منزل لیلی

داشتم می مردم!

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۲۰ ق.ظ

بسم الله 

خیلی وحشتناک اتفاق افتاد ...

یعنی برای من وحشتناک بود...

از یک ساعتی به بعد زمین و زمان دور سرم می چرخید ..

روی زمین که راه می رفتم.انگار که بند بازی می کردم 

یک قدم هم نمی توانستم درست راه بروم   گاهی به در میخوردم و گاهی به دیوار....

امین باورش نمیشد تا این حد سرگیجه داشته باشم....

...

هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد ..

...

دکتر عمومی فقط یک سروم برای حال ناخوشم نوشت ولی باز سرم گیج می رفت...

عروسک های توی سقف اتاق ترریقات که برای بچه ها زده بودند دور سرم می چرخید ..

پرستار انگار توی هوا پرواز می کرد...

دلم برای خودم سوخت  

....

خوب نشدم 

از اتاق تزریقات که بیرون امدم  روی پای خودم بند نبودم به زور خودم را به امین رساندم ...

باز سرم گیج میرفت 

حالا انگار بدترهم شده بودم 

گوش هایم نمی شنید 

نه میتوانستم حرف بزنم...

تا بحال انقدرر احساس نکرده بود مرگ می تواند نزدیک باشد...

درخانه مادرم  

بامن حرف می زد 

امین حرف می زد 

اما انگار نمی شنیدم چه می گویند ...

فقط نگاهشان می کردم 

مادرم سرم را توی دستانش گرفت بعد با نگرانی کنارم نشست ..

نفهمیدم چشد ولی انگار تنم زیادی سنگین بود ..

یک آن

  • ۹۷/۰۲/۱۷
  • عارفه بانو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">