبور بودیم تویه اتاق کوچیک کنار هم بخوابیم  واقعا جوری میخوابیدیم که صبح شست پامون توی چشم همدیگه بود . معنی صمیمت رو به خوبی متوجه شدیم  هرچند تا صبح معلوم نبود پشتی زیر سرت و پتو روت بمونه یا نه..منکه اصلا شراکت حالیم نبود بیچاره دختر خاله ها چی کشیدن زیر کولر ...


باید زودتر مینوشتم خاطرات سفرمون رو  یادم رفته حیف لحظه های خوبی که گذشت.



  • ۹۶/۰۵/۰۲
  • عارفه بانو

نظرات  (۲)

سلام  انشالله دوباره قسمتت میشه حرم آقا  آخ که چقدر دلم میخواد
پاسخ:
سلام :)
ان شا الله قسمت همه
پیرمرده 
ان شاءالله حاجت روا شده باشه 
سلام لیلی خانم 
زیارت قبول 
منم دعم غذای حضرت میخواد 
تا حالا نصیبم نشده
پاسخ:
ان شا الله اره واقعا
سلام علیکم :)
قبوب حق ان شا الله 
هعی ان شا الله نصیبمون
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">