دیدم که جانم می رود/...
بسم الله الرحمن الرحیم
تنها جمله ایی که این روز ها خیلی به ارامش روحم کمک میکند اینه که بقیه میگن حتما حکمتی توشه حتما قسمتی بوده ..
خودم هم راضی ام به رضای خدا چون میدونم اگر خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته...
این ایه روهم خیلی دوست دارم (عسی ان تکرهو شیئا ......)
اما ....
احساساتم رو نمیدونم چکار کنم وقتی گاهی اوقات خوابشو می بینم به دنیا اومده خوشگله بغلش میکنم ....
میگن :اخه چیزی نبود که هنوز حتی قلبم نداشت...
اما من میگم : وقتی ادم جواب مثبت ازمایششو میگیره از همون لحظش شروع میکنه به رویا بافتن به اینده دیدن....
یه احساس خاصی داره فک کنم همون حس مادری میشه نمیدونم هنوز برام مبهمه ....
میگن :پای بچه ایی که رفته به دله جاش یکی دیگه میاد.........
اما من میگم داغش رو دله حتی اگه صدتا هم جاش بیاد جای اون ناب ترین احساس رو برای اولین بارنداره....
..
هنوز شیرینی گرفتن جواب مثبت توی 1 شب و لبخندهای ازته دل همسرم و گریه های از سر خوشحالی خودم..
خوشحالی دیدن یه موجود نیم سانتی توی سونوگرافی توی خاطرم مونده..
تلخی ندیدن ضربان قلب و سه هفته بعد از اون ملاقات با یک دکتر بداخلاق که گفت : چرا با وجود فلان مشکلت باردارشدی ......
ودوباره سونوگرافی ....چهره ی سرد دکتری که سونوگرافی رو انجام میداد ومیگفت و جنینی نیست و من میگفتم خودم دیدم که وجودداشت و باز سونوگرافی و دیدن جنین کوچک به سختی و اعلام پایان بارداری ......
تلخ بود خیلی تلخ ....
اما نمیدونم چرا نمیدونم چرا دراون لحظات می خندیدم ...غصه نداشتم و به بقیه دلداری میدادم حالا که تمام شده وجزیی ازجانم رفته غم های عالم روی سرم تلنبارشده ...
دلداری اومدن یه بچه دیگه هم ارومم نمیکنه ...
به رضای خدا راضی ام اما هنوز غصه دارم ...
به رباب (س) و علی اصغر بیشتر فکر میکنم
به حضرت زهرا (س) و محسن کوچکش بیشتر......
....
- ۹۸/۰۶/۰۳
برای آرامش دلتون دعا میکنم.