منزل لیلی

۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است


اصلا دلم نمی خواد آدم غمگینی باشم 

ولی اخرش یه اتفاقایی میوفته که انگار یه چیزی ته قلبم میسوزه واحساس می کنم الانه که قلبم وایسه نمیدونم تاحالا کسی ازاین حس ها داشته.....


من موندم چطور آدم ها می تونن نقش خدارو بازی کنن و واسه بقیه خط و نشون بکشن ....



نمیدونم شاید همه ی چیزهایی که باعث میشه قلبم بسوزه حکمت خداست  تا توی بهترین موقعیت تو بهترین حالت   حالم خوب شه .

همین

  • ۴ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۹
  • عارفه بانو
به خودم ثابت شده که ادم ها هرکدومشون  تو یه سنی می مونن..
سنی که خیلی دوستش داشتن و نتونستن ازش لذت ببرن ...

مثلا مامان من توی دوران دبیرستانش مونده هنوزم که هنوزه باور نمیکنه امروز شده 42 سالش و دوتا بچه داره ..هنوزم که هنوزه همون شیطنت های یه دختر دبیرستانی تو وجودش مونده و گاهی وقتا براش گریه میکنه.....

باباهم تو دوران اوج ورزشیش مونده روزایی که قبل ازنماز صبح تو تاریکی و سیاهی شب کوه صفه رو میگرفته و میرفته بالا تانمازو اونجا بخونه و بعدشم طلوع شهر رو از اون جا ببینه...

خوده منم دقیقا توی 15 سالگیم گیر کردم ....و فکر می کنم هنوزم که هنوزه دوره ی نوجوونیم رو پشت سرنگذاشتم ..بااین که 20 سال سن هم خیلی کمه منتها من باورم نمیشه که 20 سالم شده و5 سال از 15 سالگیم گذشته....
اینو وقتی فهمیدم که هردفعه با تشر اینکه:مگه بچه ای عین 15 ساله هایی  به خودم میاد..یا اینکه بعدازدیدن فیلم به شدت احساسی میشم و تا مدت ها بهش فکر میکنم و طوری درمورد فیلم فکر می کنم که انگار واقعیته......

شاید 10 سال دیگه باورم نشه 10 سال از 20 سالگی گذشته حتی وقتی خانم بشم که مطئنا خانم بشو نیستم  من توی بچگی هام موندم :|
  • ۲ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۸
  • عارفه بانو

می دونم من هرچه قدر  هم نسخه الکترونیکی کتاب دانلود کنم 

واسه من هیچی  کتاب با کاغذ نمیشه 

اصلا انگار کتاب خوندن با گوشی یا لب تاب جز کتاب خوندن حساب نمیشه ...

  • ۶ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۳۷
  • عارفه بانو

من مطمئنم اگه یه خون اشامه 109 ساله هم میومد خواستگاری من 

تنها ایرادی که بابا مامانم میگرفتن فاصله سنی زیاد بود :|

  • ۶ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۰۹
  • عارفه بانو

همینجور که میون انیمیشن های دیزنی در تویترمیگشتم تا لااقل چند انمیشین خوب برای تقویت زبانم پیدا کنم  به ذهنم خطور کرد که یه سر به جناب گوگل بزنم بالاخره  اون جواب همه سوالا حتی قیمت سرویس طلا زن مش حسین بقالم میدونه ...


یه سایتی اومد که چند فیلم رو معرفی کرده بود  که لهجه و بیانشون برای تقویت زبان مفیده میون همه این فیلما  یه فیلم حسابی نظرمو جلب کرد..    twilight    ....

یادم اومد که 7 یا 8 سال پیش یکی از دوستام  عاشق این فیلم بود و همش برامون از داستانای این فیلم میگفت  انقدر میگفت که همیشه تو نظرم بود یه روزی که بزرگ شدم حتما ببینمش...

خوشحال ازاین اتفاق جالب متوجه شدم که این فیلم رو از روی رمان خانم استفانی میر نوشته و ساخته شده ...

چه چیزی ازاین بهترکه یه کتاب فیلمش ساخته شه .

رمان twilight(گرگ و میش)در حالی شروع کردم که هوای اصفهان  شبیه هوای شهر توی داستان شده بود ..بارون رطوبت  و صدای رعد و برق    انقدر توی فضای داستان گم شدم که  هرلحظه احساس می کردم 

گروه خون آشاما با اون سر و وضع شیک و خوشگلشون البته با رعایت موازین اسلامی   بالای پشت بوم ها دارن منو نگاه می کنن  

حتی توی اتوبوس هم احساس کردن الانه که 5 6 نفری روشونو برگردونن و و چشم بندازن تو چشم منو بخندن  :|..

