منزل لیلی

بالاخره بارون اومد+سفرنامه 3

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۳۷ ب.ظ

(بسم رب النور)

صبح زود میخواستم پست بزارم که ای آسمون چرا به اصفهان نمیباری  و......

که دیدم آسمون گرفت و تا ظهر نم نم بارون داشتیم هرچند تموم شد و آفتاب دوباره بهمون سلام کرد ..

خدابهمون رحم کنه خیلی بهمون رحم  ...

دلم کشید که به بهونه ی کاربانکی پیاده تا سر خیابون  پیاده روی کنم چتر رو برداشتم  راه افتادم که دیدم کودک درونم زودتر از من با چتر رنگی رنگیش داره تو کوچه زیر بارون بازی میکنه ...

 

بعدم توی اوتوبوس این کوچولو خیلی بامزه داشت نگاه آدما میکردد حس میکرد اونم خوشحاله که بارون اومده :)


ادامه ی مطلب هم قسمت سوم سفرنامه ی اربعین رو گذاشتم برای دوستانی که دنبالش میکنن:)

و اما   ....

به پیشنهاد رفیق راه شناس آقای همسر تصمیم براین شد که اول از همه جا بریم سامرا....

البته من فقط توی ذهنم فکر میکردم که ما یکراست میریم نجف و بعد پیاده روی رو شروع می کنیم که آقای همسر گفت رفیقش تجربه داره و خوبه به حرفش گوش بدیم ..

همونجا یعنی دم مرز عراق ماشین ها ایستاده بودن وراننده ها داد میزدند :  نجف  کربلا   سامرا  کاظمین  ....

آقای همسر که سفت دست منو گرفته بود و اینور اونور میکشید با دوستش دنبال یه ماشین با قیمت مناسب برای سامرا میگشتن

هرکدوم یه قیمت میگفتند که به نظر اون ها بالا بود ..آقای رفیق میگفت :زائرا نباید زیر بار این قیمتا برن اینا همینجور دارن قیمت رو میکشند بالا ....

نگران بودیم شب از نیمه گذشته بود  و ما  خسته ی  یک روز در ماشین موندن  در به در دنبال یک اوتوبوس با قیمت مناسب که درنهایت یک آقا به آقای رفیق گفت آقا سامرامیری بیا ما ماشینمون میخواد بره فقط منتظر 4 نفریم ...

موافقت کردن به خیال خودم الان میریم و روی یکدونه از اون صندلی های راحت میشینیم ولی داخل ون رو که نگاه کردم تمامی صندلی ها پر بود راننده جلوتر رفت و صندلی وسط ون رو باز کرد ...

متعجبانه نگاه همسر کردم اون هم گفت : زود میرسیم ان شا الله....

اول خانم آقای رفیق جلوترش من بعد از اون آقای رفیق جلوی من و جلوتر از همه آقای همسر نشست ...

از قبل میدونستم که رانندگی راننده های عراقی خیلی خطر ناکه بنابراین کلی دعا خوندم که سالم برسیم ..

ماشین با سرعت تمام میرفت اقای همسر گه گاهی پشت سرشو نگاه میکرد و وضعیت منو چک میکرد ..دو ساعت اول خوب ولی  بعد از اینکه خواب بچشمم اومد جای گذاشتن سرنداشتم  همینجور چشمام که گرم میشد گردنم می افتاد ...گشنگی هم به این موضوع اضافه شده بود علاوه بر اون کمر درد شدیدی که بخاطر صندلی ها بود شروع شد ...

چندساعتی گذشت و من نمیدونستم چرا ما نمیرسیم  بعدا فهمیدم از مرز عراق تا سامرا طولانی ترین راه رو داره ....

نزدیکای اذان صبح راننده جلوی یکی از موکب ها ایستاد همه خواب بودند ولی من خوابم نمیبرد ...نگاهی به بیرون انداختم  چند جوان عراقی به ولع به  لقمه های نون گاز میزدن آب از دهنم راه افتاده بود بوی کباب توی فضا پیچیده بود ..راننده پیاده شد تاچای عراقی بخوره ...

یک نفر با مشت به در ون رو زد همه از خواب پریدند کمک راننده در وباز کرد و یک سینی از همون نون های مثلتی وارد  ون کرد  ....خواب از چشمم پرید  و یکی از اون نون های مثلثی  که وسطش یه سیخ کباب بود برداشتم ...

از گشنگی بنظرم اون لقمه کباب بهترین کباب دنیا بود ...

برای نماز صبح جلوی یکی از موکب های دیگه ایستادیم ...بعددازنماز همسر با یک لقمه و یه لپ پر از قسمت مردونه  بیرون اومد و کنار من ایستاد پرسید : صبحونه خوردی ؟؟

_: نه !!!! روم نمیشه !!|

_: اینجا که رو شدن نشدن نداره باید از خودت پذیرایی کنی ...

لقمه نون و تخم مرغ بهم داد و رفت تایک لیوان چای عراقی هم برام بیاره ...

مزه ی جالبی داشت یک چای سنگین با کلی شکر ...

اینم خیلی چسبید  کلا هرچیزی که توی این مسیر باشه خیلی میچسبه

  • ۹۶/۱۰/۰۵
  • عارفه بانو

نظرات  (۲)

  • رفاقت به سبک شهید
  • سلام خواهر خوبم
    عهه بارون خوش به حالتون اینجا خشکی خشکی

    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    ان شا الله برکت خدا زودتر نصیب شه
  • 😂😘زهــــــرا 😊😍
  • چ قشنگ :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">