منزل لیلی

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

(بسم رب النور)

اعتراضات بجای خودشااا واقعا اگه همش درمورد گرونی و اوضاع اقتصادی بود اصلا خودم ..یعنی خوده خودما  میرفتم میگفتم توروخدا یه فکری بحال ما کنین

اماااااااااا

حالا که اعتراض ها جهتش عوض شد و قصد و قرضشون چیز دیگه اس

و سهم ماهم از این کارا نگرانی واسه اقای همسره  دلم میخواد سر به تن هیچ کدومشون نباشه.....


نگرانی هم چیز عجیبیه درنهایت به جایی میرسی به خودت میگی برو باباااااا....ای داد ....

  • عارفه بانو
(بسم رب النور)

نتیجه تصویری برای کافه نشینی های دونفره
اونوقت که مجرد بودم و با دوستام میرفتیم کافی شاپ اونم از نوع خیلی
 خیلی امنیتی همش  فکر میکردم ای خدا یروزی با همسر جان میایم همین جا چه قدر قشنگ میشه ...
به صورت خیلی فانتزی از این تصورات داشتم که با همسر جان میریم تک تک کافی شاپ های شهر رو امتحان می کنیم...

ولیی خب بعد از ازدواج با اولین درخواست از همسر شنیدم که : خانمممم!!!!!! کافی شاپ که جا آدم های متاهل و متعهد نیست!!!

به صورت بسیار شیک تمام فانتزی هام به باد رفت !!
البته  که اعتراض ندارم 
ولی خدایی قبل ا ازدواج ادما چه فانتزی هایی دارنا 
زندگی اصلنشم اونطوری نیست ....

همین جا یادگرفتم اصلا دیگه در مورد هیچ چیزی فانتزی فکر نکنم  زندگی شاید خیلی خیلی واقعی تر از تصورات منه البته شاید که نه خیلی ...
 

  • عارفه بانو

(بسم رب  النور)

چقدر خوبه که قسمت سامرا رفتن ما با ولادت آقا اامام حسن عسکری توی یک روز افتاده ..

ولادت امام حسن عسگری  مبارک باد....

واما....

بعد از فکر میکنم 10 ساعت ما به سامرا رسیدیم و توی یکی از  به اصلاح ترمینال های که خودشون درست .کرده بودند برای ماشین ها پیاده شدیم ...

میگفتن تا حرم امام ها هنوز خیلی راه هست و یک مسیر طولانی باید پیاده روی بشه ...خیلی خسته بودیم خیلی زیاد اصلا دلم هیچ چیزی نمی خواست  خصوصا حال زیارت نداشتم توی راه خیلی اذیت شده بودم کمر درد امونمو بریده بود  گشنگی و تشنگی بهم فشار آورده بود و دیگه تحمل گرما رو هم نداشتم ...دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم...آقای همسر هم سکوت کرده بود وفکر میکردم توی دلش میگفت :من که بهت گفتم نیا بفرما!!!!

 از یه طرف قبل از پیاده شدن داد و بیداد های مرد عراقی سر آقای همسر بابت کرایه ...

مرد عراقی خوش اشتها شده بود و بیشتر پول میخواست و آقای همسر که از اوضاع و احوال من هم خبر داشت حاضر نبود بخاطر صندلی های بیخود ماشینش پول بیشتر بهش بده  مرد عراقی با لحن بلندش سرآقای همسر داد و عراقی حرف میزد اقای همسر هم به فارسی حرفشو میزد هیچ کدوم حرف همو نمیفهمیدن ولی من تنها چیزی که فهمیدن خشم مرد عراقی و داد های بلندش سر آقای همسر بود توی ذهنم  تصور کردم یک عدد چک ناقابل توی گوش این مردک شکم گنده میزنم تا دیگه سر آقای همسر داد نزنه و کلی توی دلم بهش بدو بیراه گفتم..

تنها چیزی که نور امید رو توی دلم روشن نگه داشته بود همراهی کردن آقای همسر بود ..شده بود پدر و من مثل یه دختر کوچولوی بهونه گیر دستشو گرفته بود و بغض کرده بودم ...چندقدمی پیاده رفتیم و بعد از اون جلوی رومون یک جاده ی طولانی تااااا رسیدن به حرم ...

