منزل لیلی

سفرنامه اربعین 2

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۰۳ ب.ظ

(بسم رب النور)

بالاخره با کلی تاخیر رسیدیم به مرز چزابه  ..ماشین رو نزدیک پارکینگ گذاشتیم و بعد از عملی کردن چند سری کار امنیتی توسط اقایون  و بعد  برداشتن کوله پشتیا راهی قسمتی شدیم که اوتوبوس ها مارو به  مرز ایران می رسوندند...

خیلی شلوغ بود و میشد نگرانی رو تو چشمای آقای همسر دید خصوصا وقتی که زیرلبی گفت : حالا من چجوری تورو سوار این اوتوبوسا کنم تو شلوغی و این همه مرد ..

.با لبخند جواب دادم: نگران نباش ببین اون خانمارو اینجاباید زرنگ باشیم و بدویم دنبال اوتوبوسا ...

انگار این حرفم انگیزه ی خوبی براش شد دستمو محکم گرفت و به سمت اوتوبوسای عقب تری رفتیم که هنوز درش رو باز نکرده بود یکی از اون ها جلو اومد و ما با سرعت کمی تند دنبالش دویدیم و آقای همسر به راننده گفت : حاجی درو باز میکنی خانممو سوار کنم ..

راننده هم در باز و کرد و منم سریع رفتم بالای اوتوبو س و بعد ازما بود که سیل جمعیت وارد اوتوبوس شد ..

آقای همسر نفس عمیقی کشید و رفت قسمت مردونه ...به مرز ایران که رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم برای کارهای مهر کردن گذرنامه ...خیلی خوشحال بودم  توی دلم میگفتم :خدایا شکرت خدایا شکرت که منم به این آرزوم رسیدم ....

بعد ازاینکه گذرنامه هامون توسط مرز خودمون مهرشد رفتیم که بریم برای مرز عراق ...

مایک کوله پشتی بیشتر نداشتیم  آقای همسر بهم سفارش کرده بود فقط یکدست لباس کامل برای خودت بیار وخودش هم یک دست لباس اورد و جمعا دونفری یک کوله پشتی داشتیم...وقتی توی نقطه صفر مرزی مردم با ساک های بزرگ میدید میگفت اینا کربلا نرسیده میبرن ..ولی بعدا گفتم کاش ماهم دوتا کوله پشتی داشتیم و یه سری چیزهارو باخودمون میوردیم ....

به مرز عراق رسیدیم  و اونجاهم پاسپورت هامون رو مهرکردن ...

کم کم یه احساسات خاصی توی قلبم داشت جون میگرفت ...

در آخرین ایستگاه بازرسی یک مرد چاق عراقی  که سبیل های کلفتی هم داشت و یکمی ترسناک بود گذرنامه هارو باچهره ها مطابقت میداد .

.همسر که قیاقه و ریخت این مامور عراقی رو دید کنار من ایستاد و گفت گذرنامه هامونو باهم میدیم یارو یه طوریه توچشماش نگاه نکن .....

نوبت ماشد آقای همسر گذرنامه هارو بازکرده بود و دست مامور عراقی داد ...

مامور نگاهی به گذرنامه همسر و من کرد و بعد نگاهی به ما کرد ...نگاهش ترسناک بود ..لبخندی زد و گفت :زوج . زوجه ؟

همسرگفت : نعم....

مامورعراقی زیر لب گفت :جمیل !!!!!......و بعد به عربی شروع کرد حرف زدن که من فقط با اشاره هایی که داشت فهمیدم که میگه توی عراق دست هم رو ول نکنید وکنارهم باشید....

هردونفس عمیقی کشیدیم و از نطق مامور خندمون گرفته بود ..

آقای همسر درگوشم گفت : بیا عراقی هام فهمیدن ما به هم میایم !!!.

این مرحله رو هم رد کردیم وارد خاک عراق شدیم....خاکی که خیلی عجیب و غریبه شنیده بودم میگفتن به کربلا رسیدی احساس غربت میکنی اما من از همون مرز انگار غریبانه ترین حس عالم رو پیدا کردم.....

آقای همسر دست منو سفت گرفت و گفت : اینجا شلوغه دست منو ول نکن ...

اگرهم نمیگفت من تحت تاثیر این حس غریبانه از کنارش تکون نمیخورد ....

نقطه ی آغاز پیش بینی نشدنی ترین سفر عمرم از همین جا همین مرز عراق بود..

  • ۹۶/۱۰/۰۴
  • عارفه بانو

نظرات  (۲)

  • رفاقت به سبک شهید
  • چقدر قشنگ بود میتونم راحت با تک تک جمله هات چشمامو ببندم و تصور کنم همه حرفاتو و کاراتو :)
    خیلی خوب مینویسی 

    پاسخ:
    عه چه خووووب
    تشکر عزیزممم
  • طلبه آینده
  • خیلی خوبه خواهر جان 
    هر دو نوشته رو خوندم 
    پاسخ:
    لطف کردی عزیزه دل
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">