حداقلش خیال پرداز خوبی ام یادمه  وقتی کتاب بی وتن اقا امیرخانی رو می خوندم  یکبار توی اوتوبوس  یه نفرو دیدم که با شخصیت اصلی داستان ارمیا مو نمیزد  حالا خیال و واقعیتش معلوم نیست ...


ملت با علف و گل و مواد توهم میزنن 

من با کتاب.:|

پ.نوشت:ازبس کتاب های فلسفی عاشقانه.. فلسفی مذهبی و کلا کتاب هایی که روی یک موج ثابت بودن و البته پیشنهاد پدر خسته شدم 

زدم تو فازه  تخیلی _عاشقانه   بنظرم فوق العادس البته برای تنوع:)

  • ۲ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۱۵
  • عارفه بانو

و من به این می اندیشم که زن امروز (البته اونا که پزه روشنفکری میدن) چه لذت هایی از زندگی را از خود دریغ داشته است..

    سخنی از نویسنده  درونم وقتی داشتم سبزی خورد میکردم و از بوی سبزی کیف کردم  :|


  • ۴ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۳۲
  • عارفه بانو

خب معلومه که زندگی پایین و بالا خیلی داره ...

بعضیا پایین و بالای زندگیشون  پول داشتن و نداشتنشونه

یه سری دیگه کار داشتن و نداشتن

یه سری دوست داشتن و نداشتن..

یه سری ام که مثل من هنوز بند نافشون به  خانواده وصله  اگرچه از لحاظ قانونی

دیگه می تونن اختیار دار خودشون باشن بالا پایین زندگیشون

اجازه و عدم اجازه پدر مادرشونه...

انقدر درگیر این مسئله ام  انقدر دل گیرم که حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم

البته این رفتار بر می گرده به تربیت خانوادگی پدر و مادرا ...

من چه تقصیری دارم که مسئول برآورده کردن آرزو ها نشدنی دوران جوانی مادرم باشم..

یا اینکه اگه پدر آدم درون گراییه و از شلوغی بدش میاد  و دلش میخواد سرش به کار خودش باشه  و آروم باشه

من په تقصیری دارم که تو اون فضا بمونم و به خاطر بابا عصر یه روز خوب بهاری رو از دست بدم..

قبول دارم اونا پدر و مادرن

 قبول دارم اونا حق دارن

قبول دارم نگرانن

قبول دارم جوونم

قبول دارم خام و نپختم

ولی حداقل تصمیم های زندگیمو خودم می تونم بیگیرم ..

پس من کی مستقل بشم

پس من کی می تونم خودم برای آینده خودم دست  و آستین بزنم بالا  و کاری که دلم می خواد بکنم ...

از چند چیز به شدت دل آزردم

چرا من تک دختر

چرا بچه اولم

چرا انقدر ما خانواده سنتی هستیم

چرا انقدر بی اعتبارم ..

خستم

  • ۳ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۶
  • عارفه بانو

تا قبل از اینکه همسایمون برام تعریف کنه چرا دختر کوچیکش توی راهرو ساختمون جیغ بنفش می کشید و التماس می کرد و نزدیک ده دقیقه ترک انداخت به تمام بلور جات جهاز مامانم
  فکر می کردم فقط تنهام :|

ولی وقتی با خنده تعریف میکرد که ؛  اره زینب بهونه می گرفت منم بهش گفتم میزارمت پیش خاله عارفه هاااا(منومیگه:|) جیغ می زد و میگفت نمی خوام برم پیش خله عافه (با ضمه خ :|) ...

می تونم بگم هیچ حرفی ندارم فقط اینکه هم تنهام هم اسباب وحشت بچه همسایه !

دارم میرم قصریخی خودمو بسازم بالای کوه .

پ نوشت:لقب تنهایه وحشی رو برای خودم انتحاب کردم اگه نظر دیگه ای هست پذیرایم .