خداخیرش بده یک سری ماشین ها هم بودن که مردمو میرسوندن نزدیکی های حرم ..اقای همسر دستاش رو دور شونه های من سپر کرد و از میون جمعیت آقایون رد کرد و دم ماشین گفت : آقا من میخوام با خانمم سوار شم ..همه به پشت سرشون نگاه و راه رو برای ما باز کردند ...و ما روی دوصندلی کنار راننده نشستیم ....ماشین به شدت خنک بود خداروشکر کردم لااقل یکی از دردهام کم شد ولی گرسنگی و خستگی بدجور حالمو گرفته بود....

نزدیکی های حرم پیاده شدیم و فکر میکنم 15 دقیقه پیاده روی دیگه تاحرم داشتیم ...

از ظهر گذشته بود و موکب ها غذاهاشون تموم شده بود غیر از یکی از موکب های ایرانی که هنوز داشت غذا میداد ..صف خانم ها خلوت بود برای خودم و اقای همسر غذا وآب گرفتم ...

کنارخیابون نشستیم و من نفهمیدم از گشنگی و تشنگی چطور اون غذارو خوردم کم بود ولی  غنیمت بود  ...

برای رسیدن به حرم باید از ایستگاه های بازرسی عبور میکردیم ..

همیشه از محیط های شلوغ حذر داشتم ولی اندفعه  بدجور توی این شلوغی گیر کرده بودم ....حالم بدتر وبدتر میشد ..اقای همسر سریع بازررسی شد ولی ما توی یک جمعیت گیر کردیم  نگاهی از سر بیچارگی به جناب همسر انداختم و اون فقط سرش رو تکون داد ....

اگر یکذره حالی هم داشتم اون هم از دست دادم  دیگه به سفرم هم شک کرده بودم ...مدام از خودم میپرسیدم چرامن اومدم..چرا واقعا !!آخه چه چیزی ارزش این  سختیارو داشت ...به خودم لعنت میفرستادم این چکاری بود که کردم..وقتی حتی زیارت امامزاده سید محمد توی راه سامرا رو هم از دست داده بودیم و فقط نماز ظهر رو خوندیم و چند دقیقه کنار آقای همسر نشستم و غر زدم ...

ولی همسر صبورانه تسلی میداد ...

با همین حس و حال وارد حرم عسکریین شدیم   از اقای همسر جداشدم و به همراه همسر آقای رفیق به قسمت زنونه رفتیم...

روی زمین نشستم و طلبکار بودم  .خانم آقای رفیق پیشنهاد کرد که بریم زیارت ولی من اون روی گنداخلاقیم بالا اومده بود و تند بهش گفتم : من نه زیارت میام نه نماز میخونم نه هیچ کار دیگه بمن کاری نداشته باش...

بنده ی خدا گفت : باشه خسته ای ولی لااقل بیا بریم غذا بگیریم .

غذارو که گرفتیم حتی نمیخواستم لب به غذا بزنم....زنه آقای رفیق رفت زیارت و من تنهاشدم ..حس تنهایی بدجور قلبمو فشرد غریبونه به دور و برم نگاه میکردم و صدای سخنران رو که فارسی حرف میزد گوش میدادم توی حال و هوای خودم بودم که سخنرن گفت :: خسته ای ؟؟ از راه دور اومدی ؟؟ اینجا غریبی؟؟  خوش اومدی آقات آغوششو برای تو بازکرده داره میگه خسته  نباشی زائر من  بیا کنارما آروم بگیر ...

حرف های سخنران انگار فقط و فقط بامن بود بغضم شکست و یک دل سیر گریه کردم  ..مثه بچه ای  گمشده که وقتی پدر و مادرش اونو پیدا میکنن توی بغلشون فقط گریه میکنه.....

دلم سبک شد و به خودم گفتم لعنت به شیطون این همه راه اومدی سامرا  واسه زیارت میخوای نری بلند شو بلندشو و سراغ صاحب خونه برو...

 

  • عارفه بانو

(بسم رب النور)

صبح زود میخواستم پست بزارم که ای آسمون چرا به اصفهان نمیباری  و......

که دیدم آسمون گرفت و تا ظهر نم نم بارون داشتیم هرچند تموم شد و آفتاب دوباره بهمون سلام کرد ..

خدابهمون رحم کنه خیلی بهمون رحم  ...

دلم کشید که به بهونه ی کاربانکی پیاده تا سر خیابون  پیاده روی کنم چتر رو برداشتم  راه افتادم که دیدم کودک درونم زودتر از من با چتر رنگی رنگیش داره تو کوچه زیر بارون بازی میکنه ...

 

بعدم توی اوتوبوس این کوچولو خیلی بامزه داشت نگاه آدما میکردد حس میکرد اونم خوشحاله که بارون اومده :)


ادامه ی مطلب هم قسمت سوم سفرنامه ی اربعین رو گذاشتم برای دوستانی که دنبالش میکنن:)

  • عارفه بانو

(بسم رب النور)

بالاخره با کلی تاخیر رسیدیم به مرز چزابه  ..ماشین رو نزدیک پارکینگ گذاشتیم و بعد از عملی کردن چند سری کار امنیتی توسط اقایون  و بعد  برداشتن کوله پشتیا راهی قسمتی شدیم که اوتوبوس ها مارو به  مرز ایران می رسوندند...

خیلی شلوغ بود و میشد نگرانی رو تو چشمای آقای همسر دید خصوصا وقتی که زیرلبی گفت : حالا من چجوری تورو سوار این اوتوبوسا کنم تو شلوغی و این همه مرد ..

.با لبخند جواب دادم: نگران نباش ببین اون خانمارو اینجاباید زرنگ باشیم و بدویم دنبال اوتوبوسا ...

انگار این حرفم انگیزه ی خوبی براش شد دستمو محکم گرفت و به سمت اوتوبوسای عقب تری رفتیم که هنوز درش رو باز نکرده بود یکی از اون ها جلو اومد و ما با سرعت کمی تند دنبالش دویدیم و آقای همسر به راننده گفت : حاجی درو باز میکنی خانممو سوار کنم ..

راننده هم در باز و کرد و منم سریع رفتم بالای اوتوبو س و بعد ازما بود که سیل جمعیت وارد اوتوبوس شد ..

آقای همسر نفس عمیقی کشید و رفت قسمت مردونه ...به مرز ایران که رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم برای کارهای مهر کردن گذرنامه ...خیلی خوشحال بودم  توی دلم میگفتم :خدایا شکرت خدایا شکرت که منم به این آرزوم رسیدم ....

بعد ازاینکه گذرنامه هامون توسط مرز خودمون مهرشد رفتیم که بریم برای مرز عراق ...

مایک کوله پشتی بیشتر نداشتیم  آقای همسر بهم سفارش کرده بود فقط یکدست لباس کامل برای خودت بیار وخودش هم یک دست لباس اورد و جمعا دونفری یک کوله پشتی داشتیم...وقتی توی نقطه صفر مرزی مردم با ساک های بزرگ میدید میگفت اینا کربلا نرسیده میبرن ..ولی بعدا گفتم کاش ماهم دوتا کوله پشتی داشتیم و یه سری چیزهارو باخودمون میوردیم ....

به مرز عراق رسیدیم  و اونجاهم پاسپورت هامون رو مهرکردن ...

کم کم یه احساسات خاصی توی قلبم داشت جون میگرفت ...

در آخرین ایستگاه بازرسی یک مرد چاق عراقی  که سبیل های کلفتی هم داشت و یکمی ترسناک بود گذرنامه هارو باچهره ها مطابقت میداد .

.همسر که قیاقه و ریخت این مامور عراقی رو دید کنار من ایستاد و گفت گذرنامه هامونو باهم میدیم یارو یه طوریه توچشماش نگاه نکن .....

نوبت ماشد آقای همسر گذرنامه هارو بازکرده بود و دست مامور عراقی داد ...