  • ۳ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۲۰
  • عارفه بانو

وقتی بقیه ی آدما ها باورت نداشته باشن  خب ندارن کاری هم نمی تونی بکنی مگر ابنکه یک نفر بیادو شهادت بده که توغیرازاینی هستی که نشون میدی
دیدم که میگما(البته شنیدم)

یکی از همکار های خانم پدرم (جا مامانم خالی چپ چپ نگام کنه D:) دچار مشکل اعصاب بوده یعنی یه سری مسائل خانوادگی باعث شده که حسابی از لحاظ  اعصابی بریزه بهم ..سرکار حالش بد میشه و یکی دیگه از خانما میبردشون  بیمارستان بخش اعصاب ...
گویا این بخش علاوه براینکه  ادم های سالم رو پذیرش میکرده یک سری دوستانه عزیز بی اعصاب(خودشون تعریف کردن ؛یه مشت روانی و دیوونه×_×)
دراون بخش بستری بودن ..
این بنده خداروهم پس ازپذیرش به یکی از اتاق ها میبرن و میگن استراحت کن
خلاصه که این خانم  میخواسته استراحت کنه ولی ازبس دوربرش پراز دوستان بی اعصاب بوده (من نمیگم دیوونه زشته گناه دارن)پامیشه تااز بین اونا فرار کنه  که میبینه ای داد بیداد در اتاق قفله  ..
در میزنه بی جواب می مونه
مشت می کوبه بی جواب میمونه
داد میزنه بی جواب می مونه
درنتیجه زنگ میزنه به پلیس 110 که بیاین اقا منو اشتباه گرفتن منتها بعداز اومدن پلیس 
مسول بخش درگوش پلیس میگه که:اینا همشون همینطوری ان ×_×...
پلیس میره و این بنده خدا می مونه تواون اتاق تا اینکه در یک موقعیت بسیار مناسب از اتاق در میره
منتها  پرستارها به دنبال او  او به دنبال ازادی 
پرستارها بدو  او بدو  بدو بدو بدو بدو  
تا اینکه وسط خیابون این بنده خدارو میگیرن و کشان کشان برمیگردونن به همون بخش :|
(اگه دیوونه هم نبود درنهایت بیچاره شد یقیناD:)
روش هم نمیشده زنگ بزنه خانواده  هیچی دیگه در نهایت ساعت9 شب شوهر همون همکار میاد و شهادت میده که بابا  عزیزانه دلسوز لیشون سالمن فقط یکم سر درد داشته بیچاره :|...

من موندم در چند ساعت بین دوستان بس اعصاب چی بهش گذشته   اگه من بودم یه کتاب می نوشتم با عنوان
8 ساعت در دیوانه خانه    مطمئنا می فروختا ....

  • ۵ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۷
  • عارفه بانو

بالاحره هرچیزی یه اخری داره و البته که من خوده اخره حواس پرتی ام خصوصا اگه در جایی باشم  که چیزای براق باشه (مثه کلاغ:|)
مغاز داره بنده خدا سرش شلوغ ،،خریدای ما حساب شده اماده پرداخت  ،،سریع کیف پولم دراوردم تا کارت بکشم کارت رو روبروی اقا مغازه دار گرفتم که
دیدم واویلا کارت اوتوبوس گرفتم روبروش
احساس کردم یک لحظه همه چی به حالت اسلومیشن در اومد   خودم یه   نگاهی به کارت  یه نگاه به مغاره دار به کارت به مغازه دار ....
 مغازه دار که حواسش به صاحب کارش بود تا اومد سرشو برگردونه سریع کارتو با کارت عابر بانک که تو جیب پشتی کیفم بود عوض کردم گمون نکنم اون بنده خدا چیزی فهمید ولی وقتی ادم با رفیقش بره خرید باید به تمام مسخره بازی های دنیا بله بگه ..رفیقم شروع کرد به خندیدن منم گفتم عه نخند و خودم هم ریز ریز خندیدم و مغازه دار هم با تعجب گوی که این دخترا شیرین میزنن نگامون کرد.

چنددقیقه بعد ازاون خرید تصمیم گرفتیم که جایی بیشینیم (البته من تصمیم گرفتم چون یه زوج خارجی دیدم و ازاون روزی که کلاس زبان میرم دلم میخواد این بندگانه خدارو به حرف بگیرم منظورم ادمایه خارجیه)
نشستیم کنار یه خانم جوان با یه نی نی خیلی بامزه..

نی نی کوچولو هم حسابی میخندید باباشم با یه دوربین بالا سرش چلیک چلیک عکس می انداخت (باباش شبیه جوونیا استیو جابز خدابیامرز بود)
بعد از های و هوی هاوار یو و اینا خودش گفت :که اسم من هلینا (نمیدونم چی گفت هلنا ناهیلا هنلا)
منم گفتم نایس تو میت یو هلنا
البته مثل اینکه اشتباه فهمیدم ..اسم بچه شو گفته بود
دراین هنگام دوست عزیز ترازجانه بنده زد زیر خنده :|
اون بنده خدا هم خندید و این حواس پرتی من بین المللی شد به گمونم حالا اون خانم میره تو المان میگه یه دختره بود اینطور بود و با اشتنباخ مشتنباخ به من میخندن :(

  • ۲ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۲
  • عارفه بانو