مامور نگاهی به گذرنامه همسر و من کرد و بعد نگاهی به ما کرد ...نگاهش ترسناک بود ..لبخندی زد و گفت :زوج . زوجه ؟

همسرگفت : نعم....

مامورعراقی زیر لب گفت :جمیل !!!!!......و بعد به عربی شروع کرد حرف زدن که من فقط با اشاره هایی که داشت فهمیدم که میگه توی عراق دست هم رو ول نکنید وکنارهم باشید....

هردونفس عمیقی کشیدیم و از نطق مامور خندمون گرفته بود ..

آقای همسر درگوشم گفت : بیا عراقی هام فهمیدن ما به هم میایم !!!.

این مرحله رو هم رد کردیم وارد خاک عراق شدیم....خاکی که خیلی عجیب و غریبه شنیده بودم میگفتن به کربلا رسیدی احساس غربت میکنی اما من از همون مرز انگار غریبانه ترین حس عالم رو پیدا کردم.....

آقای همسر دست منو سفت گرفت و گفت : اینجا شلوغه دست منو ول نکن ...

اگرهم نمیگفت من تحت تاثیر این حس غریبانه از کنارش تکون نمیخورد ....

نقطه ی آغاز پیش بینی نشدنی ترین سفر عمرم از همین جا همین مرز عراق بود..

  • عارفه بانو

(بسم رب النور)

یکی از جذاب ترین اتفاقاتی که خداخواست  تا بعداز ازدواجم رخ بده  سفره پیاده روی اربعین بود....

هرچندکه به همین سادگی هم برام اتفاق نیوفتاد ..همسره گرامی به شدت معتقد بود که توی این سفر جای خانم ها نیست ولی من از یه طرف دلم تجربه کردن این راهو میخواست و از طرف دیگه یک هفته دور بودن آقایه همسر خیلی برام سخت بود  خصوصا وقتی که گفت  حتی تلفنم هم اونجا خاموش میکنم ..من شدم اسفند رو آتیش و بهونه گیری هام شروع شد  ..

تا اینکه یه شب بعد از یه بحث طولانی  از سری ترفندهای زنانه در وجودم استفاده کردم و قهر ظاهری راه انداختم وو جناب همسر با ناراحتی از خونه ی ما رفت خونشون ...هرچند دلم راضی نبود ها ولی دلم میگفت که باید برم ...

فردای اونشب صبح زنگ زد و گفت خانم من اسممو دادم برا اربعین  منم گفتم خب بسلامت  اون بنده خدا هم گفت من چکارکنم تو از این حالت دربیای منم گفتم منم ببر ..منم باید ببری (هرچند چند روز پیش تویه فیلمه خانمه به آقا گفت :به شرط اینکه منم ببری جناب همسر فرمودند این مسخره ترین حرف دنیاس :(  )

اینگونه  بود که ماهم اسم خویش را در سامانه ثبت نام نمودیم و اماده ی سفر اربعین شدیم...

اولین مخالف های سفر سرسختترینشون خانواده ی همسر بودن  خصوصا بعضی خانم ها که احساسم میگفت از سر حسادت میگفتن خیلی سخت میگذره خیلی فلانی رفته گفته اصلا خوب نبوده ...

این حرف هارو در حالی میشنیدم که دوستام میگفتن خیلی بهشون خوش گذشته و بار معنویه خوبی رو پیش رو داشتن...

با تمام این حرف ها  من هیچ چیزی حالیم نبود و فقط خودمو تو اون مسیر میدیدم ...

قرارسفرمون رو با یکی از دوستایه آقای همسر به همراه خانمشون گذاشتیم .که با ماشینه ما بریم دم مرز شلمچه و بعد بریم اونطرف ..البته که قبل از هرچیزی بگم با کسی که نمیشناسید اصلا سفر نرید خصوصا سفر سنگینی مثل پیاده روی اربعین ...

خانم ایشون به صورت پیامکی به من اطلاع دادن که نهار با ایشون و منم گفتم تنقلات و میوه و چای توراه هم بامن...

اما چه میدونستم نهار رو رو دوش مادر شوهر بنده خداش انداخته  که درنهایت نتونسته بود درست کنه و ما تا 2 ظهر در به در دنبال یه رستوران بودیم و دیگه معده هامون با بیسکوییت و چای پر نمیشد  ..

بالاخره ما تونستیم یه رستوران خیلی خوب پیداکنیم  که هم با کلاس بود هم غذای اونروز ظهر خیلی چسبید  و گلاب به به روتون سرویس بهداشتی های تر وتمیزی داشت (اینو واسه این میگم که تو عراق دیگه چنین منظره ای ندیدیم تا خوده مرز ایران ) بعدشم خداروشکر کردیم که نهار ظهرو یادشون رفت  کتلت کجا وجوجه کجا خخخ///


تویه راه بحث سراین بودکه آقا بیایم و از مرز مهران بریم  همسر میگفت نه مهران شلوغه از همون شلمچه بریم  خلاصه بحث بود تااینکههههه  قرار شد از چزابه بریم !!!

رفیقه همسر با گوگل مپ راه رو نشون میداد و میرفتیم ولی از یه جایی به بعد احساس کردم داریم اشتباه میریم کاملا درست حدس زدم  همسر بیین راه زد کنار و از پلیس پرسید آقا تا مرز چزابه چقدر مونده طرف هم گفت : آقا اینجا میره مرز مهران اشتباه اومدی برگرد ....


خیلی خبر بدی بود چون آقایه رفیق به ما ادرسی که خودش میخواست رو داد تا با نظر اون بریم مهران ...خداروشکر زود فهمیدیم  این همه ی ماجرا نبود ب

گاهی وقت ها تکنولوژی هم با آدم روراست نیست بعد از اون وقتی به سمت چزابه میرفتیم تویه جاده ای افتادیم که هیچ ماشینی داخلش نبود  و تنها چیزی که تو تاریکی شب دیدم  تابلویی بود که نشون میداد شهید آوینی در این محل شهید شده ...

هرچی میرفتیم به جایی نمیرسیدیم حتی یه ماشین هم نبود جاده هم چراغ نداشت نگران خستگیه همسر بود و از یه طرف ناراحتیش از رفیقش ...

درنهایت رسیدیم به یه اردوگاه  که چندنفر با لباس نظامی خیلی با تعجب نگاهمون کردن ...

بعداز پرس و جو فهمیدیم که گوگل مپ واسه خودش چرت و پرت آدرس داده ا و مااگه یه کم دیگه میرفتیم وارد محدوده ی نظامی میشدیم که ورود کاملا بهش ممنوعه

اینم باز از برکت همسفریه عاقلمون بود که یعنی راه بلد ماشده بود....

  • عارفه بانو

(بسم رب النور)

امروز هم تولدم بود و هم  چهارمین ماهگرد عقدمون ....

4 ماه میگذره  و من تازه فهمیدم اتفاقات جدید توی زندگی چقدر آدم گیج و سردرگم میکند..البته  که شاید این از من باشه و بقیه آدم ها بتونن تو این شرایط  بهتر عمل کنن....

4 ماهی که گذشت  و من دختره لوسه به قول گفتنی لای پر قو بزرگ شده ی مامان بابام فهمیدم

که زندگی چه سختیای که نداره..

آدم های خوب دنیا  تا چه حد میتونن بد بشن  و تورو زیر پا بزارن ...

فهمیدم که  واقعا قتی آدم تنهاو مجرده  اصلا زندگی نمیکنه وجود یه نفر دیگه تازه به آدم میفهمونه زندگی یعنی چی...

فهمیدم گاهی وقت ها جیب ادم خالی میشه بی پول میشه  باید قرض کنه ...

فهمیدم که باید خیلی وقت ها یعنی بیشتر وقت ها سکوت کنی  گاهی ثبات یک زندگی به چهار کلمه حرف تو بنده باید هیچی نگی تا همه چیز خوب باشه....

خلاصه که  

4 ماه خوبی بود خداروشکر میکنم ...

تولدت مبارک خودم جان:)

  • عارفه بانو